اتاقها و اثاثیه بایستی تمیز باشد. نود و هفت بچه یتیم کوچولو را که در هم میلولیدند باید تمیز کرد و لباسهای مناسب پوشاند و هر چند دقیقه به هر یک از آنها یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند «بله آقا» یا «نخیر آقا». از آنجا که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش وی میافتاد.
این چهارشنبه هم بالاخره به پایان رسید و جروشا که تمام بعد از ظهر در آبدارخانه برای مهمانهای یتیمخانه ساندویچ درست کرده بود یازده طفل 4 ـ 7 ساله را که تحت نظر وی بودند برای صرف شام روانة سالن غذاخوری کرد وسپس خود از پشت پنجره به تماشای چمنهای یخزده مقابل عمارت نشست .
آقایان امنا، اعانهدهندگان و خانمها تمام مؤسسه را بازدید کرده بودند و پس از قرائت گزارش ماهیانه و صرف عصرانه با عجله به منازل آرام وگرم خود میرفتند تا اطفالی را که پرورش و تربیت آنها را به عهده گرفته بودند برای یک ماه به فراموشی بسپارند.
جروشا قوة تخیل قوی داشت, او در عالم رویا تصور کرد که با لباسهای فاخر داخل یکی از آن اتومبیلها نشسته و تا آستانه خانهای باشکوه پیش رفت اما چون تاکنون داخل خانهای را ندیده بود در همان آستانه متوقف شد. جورشا غرق این افکار بود که یکی از بچهها پیغام آورد، مادام لیپت ـ رئیس پرورشگاه ـ او را به دفتر خواسته است. جروشا با نگرانی به سمت دفتر مادام لیپت رفت به پله آخر که رسید آخرین نفر از مهمانها از جلوی در سالن عبور کرد و به بیرون رفت، تنها چیزی که توجه جروشا را جلب کرد قد بلند او بود، مرد پشتش به طرف جروشا بود، وقتی اتومبیلی برای سوار کردن او جلو آمد روشنی چراغها به هیکل او افتاد و سایههای درازی از پاهای وی به دیوار منعکس شد و جروشا را با همة نگرانیاش به خنده انداخت...
مادام لیپت برای جروشا توضیح داد که آن آقا یکی از ثروتمندترین و با نفوذترین اعضای مدیران یتیمخانه است که قبلاً دو نفر از پسران پرورشگاه را به دانشکده فرستاده ومخارج تحصیل آنها را پرداخته است ولی این آقا تاکنون به دخترها نظر لطفی نداشته است. مادام لیپت ادامه داد: «امروز در کمیته، موضوع آیندة تو مطرح شد، با توجه به اینکه ما معمولا اطفال بالای شانزده سال را در اینجا نگه میداریم و تو استثناً دو سال هم بیشتر از دیگران ماندهای، حالا که دورة دبیرستانت تمام شده، دیگر پرورشگاه نمیتواند تأمین کنندة مخارج تو باشد (مادام لیپت فراموش کرد یا نخواست به روی خود بیاورد که در این دو سال جروشا در مقابل مخارج خود مثل یک کارگر در مؤسسه کار کرده است) ... بله ... پروندة تو در کمیته مطالعه شد و مادمازل پریچارد هم که در کمیته مدرسه شما عضویت دارد به نفع تو صحبت کرد و یک قطعه انشای تو را تحت عنوان «چهارشنبة شوم» در کمیته خواند و این آقایی که الان رفت، چون خیلی شوخ طبع و ظریف پسند است، بخاطر همین انشای مزخرف میخواهد تو را به دانشکده بفرستد.
این آقا معتقد است قوة ابتکار تو قوی است. به همین دلیل میخواهد وسایل تربیت تو را فراهم کند تا در آینده نویسنده شوی. هزینة پانسیون و تحصیل تو مستقیماً به دانشکده پرداخت میشود و در مدت چهار سالی که آنجا هستی ماهی سی و پنج دلار ـ که مبلغی شاهانه است ـ پول توجیبی برایت فرستاده میشود، این پول به وسیلة منشی مخصوص ایشان برایت فرستاده میشود و تو در مقابل هر ماه باید یک نامه به این آقا بنویسی و درآن جزئیات زندگی خود و پیشرفتهای تحصیلیات را شرح دهی عیناً مثل اینکه پدر و مادری داشته باشی و به آنها نامه بنویسی. این نامهها به نام آقای ژان اسمیت و توسط منشی ایشان فرستاده خواهد شد.
اسم این آقا ژان اسمیت نیست ولی ایشان میل دارند ناشناس بمانند و برای تو همیشه ژان اسمیت خواهند بود. به عقیدة ایشان با نوشتن این نامهها استعداد و قدرت تخیل تو تقویت میشود. البته تو هرگز جوابی دریافت نخواهی کرد و اگر تصادفاً نکتهای پیش آید که نیازی به جواب باشد تو باید برای منشی ایشان آقای گریگز نامه بنویسی.» مادام لیپت افزود: «نوشتن نامهها اجباری است و تنها وسیلهای است که تو دین خود را نسبت به این آقا ادا میکنی مثل اینکه در هر ماه قسط بدهی خود را بپردازی...»
نامههای جروشا ابوت به بابا لنگ دراز
24 سپتامبر
در اولین نامه جروشا پس از توضیحاتی دربارة مسافرتش با قطار و هیجانی که از دیدن دانشکده دارد نوشته: « نامه نوشتن به کسی که انسان ندیده و نمیشناسد کمی مضحک است، اصلاً برای من نامه نوشتن عجیب و غریب است من کسی را نداشتم که برایش نامه بنویسم بنابراین اگر نامههای من درجة یک نیست امیدوارم ببخشید... من همة عمر تنها بودهام، ناگهان یک نفر پیدا شده که نسبت به من و سرنوشت آیندة من اظهار علاقه کرده است، لذا من تمام این تابستان راجع به شما فکر کردهام.
