ما توی راه مدرسه زیاد غذا میخوردیم.
ما هر روز با بچهها دنبال هم میکردیم و وقت نداشتیم آشغالهایمان را توی سطل بیندازیم؛ خب، درست هم نبود آنها را بیندازیم توی کیف یا جیبمان؛ آخر کثیف میشدند! اما خیابان که برای ما نبود، مردم شهر همگی سر این نکته تفاهم داشتند؛ آشغالهایمان را هر روز میانداختیم توی پیادهروها یا توی جوبها؛ این کار هر روز ما بود.
بستههای خالی بیسکویت، پاکت شیر، دستمال، لباسهای پاره شده، پوست میوه، روزنامه، مجله و... جای همه اینها کف خیابان بود.
توقع نداری که بگویم اجازه میدادیم ماشینهایمان با آشغال میوه و خوردنی کثیف شوند؟
توقع نداری که بگویم عصرها و توی پیکنیک بعد از تفریح و خستگی، یک عالم زباله را دنبال خودمان حمل میکردیم نه، از این خبرها نبود.
ما این کارها را سالها بود که میکردیم. اما یک روز، دقیقاَ همین پارسال، اتفاق عجیبی افتاد.
فهمیدم مدتهاست که ندویدهام، خیابانها جایی برای دویدن نداشتند، باباها هم پیاده میرفتند سرکار. ما نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است؟
خیلیها مریض شدند و افتادند گوشه خانه.
مدرسهها تعطیل شدند. مواد غذایی توی مغازهها زود خراب میشدند. میگفتند: «آلودگی همهجا را گرفته؛ اما راستش آلودگی همهجا را نگرفته بود، فقط آشغال ریخته بود توی خیابانها.»
بعد نامه آمد دم در هر خانه که هر کسی باید هر روز یک کیسه آشغال از توی خیابانها جمع کند تا شاید روزی شهر شبیه اولش شود.میدانی هر چقدر دارم فکر میکنم حساب و کتابهایم درست از آب در نمیآید.
ما یک سال است که کار و زندگیمان را ول کردهایم و داریم آشغال جمع میکنیم.
تو میدانی چرا تمام این اتفاقها افتاده؟ من اصلاً سر در نمیآورم. اصلاَ!