آیا میتوان پیشرفت در یک علم را زمینه پیشرفت در علوم دیگر دانست؟ آیا علوم مختلف در این زمینه، به طور یکسان عمل میکنند؟ با درنظر گرفتن این پرسشها، مطلب حاضر میکوشد تا نخست برپایه پیشرفت علم فیزیک در باب جهان نیوتنی، تاثیر آن را در روانشناسی رفتارگرا، روانکاوی و برخی دیگر از جنبشهای روانشناختی و آنگاه فلسفه پی گیرد.
نویسنده بر این نظر است که فیزیک نیوتنی، روانشناسی و فلسفههای اگزیستانسیالیسم حاصل این تاثیر و تاثرند و با این حال بر این نظر است که هرگونه تحول جدیدی در این علوم، نیازمند نگاه جدید به عالم و انسان است.
پس از نوآوریهای گالیله و نیوتن در فیزیک این باور پدید آمد که تنها چیزی که در جهان وجود دارد، ذرات مادی متحرک است. نتیجه منطقی این باور چنین بود که اگر جهان از اتمهای متحرک تشکیل شده است پس حرکت هر اتم (معلول) ناشی از حرکت اتمی است که به آن برخورد میکند (علت) و در این صورت هر پدیدهای را باید بتوان با استفاده از قوانین اندازهگیری، تبیین و پیشبینی کرد. به تبع این تصور، فلسفه اساسی قرن هفدهم و هجدهم که روانشناسی جدید از آن سربرآورد ماشینگرایی بود.
براساس اندیشه ماشینگرایانه، تمام جهان بهصورت یک ماشین تصور میشد و در این اندیشه، همه پدیدهها را میتوان به شیوه ماشین و براساس قوانین فیزیکی توضیح داد. در این دوران، جهان را از نظر مکانیکی به یک ساعت تشبیه میکردند تا آن جا که «وُلف»، فیلسوف آلمانی نوشت: «کار جهان با کار ساعت تفاوتی ندارد». یکی از تبعات منطقی این اندیشه و تشبیه جهان به ساعت، قول به این است که هر عملی براساس رویدادهای گذشته تعیین میشود و همچنین با استفاده از نظم و قاعده میتوان تغییرات و شرایط آینده را براساس گذشته و حال پیشبینی کرد.
این همان چیزی است که آن را جبرگرایی مینامیم. چون جهان را به ماشین تشبیه کردیم و ماشینها را میتوان با تجزیه آنها به قسمتهای تشکیل دهندهشان شناخت، پس جهان را نیز میتوان با تجزیه به عناصر تشکیل دهنده (اتمها و مولکولها) شناخت و این همان اندیشهای است که کاهش گرایی نامیده شد. اکنون با توجه به فهم ما از جهان ماشینوار و جبرگرایی و کاهشگرایی آیا میتوان این مفاهیم را در مورد مطالعه و شناخت انسان نیز به کار گرفت؟ دکارت که آغازگر فلسفه جدید است به این سؤال پاسخ مثبت داد و راه را برای مطالعه انسان به مثابه یک ماشین باز کرد، اما کار همین جا تمام نشد.
3 قرن پس از اینکه گالیله و دکارت جهان و انسان را مانند یک ماشین وصف کردند و بیش از 70 سال پس از اینکه ویلهلم وونت روانشناسی علمی را بهصورت رسمی بنیان نهاد «اف. بی. اسکینر» روانشناس بزرگ رفتارگرا در کتاب علم و رفتار انسان (1953) همسانی اندیشههای خود با تصور مکانیکی قدیمی را نشان داد. اسکینرنوشت: «انسان یک ماشین است و مانند هر ماشین دیگر، در پاسخ به نیروهای خارجی (محرکها) که بر او تاثیر میگذارند، بهصورتی قانونمند و قابل پیشبینی رفتار میکند».اینگونه بود که وی روانشناسی را براساس رفتارهای قابل مشاهده انسان، قانون محرک- پاسخ و شرطیسازی تحت مکتب رفتارگرایی که واتسون آن را بنیان نهاده بود، پیش برد اما این پایان تاثیر ماشینگرایی در فلسفه نیست.