احساس میکنم خانوادهای پیدا کردهام... حالا نمیدانم شما را چه خطاب کنم، چون هیچ اطلاعی از شما ندارم. ولی آنچه مسلم است شما پاهای درازی دارید و من تصمیم گرفته ام، شما را بابالنگ دراز خطاب کنم، امیدوارم به شما برنخورد، این شوخی بین ما دو نفر خواهد بود و به مادام لیپت هم نخواهیم گفت ...»
1 اکتبر
«بابالنگ دراز عزیز من عاشق دانشکده هستم و بیش از همه عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید، آنقدر خوشحالم که از شدت هیجان خوابم نمی برد. شما نمی دانید اینجا با پرورشگاه «ژان گریر» چقدر فرق دارد. دلم برای دخترانی که نمیتوانند به این دانشکده بیایند میسوزد ...»
سپس جروشا دو نفر از هم دانشکده ای هایش سالی ماک براید و ژولیا پندلتن را با ذکر خصوصیات ظاهری آنها معرفی کرده و خصوصاً موقعیت مالی و اجتماعی ژولیا پندلتن را با دقت توضیح داده است ... در پایان نوشته « الان سالی ماک براید سرش را کرد توی اتاق و گفت: آنقدر دلم برای مامان و پاپا تنگ شده که دارم دق میکنم، تو چطور؟ من هم تبسمی کردم و گفتم: چاره چیست باید ساخت. دلتنگی خانوادگی از آن بیماریهاست که من اقلاً در برابر آن مصونیت دارم! مگر دلِ کسی هم برای دارالایتام و مادام لیپت تنگ میشود؟»
10 اکتبر
جروشا از اتفاقاتی که گاه در کلاس درس پیش میآمد نوشته و اینکه وقتی راجع به موضوعی صحبت میشود که او نمی داند، سکوت میکند و بعد به کمک دائره المعارف دربارة آن موضوع اطلاعات به دست میآورد... سپس دربارة دکوراسیون اتاقش و خرید اثاثیه اتاق توضیح داده و نوشته: «شما نمیدانید خرید کردن برای من چقدر خوشایند است که شخصاً یک پنج دلاری بدهم و بقیهاش را پس بگیرم. برای اینکه من هیچ وقت بیش از چند سنت پول نداشتهام. آه بابا جونم! من قدر این ماهانه را خوب میدانم» آنگاه شرح مختصری از دروسی که در دانشکده میخوانند ارائه داده است.
چهارشنبه
«بابا لنگ دراز عزیز، من اسمم را عوض کردهام. در دفتر البته اسم من همان جروشا است ولی همه مرا «جودی» صدا میکنند. کاش مادام لیپت سلیقة بیشتری در انتخاب اسم اطفال به خرج میداد... میخواهید یک چیزی برایتان بگویم؟ من سه جفت دستکش چرمی خریدهام، من تا حالا دستکش حقیقی با پنج انگشت نداشتهام حالا هر نیم ساعت یکبار آنها را از کشوی میز بیرون میآورم و دستم میکنم ....
... باباجون آنقدر که تفریحهای دانشکده برای من ناراحت کننده است درسهای آن مشکل نیست. بیشتر اوقات من نمیفهمم دخترها چه میگویند و برای چه میخندند. شوخیهای آنها مربوط به گذشته است که همه کس جز من در آن سهیم است. احساس میکنم در این دنیا بیگانه هستم و زبان مردم را نمی فهمم... در اینجا کسی نمیداند که من در یتیمخانه بزرگ شدهام. من به سالی گفتم که پدر و مادرم فوت کردهاند و یک آقای مسنی مرا به دانشکده فرستاده ... نمیدانید چقدر دلم میخواهد مثل سایر دخترها باشم ولی خاطرة «موسسة خیریة ژان گریر» که دورنمای دوران طفولیت من است بزرگترین تفاوت بین من و آنهاست ...»
25 اکتبر
«من در تیم بسکتبال پذیرفته شدم. دانشکده روز به روز بهتر و بهتر میشود. من دخترها، معلمها، کلاسها و باغ دانشکده وتمام خوراکیهای آن را دوست دارم. قرار بود فقط ماهی یکبار برای شما نامه بنویسم، در صورتی که هر چند روز یکبار چندین ورق سیاه کردهام. آخر من آنقدر هیجانزده شده بودم که هر وقت ماجرایی تازه میدیدم دلم میخواست راجع به آن با یک نفر صحبت کنم. امیدوارم این پرچانگی مرا ببخشید.
دختر پرگوی شما جودی ابوت»
15 نوامبر
جودی توضیح مفصلی دربارة خرید چند دست لباس و لذتی که از داشتن آنها به او دست داده نوشته و توضیح داده وقتی که در دورة دبیرستان از لباسهای کهنهای که در جعبه برای فقرا فرستاده میشد میپوشید همیشه میترسید که در کلاس پهلوی دختری بنشیند که لباس قبلاً متعلق به او بوده.... او مینویسد «اگر تمام عمر جوراب ابریشمی بپوشم اثر جای زخمی که بر دلم نشسته از بین نخواهد رفت».
19دسامبر
«بابا لنگ دراز عزیز دوست دارم بدانم شما چه شکلی هستید، خیلی پیر هستید یا فقط یک کمی؟ تمام سرتان بی مو است یا فقط یک قسمت آن؟ من عکس شما را آنطور که فکر میکنم، کشیده ام « در حاشیه تعدادی از نامهها جودی تصاویر سادهای برای نشان دادن احساس خود نقاشی کرده است. جودی در ادامة نامه نوشته: «من عهد بستهام شبها کتابهای غیردرسی بخوانم، برای اینکه 18 سال توخالی پشت سر گذاشتهام که بایستی آن را پرکنم. تمام نکاتی را که یک دختر فامیلدار و صاحب خانه و زندگی وکتابخانه به مرور یاد میگیرد، من از آن غافل بودهام مثلاً من هیچ وقت دیویدکاپرفیلد یا آیوانهو و... را نخوانده ام. هرگز عکس مونالیزا را ندیدهام و هرگز نامی از «شرلوک هولمز» نشنیده بودم. با همة اینها تصدیق کنید باید بدوم تا به دیگران برسم ...» در نامة بعدی جودی نوشته که در تعطیلات کریسمس او به همراه یک دختر دیگر در مدرسه میمانند و از برنامههایی که برای این ایام در نظر گرفتهاند صحبت کرده است.
