کتاب را بست و جورابها را تا زیر زانو بالا کشید. چهار تا کتاب و خودکار انداخت توی کولهپشتی و مطمئن شد امروز هم به اتوبوس نمیرسد. اما خوشحال بود که به قولش عمل کرده و کتابدار مدرسه، امروز به جای یک جلد، دو جلد کتاب امانت میدهد. تا رسیدن به مدرسه، چند صفحهای از کتاب را دوباره زیرچشمی ورانداز کرد. دلش میخواست جای قهرمان داستان، میتوانست چند زندانی دیگر را هم آزاد کند. دلش حسابی از زندانبان خون بود که از غذای بدبخت بیچارههای دربند توی قلعه هم دزدی میکند. اما قهرمان داستان خوب حالی ازشان گرفته بود.
کتابهای نخوانده
بچههای کلاس اسمش را گذاشته بودند «آقای مطالعه»؛ دانشآموزی که اطلاعات عمومی خوبی داشت و داستان زیاد میخواند و خلاصه اهل کتاب بود، همیشه میگفت: «اگه آدمها بدونند چقدر کتاب نخونده توی خونهشون دارند، وای که از خجالت میمردن.»
«جواد» دو قدم که نه، به تعداد کتابهای کتابخانهاش، از دوستانش فاصله گرفته بود. این فاصله هر روز و هر هفته هم بیشتر میشد. آقای مطالعه احساس میکرد، دارد بزرگتر از بقیه میشود. نگرانی امتحانها را هم نداشت، چون همه چیز مرتب بود، میماند غرولندهای مادرش که هر روز ظهر نشده، نگران مدرسه جواد بود و داد و بیدادهایش به همسایهها نشان میداد الان چه ساعتی از روز است؛ وقت مدرسه رفتن.
«هر وقت به این کتابها نگاه کنم، یاد حرف معلممان میافتم که میگفت، افسوس که خیلی از کتابهای خوب را نخواندیم. هنوز خیلی از شهرها را ندیدیم، راستی چقدر حرفهای خوب کم شنیدیم. کتاب خوب مثل دوست خوب است... .»این حرفها را «جواد دوانی» تحویلم داد، وقتی که داشت توی کتابفروشی، این جیب و آن جیب میکرد تا کتابها را زیر بغل بزند و از عذاب وجدان کم خواندن نجات پیدا کند.
جواد به مطالعه عادت کرده بود. به قول خودش بابت کتابهایی که خوانده، باید از تلویزیون تشکر کند، چون خیلی زود با راهنمایی برادر و خواهرش فهمید که تلویزیون فقط وقت آدمها را تلف میکند: «این نظر من است، شاید خیلی از هم کلاسیها و بچههای هم سن و سال من مخالف باشند، ولی امتحان کردنش مجانی است؛ به تجربهاش میارزد. یک بار به جای تماشای برنامههای تلویزیون، کتاب مورد علاقه خودتان را بخوانید و ببینید چقدر
لذت بخش است.»
آقای مطالعه، قبول دارد که کنار گذاشتن عادت تماشای برنامههای تلویزیونی، اولش خیلی سخت است ولی به تدریج به آن هم عادت میکنیم. بعد اضافه میکند: «وقتی کتاب خوبی دستتان میافتد، فرق نمیکند رمان باشد یا داستان کوتاه، تخیل آدم قوی میشود. از زندگی بقیه مردم دنیا و کشور خودت یا که اتفاقهای دور و برت خبردار میشوی. این کاری است که من میکنم. البته تا جایی هم که ضروری باشد، سرکی هم به تلویزیون میزنم، اما این ضرورت برای خیلیها، دیگر ضرورت نیم ساعت و یک ساعت تماشای تلویزیون نیست. بعضیها همه وقتشان را پای تلویزیون تلف میکنند.»