جبرگرایی و ماشین گرایی
زیگموند فروید بنیانگذار مکتب روانکاوی مستقیماً تحتتأثیر اندیشه ماشینگرایی بود. فروید از استادش هلمهولتز آموخت که هیچ نیروی فعالی به غیراز نیروهای فیزیکی و شیمیایی وجود ندارد و همین باعث شد تا در آرای علمیاش از مفهوم تعینگری روانی استفاده کند.
مفهومی که نشانگر ماهیت جبری رفتار آدمی در نظر وی بود. اندیشه مکانیستی و جبرگرایانه آنچنان بر ذهن و پژوهشهای فروید مسلط بود که او وجود هرگونه تصادف یا اراده آزاد را در رفتار و افکار انسان ناممکن میدانست و همین باعث شد تا وی یکی از مهمترین آثار خود یعنی «آسیب شناسی روانی زندگی روزانه» را پدید آورد. وی در این کتاب گفت که آنچه ظاهراً لغزشهای اتفاقی زبان یا فراموشی شمرده میشود در واقع علتی دارد، این لغزشها ناشی از تلاش اندیشههای ناهشیار برای خودنمایی هستند. توجه بیش از حد فروید به رویدادهای دوران کودکی و اعتقاد افراطی به تعینگری آنان در رفتارهای آینده انسان، نشانگر اهمیت و تسلط جبرگرایی بر وی است.
همانگونه که دیدیم اندیشه ماشینگرایی بهمدت 3 قرن تاثیراتی مثبت و سازنده در مکاتب مختلف روانشناسی از جمله دیدگاههای اسکینر و فروید که پرچمداران رفتارگرایی و روانکاوی بودند داشت، اما جلوههای تاثیر یک اندیشه صرفاً به مکاتبی که آن را پذیرفته و به کار بستهاند محدود نمیشود و مکاتبی که به مخالفت با آن اندیشه برمیخیزند نیز به نوعی متأثر از آن هستند.
در نخستین سالهای دهه 1960 جنبشی در روانشناسی پدید آمد که «روانشناسی انسانگرا» نامیده شد. این مکتب میخواست جای دو نیروی عمده روانشناسی یعنی رفتارگرایی و روانکاوی را بگیرد و به همین خاطر «نیروی سوم» نامیده شد. اساساً اگر مکتب انسانگرا بخواهد با این دو مکتب مقابله کند، باید با هسته اساسی تفکر آنان که همان دیدگاه ماشینگرایانه و به تبع آن اندیشه جبرگرا و کاهشگرا است مقابله کند.
از اینرو توجه به آزادی اراده و اتخاذ نگرش کلگرا نسبت به مطالعه طبیعت آدمی از زمینههای اساسی روانشناسی انسانگرا هستند. آبراهام مزلو وکارل راجرز که از بنیانگذاران روانشناسی انسانگرا بودند خود در زندگی شخصی شان تجاربی داشتند که به نوعی آنان را به سمت زمینههای مکتب انسانگرایی سوق داد. اما زمینههای فلسفی انسانگرایی چیست؟ انسانگرایی همانگونه که با مکتب فلسفی ماشینگرایی مبارزه میکرد بنابر قاعده، خود باید متکی بر یک مکتب فلسفی باشد.
اگزیستانسیالیسم و پیوندها
روانشناسی انسانگرا با ارزشهای مشترک جوانان ضدفرهنگ سالهای دهه 60 که معروف به هیپی و طرفدار لذتجویی بودند هماهنگ بود، اما از همه مهمتر شباهت مبانی روانشناسی انسانگرا با آموزههای اگزیستانسیالیستی (وجودگرا) است که در آن زمان طرفداران زیادی داشت. در قسمت پایانی این نوشتار به تاثیرات اگزیستانسیالیسم بر روانشناسی انسانگرا خواهیم پرداخت.