اواخر تعطیلات
جودی بعد از دریافت پنج لیره طلا به عنوان عیدی از طرف بابالنگ دراز احساس خود را از دریافت این عیدی به زیبایی توصیف کرده و فهرست چیزهایی را که با این پول خریده، نوشته و توضیح داده که به دوستانش گفته این هدایا بوسیلة پست از طرف خانواده اش فرستاده شده است، بعد به شرح کارهایی که در تعطیلات انجام داده و خیلی هم برایش هیجان انگیز بوده پرداخته است. در پایان نامه نوشته: «با یک دنیا محبت ـ جودی» سپس اضافه کرده: « شاید صحیح نباشد که من بنویسم « با یک دنیا محبت» اگر چنین است معذرت میخواهم، ولی آخرمن باید یک نفر را دوست بدارم و باید بین شما و مادام لیپت یکی را انتخاب کنم، بنابراین باباجون عزیزم شما باید این بار را به دوش بکشید، برای اینکه من نمی توانم مادام لیپت را دوست بدارم».
در نامة بعدی جودی خبر انتشار یکی از اشعارش را در مجلة ماهانه مدرسه میدهد و بعد خبر ناراحت کننده رفوزه شدنش از ریاضیات و نثر لاتین. در یکی از نامهها مینویسد: «حاضرید نقش مادر بزرگ مرا بازی کنید؟ سالی یک مادر بزرگ دارد و ژولیا و لئونورا هر کدام دو تا و امشب آنها را با هم مقایسه میکردند، دیروز که به بازار رفتم، کلاهی دیدم که برای یک مادر بزرگ جان میدهد، خیال دارم آن را برای هشتادوسومین سال تولدتان به شما هدیه دهم.!!»
در نامههای بعدی جودی خبر قبولی خود را در امتحان ریاضی و لاتین نوشته و از بابالنگ دراز به خاطر اینکه هیچ گونه عکسالعملی در مقابل اخبار او نشان نمیدهد گله کرده است و اظهار کرده، حتماً او نامههای جودی را بدون اینکه حتی به آنها نگاهی کند به سبد میاندازد.
2 آوریل
«بابالنگ دراز عزیز، من حقیقتاً دختر بدی هستم، خواهشمندم نامة هفتة گذشته را فراموش کنید. شبی که آن را نوشتم تنها، دلتنگ و بیچاره بودم و گلویم درد میکرد. شش روز است که در بهداری بستری هستم و این اولین باری است که قلم و کاغذ به من داده شده و اجازه داده اند بنشینم، در تمام این مدت به فکر آن نامه بودهام و یقین دارم تا شما مرا نبخشید، حالم خوب نخواهد شد».
4 آوریل
جودی از جعبة گلی که بابالنگ دراز برایش فرستاده، اینطور تشکر کرده: «مرسی بابا جون یک دنیا متشکرم، این گلها اولین هدیهای است که من در عمرم دریافت کردهام... حالا یقین دارم نامههای مرا میخوانید...».
در نامههای بعدی جودی جزئیات زندگیاش را در دانشکده توصیف کرده و از پیشرفت تحصیلیاش خبر داده است.
30 مه
«بابالنگ دراز عزیز شما باغ دانشکده را دیدهاید؟ در ماه مه مثل بهشت است... پیش از این در عمرم با مردی صحبت نکرده بودم (غیر از اعانهدهندگان، آن هم اتفاقی. ولی آنها به حساب نمیآیند) معذرت میخواهم بابا من وقتی به یکی از اعانهدهندگان زباندرازی میکنم، نمیخواهم احساسات شما را جریحهدار کنم. نمیدانم چرا نمیتوانم شما را جزو آنها حساب کنم... به هر حال امروز با یک مردی راه رفتهام، صحبت کردهام و چای خوردهام! آن هم مردی عالیقدر.
آقای جرویس پندلتن عموی ژولیا. از آنجا که ژولیا و سالی کلاس داشتند و نمیتوانستند غیبت کنند، ژولیا از من خواهش کرد که عمویش را در دانشکده بگردانم... من علاقة چندانی به پندلتنها ندارم، ولی اتفاقاً این یکی خیلی دوست داشتنی از آب درآمد، خیلی به ما خوش گذشت، کاش من هم چنین عمویی داشتم... آقای پندلتن مرا به یاد شما میانداخت، البته بابا جون شمای بیست سال پیش...» جودی مشخصات ظاهری آقای پندلتن و تمام جاهایی را که با او گشته و به وی نشان داده و حتی نحوة چای خوردنشان را نیز توضیح داده است.
9 ژوئن
«ب.ب.ل.د عزیز، الان آخرین امتحانم را گذراندم و حالا سه ماه تعطیلات در ییلاق. من در عمرم به ییلاق نرفتهام، حتی آن را ندیدهام ولی یقین دارم که خیلی از زندگی ییلاق و آزادی آن لذت خواهم برد... من حالا دیگر بزرگ شدهام. هورا! »
ییلاق لاک ویلو
«ب ب. ل .د عزیز، من الان وارد شده و هنوز اسبابهایم را باز نکردهام، ولی طاقت ندارم که صبر کنم میخواهم به شما بگویم که اینجا با صفاترین نقطة روی زمین است...» .
جودی عمارت ییلاقی و مناظر اطراف را با کمک تصویری که کشیده توصیف کرده و سپس اعضای خانواده سمپل را که در آنجا زندگی میکنند معرفی کرده و مینویسد: «باور نمیکنم جودی به چنین سعادتی رسیده باشد. شما و خدای مهربان بیش از آنچه من لیاقت دارم به من محبت کردهاید من باید خیلیخیلی بکوشم تا بتوانم دین خود را به شما ادا کنم. و خواهید دید که این کار را خواهم کرد.»
