یا وقتی زغالاخته را در لپهایش اینور و آنور تاب میداد، میدانست زغالاخته چه رنگی است.
اگر پدر و مادرشان زودتر دست به کار میشدند و دکتری اگر خبردار میشد، حالا ما از این ماهرخها و سید داودها کمتر داشتیم و دنیا برای همه بچهها دیدنیتر میشد؛ بچههای که تیله چشمهایشان بیرنگ نبود، سفید و هاشور خورده نبود و «غزاله» روشندل 10ساله، مجبور نبود همیشه در دنیای رنگها، خوابهایی ببیند که هیچ رنگی ندارند.
آن وقت «معصومه» همیشه معصوم هم مجبور نبود چشمهایش را زیر عینک سیاهتر از سیاه، از بچههای محل و خانوادههایی که دوستش دارند، پنهان کند و در شلوغی بازار فقط سروصداها را بشنود و دل نگران این باشد که اگر دست مادرش را رها کند، پیدا کردنش خیلی سخت است.
عکس از ابراهیم نوروزی
راستی «جواد» را چرا نمیگویی، همان پسر بچه ای که هر شب بعد از پیچ و تاب خوردنهای زیاد، باز هم از خواهرش میپرسد «راستی تو چه شکلی هستی؟»
خوابهای این بچهها در هر کجا که باشند، رنگ ندارد، چون خاطرهای و تجربهای از رنگ ندارند. چشمشان روشن است و دلشان بینا؛ آنها چیزی در دلشان دارند که من و تو شاید نداشته باشیم.
***
روشندلی خیلی از بچهها نتیجه نادانی پدر و مادرشان نیست. همانطور که معصومه، روشن بین هم سن و سال تو، چنین فکری ندارد.
دختر 14 سالهای که ما دیدیم، چشمهایش را با خود به این دنیا نیاورد. دکترها گفتند به خاطر اختلالهای ژنتیکی نابینا به دنیا آمده است. او اگرچه روی ماه را ندیده و فقط با حرفهای مادرش، خورشیدِ شب را شناخته، ولی توانسته ماه را به دلش راه بدهد.
- بدون چشم هم دارم زندگی میکنم؛ مثل خیلیهای دیگر. معصومه گفت.
خیلیها چشم دارند اما مگر همه آنها بینا هستند. خیلیها زبان و گوش دارند، اما زبانشان گویا و گوششان شنوا نیست. معصومه گفت.
- تو چه داری که ما آدمهای بینا نداریم؟من پرسیدم.
- من چشم دیگری دارم. من چشم گوش دارم. چشم زبان دارم. همه بچههای روشندل را ببینید، کدامشان با مردم دشمنی دارند. کدامشان قدر زندگی را نمیدانند؟
***
«راحله»، عضو انجمن عصای سفید، آرزوهای بزرگی در سر دارد و یکی از آنها شاعر شدن است. میخواهد با همین چشمهای بسته، دنیای بیناها را برایشان دیدنیتر کند.
- وقتی میدانی چشمهایت برای همیشه بسته میماند، باید مطمئن باشی که چشمههای دیگری را برایت باز میکنند. راحله گفت.
-گوشت را برای شنیدن هر چیزی باز نمیکنی و دهانت را برای هر حرفی تکان نمیدهی. راحله گفت.
***
«شاید اگر چشم داشتم، آدم بدجنسی میشدم و از بس که بدی میکردم، دیگر کسی دوستم نداشت. نمیدانم حتماً خدا خیلی دوستم داشته که نگذاشته...»
بقیه حرفش را میخورد. بغض میکند. عینک سیاهش را برمیدارد؛ شاید برای اینکه ببینم او هم مثل همسالان خودش که بینا هستند یا که روشندل، گریه میکند.