اگزیستانسیالیسم یا فلسفه وجودی، اندیشهای است که بارزترین ویژگی آن محوریت انسان است. این فلسفه، طبیعت را محور اولیه قرار نمیدهد، یعنی این مکتب اندیشیدن را از انسان آغاز میکند و نه از طبیعت. فلسفه وجودی انسان را نه بهعنوان فاعل شناسایی بلکه صرفاً بهعنوان یک «موجود» میشناسد که نمیتوانیم «فطرت» یا «ماهیت» خاصی برای او قائل شویم و سپس درباره او نتایجی را استنباط کنیم. «ژان پل سارتر» یکی از فیلسوفان بزرگ وجودگرا (اگزیستانسیالیست) میگوید:
«... انسان ابتدا وجود دارد، با خودش مواجه میشود، در جهان ظهور میکند و پس از آن خودش را تعریف میکند... انسان ابتدا هیچ است، او چیزی نخواهد بود مگر اینکه بعدها بشود و در آن هنگام او همان چیزی خواهد شد که از خودش میسازد... انسان هیچچیزی جز آنچه از خود میسازد نیست.»
این طرح بسیار شبیه همان مفهومی است که آبراهام مزلو و سایر روانشناسان انسانگرا آن را «خود شکوفایی» یا تحقق خویشتن مینامند. این امر، همچنین اعتقاد اگزیستانسیالیستها به اختیار را نشان میدهد. آزادی اراده و اختیار، در مقابل جبر، از مفاهیم اساسی فلسفه وجودی هستند، تا جایی که در نظر متفکری مانند کی یرکگور، وجود داشتن و مختار بودن تقریباً تعابیری مترادفاند. کارل راجرز روانشناس انسانگرا نیز یکی از ویژگیهای فرد دارای سلامت روانی را وجود احساس آزادی در تفکر و عمل میداند. پس وجوه مشترک اساسی روانشناسی انسانگرا و اندیشه اگزیستانسیالیستی در 2 چیز خلاصه میشود: 1- آزادی اراده و مختار دانستن انسان 2- مسئولیت انسان در ساختن سرشت خویش. طرح نکاتی در باب قیاس تاریخی این دو گرایش خالی از فایده نیست.
این دو گرایش از لحاظ تاریخی هم دوره هستند و بزرگان آن، مانند سارتر، مزلو و راجرز تقریباً در یک دهه متولد شده و در یک دهه نیز از میان رفتهاند و همین مقارنت زمانی، باعث پیدایش شباهت در آنان شده است. بررسی تاثیر شرایط اجتماعی و به ویژه دوران سیاه جنگهای جهانی در این دو اندیشه میتواند موضوع مناسبی برای یک نوشتار دیگر باشد. روانشناسی انسانگرا هرچند به ظاهر ویژگیهای خاص یک مکتب علمی را داراست ولی هیچ گاه عملاً یک مکتب نشد، یکی از روانشناسان انسانگرا در سال 1985 گفت: «روانشناسی انسانگرا آزمایش بزرگی بود، اما اساساً این آزمایش شکست خورد...» فلسفه وجودی نیز هیچگاه نتوانست خود را در ساختاری مکتب وار ارائه کند.
سرنوشت روانشناسی انسانگرا، سرنوشت تمام شاخههایی از علوم میتواند باشد که بر بنیانهایی استوارند که هیچ ریشهای در فلسفه علم ندارند. کارل راجرز عقیده داشت: «روانشناسی انسانگرا بر مسیر اصلی روانشناسی تاثیر مهمی نداشته است».اصولا اگزیستانسیالیسم بر غیرقابل پیشبینی بودن طبیعت انسان صحه میگذارد و به همین دلیل، نمیتواند مبنای خوبی برای پشتیبانی رویکرد علمی- تجربی به انسان باشد.
زیرا علم با هستی از آن جهت که هستی است سر و کار ندارد و وجود را از جهت اینکه وجودی خاص و مقید است مورد بررسی قرار میدهد. همانگونه که با معیار یک فیلسوف تحلیلی، بسیاری از عبارات اندیشمندان وجودگرا، نمیتواند معنایی داشته باشد (این امر را نباید بهعنوان بیمعنایی مطلق آنها در نظر گرفت و شاید با معیاری دیگر عبارات وجودگرایان با معناترین عبارات باشد). روانشناسی علمی و نوین نیز اگر بخواهد حول محور خود، یعنی پیروی از روش علمی- تجربی بچرخد، نباید به چنین بنیان فلسفیای اعتماد کند.