12 ژوئیه
«بابالنگ دراز عزیز، منشی شما لاک ویلو را از کجا میشناخته ؟ من جداً علاقهمندم که بدانم برای اینکه این مزرعه ابتدا متعلق به آقای جرویس پندلتن بوده و او آن را به خانم سمپل که دایة او بوده بخشیده، چه تصادف غریبی؟ هنوز که هنوز است، خانم سمپل آقای پندلتن را «آقای جروی» میخواند و تعریف میکند که چه بچة شیرینی بوده ... از وقتی که فهمیده من آقای پندلتن را میشناسم احترام من دو برابر شده ....» جودی مناظر اطراف لاک ویلو، تعداد حیوانات آنجا و جزئیات کارهایی را که در ییلاق انجام میدهند توصیف کرده و گفته قصد دارد در تعطیلات داستانی بنویسد، او حتی مراسم روز یکشنبه و موعظة کشیش در کلیسا را نیز ذکر کرده و دربارة عقاید مذهبی خانوادة سمپل توضیح داده و اظهار نظر کرده است. همچنین اطلاعاتی را که دربارة دوران کودکی آقای جروی از طریق دایهاش به دست آورده، با علاقه و توجه خاصی ذکر کرده است.
15 سپتامبر
«باباجون، دیروز خودم را با ترازوی آردکشی دکان بقالی کشیدم، نُه پوند زیاد شده ام، برای حفظ سلامتی لاک ویلو نقطة مناسبی است.
جودی همیشگی شما».
25 سپتامبر
سال دوم دانشکده آغاز شده و جودی با سالی و ژولیا هم اتاق شده است، او در این باره نوشته: «من و سالی بهار گذشته تصمیم گرفتیم هماتاق باشیم و ژولیا میخواست حتماً با سالی بماند برای چه نمیدانم، هیچ وجه تشابهی بین آنها نیست... فکر کنید جروشا ابوت یتیم ساکن سابق ژان گریر هماتاق با یک پندلتن، حقیقتاً که اینجا سرزمین عجیبی است .»
12 نوامبر
«ب.ب.ل.د عزیز، سالی از من دعوت کرده که تعطیلات کریسمس را با او بگذرانم، خانواده او در ورسستر ماساچوست هستند. خیلی دلم میخواهد بروم، در عمرم بین یک خانواده نبودهام، غیر از سمپلها، ولی آنها خیلی پیر هستند ...» جودی عکس خودش را برای بابالنگ دراز فرستاده تا او بداند که جودی چه شکلی شده است.
21 دسامبر، ورسستر ماساچوست
جودی از زندگی مشغول کنندة منزل سالی تعریف کرده و از چکی که به عنوان عیدی از طرف بابالنگ دراز دریافت کرده تشکر کرده است، او نمای بیرون و دکوراسیون داخل خانه سالی را توصیف کرده و نوشته این خانه شبیه خانههایی است که از موسسة ژان گریر با کنجکاوی و آرزومندانه به آنها مینگریسته و بالاخره به آرزوی خود رسیده و توانسته داخل خانهای را به چشم ببیند. جودی اعضای خانوادة سالی را معرفی کرده و توضیح داده است که سالی برادری خوشگل، بلند قد و چهارشانه به اسم جیمی دارد که در دانشکدة پرنیستن درس میخواند. همچنین خانوادة سالی به افتخار جودی در منزل خود مهمانی دادهاند وجودی برای اولین بار در یک مهمانی خانوادگی شرکت کرده است.
شنبه ساعت 09:30
« بابا جونم امروز پیاده به شهر رفتیم... عموی دوست داشتنی ژولیا بعد از ظهری با یک جعبة پنج پوندی شکلات وارد شد. ببینید هماتاق بودن با ژولیا چه مزایایی دارد! دخترک معصوم سرراهی ما خیلی مورد توجه آقای پندلتن واقع شده است... « جودی نحوة پذیراییشان از آقای پندلتن و صحبتهایی را که بین او و آقای پندلتن رد و بدل شده را توضیح داده و نوشته که من آقای پندلتن را «آقا جروی» خطاب کردم و به نظر نیامد که به او برخورده باشد. ژولیا میگفت هرگز عمویش را اینقدر سرحال ندیده بود... با مردها سروکله زدن جداً تدبیر لازم دارد...»
در نامههای بعدی جودی کنجکاویهای خود را دربارة اصل و نسبش به زبان طنز نوشته همچنین درباره کادویی که از جیمی ماک براید دریافت کرده نوشته و توضیحاتی دربارة درسها و استادانش و امتحانات داده و اینکه به نوشتههای شکسپیر خصوصاً هملت علاقمند شده است و با علاقة خاصی آن را مطالعه میکند.
25 مارس
«بابالنگ دراز عزیز گمان نمی کنم لازم باشد من از اینجا بروم، در اینجا آنقدر چیزهای خوب گیرم میآید که انصاف نیست آنها را بگذارم و بروم» جودی خبر برنده شدنش را در مسابقة داستانهای کوتاه مجلة ماهانه مدرسه با خوشحالی اعلام کرده است. اودر ادامه نوشته: «جمعة آینده به همراه ژولیا و سالی به نیویورک خواهیم رفت تا برای بهار خرید کنیم و روز بعد با «آقا جروی» به تاتر میرویم. ژولیا شب در منزل خودشان میخوابد اما من و سالی در هتل میخوابیم. من در عمرم به هتل و تاتر نرفتهام ... میخواهید باور کنید یا نکنید نمایشنامهای که تماشا خواهیم کرد «هملت» است! آنقدر از این پیشامد هیجانزده شدهام که به سختی خوابم میبرد».
