برف میان موهای لَختش نشسته بود و دیگر گرمای دلش هم حریف آبکردنشان نمیشد، اما دلش آتش ۵۰سالهای بود که با این تگرگها خاموش نمیشد و گرگ باراندیده را جسورتر میکرد برای دریدن درد. آتشی که با هر لبخند مادر شعله میکشید تا سی سال پیش و بوی هل چای آتشیهای کویر، خیال پدر را از میان ستارهها رد میکرد و میرساند به خود ماه. آرامش شب میشد و در آغوشش مست خواب خوش میشدیم.
ما مست خواب بودیم که او کمکم لرزید و متهی اشک ریزریز سنگهایش را خورد کرد. کوه پدر، مدتی است به خط دریا نزدیک و نزدیکتر میشود، اما هنوز ایستاده است. اصالت پدر سر بلند خواهد کرد از میان تمام موجها.
فاطمه فیروزی
۱۷ساله از بشرویه
نظر شما