فقط بچههای ایران نیستند که خیلی از وقتشان را پای تلویزیون و یا بازیهای رایانهای میگذرانند؛ بچههای سوئدی، ایتالیایی، انگلیسی و امریکایی هم گرفتار این ماجرا هستند. آمار دارد.مثلاً نوجوانان سوئدی در شبانهروز 40 دقیقه بازی رایانهای دارند و 40 دقیقه هم کتاب غیردرسی میخوانند اما آمار سال 86 در تهران نشان داده نوجوانان ساکن پایتخت در شبانهروز 4 ساعت و 17 دقیقه تلویزیون نگاه میکنند و در عوض 38 دقیقه کتاب غیردرسی و مجله میخوانند.(1)
غریبهای به نام کتاب
این پا و آن پا میکند. روی پایش بند نیست. طرح جلد چند کتاب، تیله چشمهایش را بردهاند. مثل مهمان ناخوانده یک دفعه وسط کتاب فروشی است. دنیای ستارگان، زندگی ماهیان، زندگی مشاهیر ایران، سفرهای....
«ندا» مثل آقای مطالعه، خیلی کتاب خوان حرفهای نیست. شاید هر دو سه هفته، کتابی بخرد یا که از دوستی هدیه بگیرد. خاطرات روزانهاش را مینویسد و در حاشیهاش جملههایی از آدمهای معروف میآورد: «هرجا که جملههای خوب و مناسب حالم ببینم، یادداشت میکنم. بعد این نوشتهها را در وبلاگم با چند عکس منتشر میکنم، اما اینکه فکر کنید هر هفته توی کتاب فروشیها هستم و اهل خریدم، نه، این جوری نیست.»
کتاب نخواندن پدر و مادر، بیحوصلگی و چند شغله بودن پدر ندا، بهانههایی است که باعث شده او خیلی به کتاب دل نبندد. میگوید: «از بچههایی مثل من با این شرایط، انتظار زیادی نداشته باشید که سرشان توی کتاب باشد. همین قدر که کتاب های درسی را بخوانیم، همت کردهایم. مطالعه غیردرسی، خیلی خوب است، ولی کتابهای درسی مان آن قدر وقتگیر است و خسته مان کرده که رمقی برای کار دیگر نداریم.»
او قبول دارد که نشستن پای تلویزیون و اینترنت و سرگرمیهایی مثل اینها، خیلی وقتگیر است، در همین حال ادامه میدهد: «فکر میکنم بچههایی مثل من که عادت جدی به مطالعه ندارند، ترجیح میدهند وقتشان را اینجوری تلف کنند، تازه وضعیت من خیلی خوب است که چهار تا کتاب خواندم. با کتاب و کتاب فروشی ها هم قهر نیستم. خیلی از هم کلاسیهایم حتی روزنامه هم نمیخوانند.»
به نظر ندا، در خانهای که پدر و مادر سال به سال کتاب نمیخوانند و بچهها رنگ روزنامهها را در خانهشان نمیبینند، نباید انتظار داشت کسی اهل کتاب باشد: «مادرم هر وقت چند صفحه روزنامه پیدا میکند، میگذارد برای شیشه پاک کردن و همیشه هم تاکید میکند که هیچ چیز مثل روزنامه برای تمیزی و برق انداختن شیشهها خوب نیست.»
ندا، هم کلاسیهایش را وسط ماجرا میکشاند و از بیعلاقگی آنها برای کتاب خوانی، هزار تا حرف و گله دارد: «من دوستان زیادی دارم. متاسفانه هیچ وقت نشده که دور هم جمع باشیم و کسی درباره آخرین کتابی که خوانده و یا حتی در قفسه کتابخانه شان دارند، حرف بزند. اصلا کتاب توی جمع ما غریبه است.
میدانید مثل یک موجود غیرواقعی است. دوستانم آن قدر که جزییات سریالهای خانوادگی را برای همدیگر خوب تعریف میکنند، هیچ حرفی از کتاب و نوشتهای در میان نیست. البته این وسط من هم مقصرم، چون میزان مطالعهام خیلی کم و مایه خجالت است».