7 آوریل
«بابا لنگ دراز عزیز وای! نیویورک چقدر بزرگ است. گمان میکنم یک ماه طول بکشد تا من از تأثیری که این دو روز در من گذاشته حالم جا بیاید... من هرگز اینقدر چیزهای زیبا مثل آنچه در ویترین مغازههای نیویورک است ندیده ام ... من وسالی و ژولیا صبح شنبه رفتیم خرید. ژولیا به مغازه ای رفت که دیدنش نفس مرا بند آورده بود. دیوارها سفید و طلائی... ژولیا روی صندلی مقابل آئینه نشست و ده، دوازده تا کلاه امتحان کرد و دو تا از قشنگترین آنها را خرید. گمان نمیکنم لذتی از این بالاتر باشد که آدم جلوی آئینه بنشیند و کلاهی انتخاب کند و بخرد بدون اینکه ابتدا بخواهد قیمت آن را در نظر بگیرد... بعد از اینکه خرید ما تمام شد آقای پندلتن را در رستوران ملاقات کردیم... بعد از ناهار به تأتر رفتیم... آقای جروی به هریک از ما یک دسته گل بنفشه و سوسن داد. چقدر مرد مهربانی است! از آنجا که من فقط اعانهدهندگان را دیده بودم هیچ وقت از مردها خوشم نمیآمد ولی عقیدهام دارد عوض میشود. یازده صفحه نوشتم نترسید الان تمام میکنم.
همیشه جودی شما »
10 آوریل
«آقای ثروتمند عزیز چک پنجاه دلاری شما را پس فرستادم، پول ماهانه من کافیست تا هر کلاهی لازم دارم بخرم ... ترجیح میدهم بیش از آنچه را که مجبورم صدقه قبول نکنم».
در نامه بعدی جودی از لحن گستاخانة خود عذرخواهی کرده، ولی یادآوری میکند که تمایل ندارد بیش از نیازش مدیون بابالنگ دراز باشد چون خیال دارد در آینده این مبالغ را پس بدهد.
جودی در این نامه و نامههای بعدی همزمان با تشریح جزئیات زندگی خود در دانشکده و خارج از آن در خصوص مسائل مختلف اظهارنظر میکند و با بابالنگ دراز دربارة عقاید خود درددل میکند. او آرزو دارد در آینده یتیمخانهای تأسیس کند. او در این باره مینویسد: «این فکر شیرینی است که شبها با آن به خواب میروم و نقشة آن را موبهمو در نظر مجسم میکنم، خوراک، پوشاک... و یک چیز مسلم است این که یتیمهای من باید خوشحال باشند، آنها باید از دوران کودکی خود خاطرات شاد و پرمسرتی داشته باشند».
2 ژوئن
«بابالنگ دراز عزیز نمیدانید چه اتفاق خوبی افتاده، خانواده ماک براید از من دعوت کردهاند که تابستان را نزد آنها در اردوی آدیرن داکز بسر برم. این اردوگاه متعلق به باشگاهی است که روی دریاچه کوچک زیبایی وسط جنگل قرار دارد... فکر نمی کنید خانم ماک براید خیلی محبت کرده که مرا دعوت کرده؟ معلوم میشود در تعطیلات کریسمس که با آنها بودم از من خوشش آمده...».
5 ژوئن
بابالنگ دراز از طریق نامه ای که منشی اش مینویسد با رفتن جودی نزد خانواده سالی مخالفت میکند. جودی علی رغم خواهش مصرانه و اظهار تمایل شدیدش به این مسافرت نمی تواند نظر بابالنگ دراز را تغییر دهد و به ناچار همچون سال گذشته برای سپری کردن تعطیلات به ییلاق لاکویلو میرود. درنتیجة این رنجش او تا دو ماه نامهای برای بابالنگ دراز نمی نویسد. جودی در نامة بعدی مینویسد که احساس میکند مجبور به پذیرش حکمی مستبدانه و غیرعادلانه شده و احساسات او به عنوان دختری که تشنة تجربه کردن چیزهای جدید و مختلف است نادیده انگاشته شده است.
در نامههای بعدی جودی اخبار لاکویلو و اتفاقاتی را که در آنجا افتاده از جمله مرگ کشیش روستا و... را مفصل برای بابالنگ دراز نوشته است. در یکی از نامهها او مینویسد: «جودی اخیراً به قدری فیلسوف شده که دوست دارد راجع به اخبار عمومی دنیا صحبت کند نه جزئیات زندگی روزانه...»
صبح جمعه
«صبح بخیر! هرگز نمی توانید حدس بزنید چه کسی میخواهد به لاک ویلو بیاید. نامه ای از طرف آقای پندلتن به خانم سمپل آمده که چون ایشان بااتومبیل به «یرک شایرز» میروند و خسته هستند میل دارند چند روزی در ییلاق استراحت کنند. مدت اقامت آقای پندلتن یک، دو یا سه هفته خواهد بود... نمیدانید چه ولولهای به راه افتاده! سرتاسر خانه پاک و تمیز و پردهها شسته شده است...»
شنبه
«...هنوز خبری از «آقا جروی» نیست ولی اگر ببینید خانه چقدر تمیز است!... امیدوارم زودتر بیاید. آرزو دارم که یک نفر باشد با او حرف بزنم، راستش را بخواهید خانم سمپل گاهی خسته کننده میشود... بعد از دو سال در یک دانشکده پرسروصدا بسر بردن احساس میکنم احتیاج به معاشرت دارم و از دیدن یک نفر که زبان مرا بفهمد خوشحال میشوم...»
25 اوت
«خوب بابا ! «آقا جروی» اینجا هستند و به ما خیلی خوش میگذرد... در نظر اول او یک پندلتن واقعی است در حالی که ذرهای به آنها شباهت ندارد. او مردی است ساده و بیپیرایه و بسیار شیرین و دوست داشتنی... چه ماجراها که با آقا جروی داریم!...» جودی در این نامه و چند نامة بعدی با شور و اشتیاق خاصی به شرح مفصل اوقات لذتبخشی که در جوار آقاجروی داشته پرداخته است.
10 سپتامبر
«بابای عزیز. آقا جروی رفته و دل همه ما برایش تنگ شده... تا دو هفتة دیگر دانشکده باز میشود... داستانی که به مجله فرستاده بودم قبول شده، 50 دلار، بفرمایید! بنده نویسنده شدم. درضمن کمک هزینة تحصیلی دوساله نصیب من شده که مخارج تحصیل و پانسیون را تأمین میکند. خیلی از این پیشامد خوشحالم چون حالا دیگر باری به دوش شما نخواهم بود و تنها پول جیبی برای من کفایت میکند...»
26 سپتامبر
جودی دوباره به دانشکده باز میگردد و در نامهای برای بابالنگ دراز توصیف میکند که چطور ژولیا که دو روز زودتر از او به دانشکده رسیده، به شکلی تجملی چیدمان اتاقشان را انجام داده و او خود را با این تجملات غریبه میبیند. او همچنین از مخالفت بابالنگ دراز با دریافت کمک هزینه ابراز ناراحتی کرده و با توضیح اینکه در آینده قصد دارد قروض خود را بپردازد، اعلام میکند به هیچ وجه حاضر نیست این کمک هزینه را از دست بدهد. جودی در نامة دیگری خبر میدهد که ژولیا از او دعوت کرده تعطیلات کریسمس را نزد آنها به نیویورک برود. او از روبرو شدن با خانواده پندلتن وحشت دارد و قلباً امیدوار است بابالنگ دراز با این مسافرت مخالفت کند. چه او از ماندن در دانشکده ومطالعه در اوقات فراغت بیشتر لذت میبرد تا مصاحبت با خانواده ژولیا.
در نامة بعدی جودی به توصیف جشنهایی که به مناسبت آغاز سال میلادی در دانشکده برپاشده پرداخته است. برادر سالی، جیمی ماک براید وهم دانشکده ای او، از طرف جودی و سالی به یکی از این جشنها دعوت شده بودند. جودی نحوة برگزاری مراسم حتی چگونگی لباسهای خود و دوستانش را موبهمو توصیف کرده است.
20 دسامبر
« بابالنگ دراز عزیز از عیدی کریسمس تشکر میکنم. من از پوست روباه، گردنبند و... خوشم میآید ولی از همه بیشتر شما را دوست دارم. ولی بابا شما نباید مرا اینطور لوس کنید... وقتی شما مرا به لذائذ زندگی عادت میدهید چطور انتظار دارید که بتوانم حواسم را جمع کنم و برای زندگی آیندهام زحمت بکشم؟... حالا میتوانم حدس بزنم چه کسی بستنی روز یکشنبه و درخت عید کریسمس را به مؤسسة ژان گریر میفرستاد... به خدا حق این است که در پرتو این اعمال خیر همة عمر سعادتمند باشید.
خداحافظ و عید شما مبارک. همیشه جودی شما»
11 ژانویه
جودی بعد از تعطیلات و بازگشت از نیویورک خانوادة پندلتن را توصیف کرده است. او در قسمتی از نامه مینویسد: «... محیط مادی خانوادة پندلتن خُرد کننده بود. من وقتی توانستم نفسی به راحتی بکشم که سوار قطار شدم که برگردم... اشخاصی را که ملاقات کردم همه خوش لباس و مؤدب بودند ولی بابا حقیقت این است که از دقیقهای که وارد شدم تا دقیقهای که حرکت کردم یک کلمه حرف حسابی نشنیدم، گمان میکنم هرگز تفکر و ابتکار به آستانة خانه آنها رسیده باشد...». جودی اضافه کرده در این ایام او یک بار آقا جروی را در منزل ژولیا ملاقات کرده و حدس میزند که او چندان میانة خوبی با اقوامش ندارد و آنها هم از او خوششان نمی آید...» جودی خصوصیات آقا جروی را توصیف کرده و تمایلات اجتماعی، سیاسی خود را به وی نزدیک میداند.
در نامههای بعدی جودی خبر موفقیتش را در امتحانات اعلام کرده و در خصوص فعالیتهای ورزشی و تفریحی خود صحبت کرده است.
او از نوشتن این نامهها لذت میبرد: «... واقعاً خیلی دوست دارم به شما نامه بنویسم چون از این که قوم و خویشی دارم در خود احساس اتکا به نفس و احترام میکنم... شما تنها مردی نیستید که برایش نامه مینویسم. به دو نفر دیگر هم مینویسم. امسال نامههای بلند بالا و جالبی از آقا جروی دریافت کردم... نامهها را خیلی مرتب و رسمی جواب میدهم. میبینید تفاوتی بین من و سایر دخترها نیست...».
4 ژوئیه
خبر امتحانات و جشن فارغ التحصیلی، ژولیا برای چهارمین بار تعطیلات را در اروپا میگذراند. جودی مینویسد: «بدون شک بابا خوشیها عادلانه تقسیم نشده است...» او قاطعانه اعلام میکند که قصد دارد تعطیلات را در ساحل دریا نزد خانمی به نام چارلز پاترسن بسر برد و به دخترش درس بدهد و در مقابل ماهی 50 دلار دریافت کند، او قصد دارد سه هفته آخر تعطیلات را به لاک ویلو برود. جودی ازاینکه کم کم میتواند استقلال داشته باشد اظهار رضایت و تشکر کرده است.