همان اندازه که بیعلاقگی پدر و مادرها و برنامههای تلویزیونی باعث شده خیلیها خرید کتاب و کتاب خوانی را از زندگیشان کنار بگذارند، قیمت بالای کتاب، نامناسب بودن تصویر کتاب با موضوع، نوشتههای سطحی و یا به قول بچهها کم محتوا، از دلایلی بیعلاقگی نوجوانها به کتاب است. اینها را دانشآموزانی مثل فرشاد میگویند که با کتاب قهر نیستند و برعکس هر هفته پیگیر چاپ کتابهای جدید علمی، داستانی و تاریخی متناسب با سن و سال خودشان هم هستند، ولی با این حال گرانی کتاب و نوشتههای کم محتوا برای اهل کتاب دغدغه است.
«فرشاد یاری» به گفته خودش از بالا بودن قیمت کتاب نگران شده و کمتر خرید میکند، اما کتابخانه مدرسه هنوز کتابهای خواندنی زیاد دارد که او نخوانده: «یک زمانی میتوانستم از پدرم پول بیشتری برای خرید کتاب بگیرم. تازه خودش هم موقع خرید تشویقم میکرد تا کتابهای بیشتری انتخاب کنم. اما چند وقتی است که حتی برای خودش هم کتاب نمیخرد. باز هم دستش درد نکند که هنوز پول خرید کتاب میدهد.»
سخت سلیقهام
بچههای مدرسه به او میگویند خوره کتاب؛ حق هم دارند، چون درباره خیلی چیزها که فکرش را بکنید برایتان حرف میزند، از بس که زیاد کتاب خوانده و حالا این خانم کتاب خوان، سخت سلیقه هم شده: «بعضی نویسندهها فکر میکنند چون برای نوجوانها مینویسند پس باید خیلی سطحی بنویسند. به نظرم این توهین به خواننده است. یک نوجوان هم برای خودش ایده و عقیده دارد. کتاب باید آدم را هم سرگرم کند، هم اینکه بهطور غیرمستقیم، آموزش بدهد. الان خیلی از کتابهایی که برای نوجوانها منتشر میشوند، موضوع جدی ندارند. نویسنده یا مترجم فکر میکند خواننده کتاب نوجوان، در حد یک کودک کلاس ابتدایی میفهمد؛ در حالی که اینجوری هم نیست.»
«پونه غفاریان» را در شهرکتاب دیدیم. کتابهای توی قفسهها را مرور میکرد. کتاب میخواند، شدید. دانشآموز سال سوم راهنمایی است با کلی ایده و خلاقیت که به گفته خودش به زودی زود و برای آیندهاش کارساز است. میگوید: «روی جلد کتابها را خوب نگاه کنید؛ این کتاب مثلاً برای نوجوان است اما شما از این چهار تا درخت و رودخانه و ... چیزی دستگیرتان میشود؟من یک مخاطب نوجوان هستم، ولی اصلا از این طرح خوشم نیامده. حتی ممکن است کتاب محتوای خوبی داشته باشد، ولی خب، میبینید که تصویر خوبی ندارد.
بی حس و حال است. اینها همه دستکم گرفتن نوجوانهاست.»
***
دوباره مثل هر روز ظهر شده، مادر بلند بلند جواد را صدا میکند: «بابا، دیگه همسایهها هم فهمیدن وقت مدرسه رفتنه. هر روز همین بساطه. توی این کتابها مگه چی نوشتن.» کتاب را میبندد و جورابها را تا زیر زانو بالا میکشد. چهار تا کتاب و خودکار میاندازد توی کولهپشتی و مطمئن است امروز هم به اتوبوس نمیرسد.
---------
1 - فصلنامه پژوهش و سنجش، سال 15، شماره 53، بهار 87