جودی نامهای ازمنشی بابا لنگ دراز دریافت میکند که خبر میدهد او قصد دارد جودی را برای تعطیلات به اروپا بفرستد. ولی جودی خود را شایسته برخورداری از چنین تجملاتی نمیداند و خیلی مودبانه این پیشنهاد وسوسهانگیز را رد میکند. او در ضمن توضیح داده که در همین ایام باخبر شده آقا جروی نیز تعطیلات را در اروپا سپری خواهد کرد، البته نه با ژولیا و خانوادهاش بلکه مستقلاً، جودی او را در جریان دعوتش به مسافرت اروپا از طرف قیم خود قرار داده و او اصرار دارد که جودی این دعوت را بپذیرد، چون در آن صورت میتوانند در پاریس اوقات خوبی باهم داشته باشند. او در ادامه نوشته: «راستش را بخواهید بابا این حرفها خیلی به دلم چسبید و کمی در تصمیمم سست شدم، شاید اگر آنقدر آمرانه صحبت نکرده بود کاملاً تسلیم شده بودم... ممکن است کسی مرا اغوا کند ولی هرگز نمی توان مرا مجبور به کاری کرد...»
جودی طبق تصمیم خود عمل میکند و درنتیجه کدورتی بین او و آقا جروی پیش میآید. اگرچه آقا جروی در نامهای مینویسد اگر به موقع از اروپا بازگردد اواخر تعطیلات به لاک ویلو به دیدن جودی خواهد رفت اما جودی تصمیم میگیرد به لاک ویلو نیز نرود! و برعکس هفتههای آخر را نزد خانواده سالی به اردوی آدیرن داکز برود... نامة بابالنگ دراز که مخالفت خود را با این سفر اعلام کرده دیر به دست جودی میرسد و او در جواب مینویسد که اکنون نزد خانواده سالی و برادرش جیمی اوقات خوشی را سپری میکند...
13 اکتبر
جودی دانشجوی سال آخر است. او مدیر مجلة ماهانة دانشکده شده... اکنون او آرزو دارد که روزی پاریس را ببیند ... کتابی که وی در ایام تابستان نوشته و برای مجله ای فرستاده رد شده و ناشر چند انتقاد اساسی از نوشته او کردهاست. جودی مجدداً کتابش را میخواند و بعد آن را از بین میبرد. او تصمیم میگیرد روحیة خود را قویتر کند... و در قسمتی از نامهاش مینویسد: «کسی نمیتواند مرا متهم به بدبینی کند، اگر روزی شوهر و دوازده بچهام در اثر زلزله در عرض یک روز زیر خاک بروند، روز بعد با قیافهای باز و متبسم به دنبال شوهر دیگری میگردم !»
14 دسامبر
جودی در خواب میبیند که به کتابخانه ای رفته و در آنجا کتابی میبیند به نام «شرح حال و نامههای جودی ابوت» او کتاب را میخواند و میخواند ولی وقتی به صفحه آخر میرسد قبل از اینکه از عاقبت خود باخبر شود بیدار میشود. او مینویسد چقدر خوب بود اگر انسانها از آیندة خود خبر داشتند.
جودی در نامههای بعدی دربارة موضوعات پراکنده ای صحبت کرده است. او گاه موضوعی از درس زیست شناسی که به نظرش جالب بوده مطرح میکند و گاه در خصوص آزادی اراده داد سخن میدهد و اغلب دربارة کتابهایی که مطالعه میکند توضیح میدهد. او در نامهای از بابای عزیزش تقاضای کمک به خانواده فقیری را کرده... او باز هم داستان مینویسد ولی خودش از نتیجة کارش راضی نیست.
5 مارس
«آقای اعانه دهنده عزیز. فردا اولین چهارشنبه ماه است. روز خسته کننده ای برای مؤسسه ژان گریر... سلام خالصانه مرا به مؤسسه برسانید. هنگامی که به گذشتة دور و مبهم فکر میکنم احساساتم نسبت به مؤسسة ژان گریر کاملاً محبتآمیز است. قبلاً بغض و کینه مخصوصی به این مؤسسه داشتم و حس میکردم در دوران طفولیت از تمام مواهب طبیعی محروم بودهام... اما اکنون من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا میکنم که سایر دختران که در محیط مساعد بزرگ شدهاند نمیبینند. بسیاری از دختران (مثلاً ژولیا) نمیدانند خوشحال و سعادتمندند. آنها چنان به خوشیها عادت کردهاند که احساساتشان فلج شده است. اما من هر لحظه خوشبختیام را حس میکنم...»
4 آوریل
جودی به همراه سالی در تعطیلات عید پاک به لاک ویلو رفتهاند تا در محیطی آرام و دور از هیاهوی دانشکده استراحت کنند. جودی کتاب جدیدش را دربارة مؤسسة ژان گریر و حوادث و ماجراهای آنجا مینویسد و از کار خود راضی است.
17 مه
جودی بابالنگ دراز را به عنوان تنها خویشاوندش به جشن فارغالتحصیلیاش دعوت میکند. ژولیا عمو جروی و سالی برادرش جیمی را دعوت کردهاند.
19 ژوئن
«من فارغ التحصیل شدم. جشن مطابق معمول برگزار شد. از گلهایی که فرستاده بودید متشکرم... تابستان در لاک ویلو خواهم بود... محیط اینجا برای یک نویسنده زیبا و الهام بخش است ... در ماه اوت آقا جروی برای یک هفته یا بیشتر و جیمی ماک براید هروقت که شد در طول تابستان به لاک ویلو میآیند...»
2 ژوئیه
جودی با عشق و علاقه وافری از نوشتن کتابش خبر میدهد و در ضمن جزئیات وقایعی را که در لاک ویلو پیش میآید توصیف میکند، از جمله ملاقات جیمی... در حاشیة نامه مینویسد که بزودی آقا جروی برای یک هفته به لاک ویلو خواهد آمد. او توضیح میدهد که گرچه این خبر خوبی است ولی حتماً به نوشتن کتابش لطمه خواهد خورد.
27 اوت
«بابالنگ دراز عزیز. شما کجا هستید... شما را به خدا به یاد من باشید. من خیلی تنها هستم و دلم میخواهد یک نفر به یاد من باشد. آه بابا کاش شما را میشناختم آن وقت هرگاه یکی از ما غمگین بود یکدیگر را دلداری میدادیم. گمان نمیکنم بتوانم بیش از این در لاک ویلو بمانم. خیال دارم از اینجا بروم... من بیماری تنهایی دارم و تشنة خانواده هستم !» جودی قصد دارد برای فرار از این تنهایی زمستان آینده همراه سالی که برای کار در ادارهای به بوستون خواهد رفت، به آنجا برود. گرچه حدس میزند بابالنگدراز با این تصمیم مخالفت خواهد کرد.
19 سپتامبر
« بابا جونم اتفاقی افتاده که احتیاج به کمک فکری و اندرز دارم ...آیا ممکن نیست شما را ببینم؟ حرف زدن از نوشتن خیلی آسانتر است...
خیلی دلتنگ و غصهدارم. جودی»
16 اکتبر
جودی توسط نامه ای که از منشی بابالنگ دراز دریافت میکند متوجه میشود در مدت یک ماه گذشته او به شدت بیمار بوده است. او از جودی خواسته که ناراحتی خود را برایش بنویسد. جودی مفصلاً برای بابالنگدراز ـ که او را تنها نماینده و جانشین خانوادهاش میداند ـ از ویژگیهای اخلاقی آقا جروی تعریف کرده است و خاطرنشان کرده چقدر با او که 14 سال از خودش بزرگتر است تفاهم اخلاقی دارند و در نهایت به صراحت مینویسد که عاشق آقاجروی است و دیوانهوار دوستش دارد، اما به پیشنهاد ازدواج او جواب رد داده است. چرا که خود را لایق او نمیداند و نمیتواند برای او توضیح دهد که بچهای سرراهی است... درهر حال بین او و آقاجروی سوءتفاهم پیش آمده و احساسات یکدیگر راجریحهدار کردهاند و آقاجروی با این فکر که جودی تمایل دارد با جیمی ماک براید ازدواج کند، او را ترک کرده است...
این قضایا دو ماه پیش اتفاق افتاده و از آن زمان جودی خبری از او نداشته تا این که ناگهان نامهای از ژولیا به دستش میرسد که خبر میدهد: «عموجروی در سفری که به کانادا داشته بیمار شده و از آن زمان به مرض ذات الریه بستری است.» جودی در پایان نوشته: «میدانم همانطور که من رنج میبرم و ناراحتم وی نیز خیلی غمگین است. حالا به نظرتان من چه باید بکنم؟»
بابالنگ دراز پس از دریافت نامة جودی او را به دیدار خود دعوت میکند و انتظار جودی برای دیدار وی بعد از سالها سرانجام به پایان میرسد.
صبح پنجشنبه
«عزیزترین بابالنگ درازها، آقا جروی، پندلتن، اسمیت»
در آخرین نامه جودی به شرح لحظه به لحظه ساعات پیش از دیدار بابالنگ دراز پرداخته و در نهایت آن لحظة رویارویی را چنین توصیف کرده است: «... قبل از آن که من بتوانم حرفی بزنم مرد با تنی لرزان از جای بلند شد و بدون ادای کلمهای به من خیره شد و... آن وقت من دیدم که تو هستی ولی همچنان گیج بودم و تصور میکردم بابا عقب تو فرستاده که در آنجا با من ملاقات کنی، ولی تو خندیدی و گفتی: «جودی کوچولوی عزیزم! آیا تو حدس نزدی که من خودم بابالنگ دراز هستم؟» ... وای که من چقدر کودن بودهام! من هرگز کارآگاه خوبی نخواهم شد.
بابا...جروی؟ نمی دانم چگونه تو را خطاب کنم؟ ...وقتی فکر میکنم در نامههایم با آن همه صراحت عشق خود را به «آقاجروی» اقرار میکردم و برای تو «بابا» بیپروا درد دلم را میگفتم از خجالت آب میشوم... تو عزیزترین باباها بودی و همه چیز به من دادی، آخرسر هم جروی عزیز با عشقی که به من دادی خوشبختیام را کامل کردی و این جبران همة این خجالتها را میکند....
جودی».
---------------
آلیس جین چندلر وبستر (Alice Jane Chandler Webster).
جین وبستر (1876ـ1916 م) بانوی نویسندة آمریکایی وی در نیویورک در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. پدر جین یکی از ناشران معتبر نیویورک بود و داییاش «مارک تواین» نویسندة معروف و ارزشمندی در حوزة ادبیات نوجوانان بود. جین از دوران نوجوانی تحت تأثیر داستانها و نوشتههای مارک تواین قرار داشت و علاقه و استعداد زیادی برای نوشتن در خود احساس میکرد. او توجه خاصی به علایق و خواستههای همسنوسالان خود داشت و روابط و رفتارهای آنها را به دقت به خاطر میسپرد، در مورد آنها فکر میکرد و سعی داشت از این تجربیات در نوشتن داستانهایش استفاده کند.
جین از تفاوت طبقاتی و وجود دو طبقة فقیر و ثروتمند در جامعه آن روز رنج میبرد و همین مسئله موجب شد تا اندیشة خلق اثری چون «بابالنگ دراز» در ذهن او جان بگیرد. داستان بابالنگ دراز یکی از مهمترین آثار جین وبستر است. این داستان، که در1912 م منتشر شد، نام جین وبستر را در ادبیات داستانی نوجوانان جاودانه کرد. این داستان به شیوهای بیان شده که هر فردی، در هر سن و سال، ارتباط خوبی با آن برقرار میکند. در این داستان علاوه بر وجود جنبههای سرگرم کننده، توجه به عواطف و احساسات لطیف انسانی مثل بخشش، نوع دوستی، صبر و پایداری...به چشم میخورد.
به دنبال موفقیتی که این داستان کسب کرد، دو سال بعد جین داستان دیگری در ادامة بابالنگ دراز نوشت به نام «دشمن عزیز». این کتاب نیز به صورت مجموعه نامه هایی است که این بار سالی ماک براید ـ که اکنون از طرف جودی و همسرش جرویس پندلتن به عنوان سرپرست مؤسسه ژان گریر انتخاب شده ـ برای جودی نوشته است.