همشهری آنلالین، مژگان مهرابی: اموال تخریبشده را از جلوی راه مردم برداشتند و خیابان را پاکسازی کردند و حین بازگشت متوجه گروهی از معترضین شدند که در کوچهای با فحاشی و پرتاب سنگ برای مردم دردسر ایجاد میکنند. سلمان وارد کوچه شد و برادرش پشت سر او. آشوبگران را متفرق کردند و نظمی به کوچه بخشیدند اما در این حین، مردی از بالای بام با تفنگ ساچمهای سلمان را نشانه گرفت و تیری شلیک کرد. سلمان روی زمین افتاد غرق خون. او را به بیمارستان رساندند اما... سلمان امیراحمدی، بسیجی مدافع امنیت در شامگاه ۱۶ مهرماه به جرم دفاع از امنیت ملی بهدست مزدوری خودفروش به شهادت رسید.
خانه شهید امیراحمدی شلوغ است و پرمهمان. از ۱۶ مهر که سلمان شهید شده تا الان هر روز همین وضعیت است. بهخصوص عصرها که عده زیادی از دوستان و آشنایان و حتی غریبههایی که برای نخستین بار خانواده امیراحمدی را میبینند مهمان خانهشان میشوند. صبحها مادر معمولا برای دیدن سلمان به بهشت زهرا(س) میرود. تاب فراقش را ندارد. هر بار که به یاد جوان رعنایش میافتد آهی سوزان از سودای دل میکشد. آخر سلمان عادت داشت او را «مامان جون» خطاب کند. با اینکه فاصله خانه خود از خانه پدری خیلی زیاد بود اما هر روز وقتی از کار روزانه دست میکشید اول سری به مادر میزد و بعد به خانه خود میرفت. اول که وارد میشد سلام بلندی میداد و بعد دست و پای مادر را میبوسید.
کلی قربان و تصدقشان میرفت. آنقدر دلبری میکرد تا لبخندی روی لبهای مادر نقش ببندد. مادر میگوید: «سلمان از وقتی ازدواج کرد در محله فلاح ساکن شد. محله قدیمیمان بود. چند وقت پیش توانست در شرق تهران آپارتمانی بخرد. ۲ هفتهای میشد به آنجا نقلمکان کرده بود. پسرم زیاد نماند؛ یعنی عمرش کفاف نداد لذت خانه خودش را ببرد.» سلمان فوقلیسانس مدیریت داشت و در بیمارستان شهید لبافینژاد کار میکرد؛ نه نظامی بود و نه انتظامی. او مردمش را دوست داشت و بیشتر از همه به امنیت کشور اهمیت میداد. دست آخر جانش را در همین راه داد. مادر ادامه میدهد: «او از شاگردان سردار شهید محمد ناظری بود. همه دورههای نظامی را پشت سر گذاشته بود. سر نترسی داشت. مهربان بود و با گذشت. »
نگذاشت چادر از سر کسی بکشند
در کنار عکس سلمان، عکس دیگری روی میز است. «شهید امربهمعروف روحالله امیراحمدی» پسر دیگر خانواده که زمان شهادتش به سال ۱۳۸۵ برمیگردد. چه صبری دارد این مادر و چه روح والایی! میگوید: «مزار سلمان پایین پای روحالله است. ۲ سال با هم تفاوت سنی داشتند اما فاصله زمان شهادتشان ۱۷ سال شد. خیلی به هم وابسته بودند. مثل برادرهای دوقلو. وقتی روحالله شهید شد سلمان شاهد ماجرا بود. دید که از پشت به برادرش چاقو زدند. وقتی هم خودش شهید شد محمدعلی پسر بزرگترم با او بود.» مادر حق دارد بیقرار باشد. بار مصیبتی که روی دوشاش نشسته کم آزارش نمیدهد که باید در این میان حواساش به پسران سلمان، محمدصالح و عباس هم باشد. با همه دردهایی که در جانش خانه کرده اما روحیه مقاوم او اجازه نمیدهد غصهاش را در چهره نشان دهد. به یاد روز تشییع پیکر شهیدش میافتد: «یک خانمی در مراسم تشییع او شرکت کرده بود گفت در درگیریها اغتشاشگران حمله کردند که چادرم را از سرم بکشند اما پسر شما نگذاشت. دخترم آن سوی خیابان گیر افتاده بود نمیتوانستم او را بیاورم، آقاسلمان کمکام کرد.» بعد میگوید: «انگار در سرم همهمه است. چیز دیگری به یاد نمیآورم.»
کابوس شبانه محمدصالح
ساعت، ۵ عصر را نشان میدهد که فاطمه اسلامیفر، همسر شهید همراه محمدصالح و عباس به خانه مادر شهید میآیند. تازه از مطب دکتر برگشتهاند. از وقتی سلمان شهید شده، محمدصالح هر شب تب میکند. بهانه پدر را میگیرد و همین بهانهگیری آتشی به دل مادربزرگ میاندازد. اسلامیفر میگوید: «محمدصالح وابستگی زیادی به پدرش داشت. شبی نبود که با هم بازی نکنند و کشتی نگیرند. موقع خواب تا پدر نوازشاش نمیکرد نمیخوابید. حالا خیلی بیتابی میکند.» محمدصالح ساکت است. در دنیای خودش سیر میکند. انگار در ذهنش جز یاد پدر پی هیچچیز دیگری نیست. او امسال به کلاس اول رفته است. خودش را اینگونه معرفی میکند: «من محمدصالح ۷ ساله؛ کلاس اول.» و بعد میگوید: «بابا شهید شده برای رهبر، ایران، برای دین. کسی نیست انتقام او را بگیرد. میخواهم انتقام او را بگیرم. وقتی بزرگ شدم!» اسلامیفر نگاهی به محمدصالح میاندازد. در دل او را تحسین میکند. چقدر شبیه سلمان حرف میزند. به یاد روزهای اول زندگی خود میافتد؛ سال ۹۰ وقتی با هم ازدواج کردند. چه زود گذشت. ۱۱ سال برای اسلامیفر به قاعده ۱۱ روز خاطره خوشی است که سلمان از خود به یادگار گذاشته است. میگوید: زندگی مشترک ما اگر چه کوتاه اما پربار بود. همیشه آرزو میکرد شهید شود. بار اولی که میخواست به سوریه برود سال ۹۴ بود. هنوز فرزندی نداشتیم. وقتی این موضوع را مطرح کرد بیتابی کردم. تمایلی نداشتم برود. اما سلمان گفت نمیتوانم نروم چرا که من هم در این ماجرا سهمی دارم. اما این سفر روزیاش نشد. چون این خانواده پیشتر یک شهید داده بود اجازه رفتن به او ندادند. همه کسانی که رفتند در خانطومان شهید شدند و سلمان میگفت: «اگر میرفتم، شهادتم حتمی بود.»
سلمان بهترین رفیقم بود
نوبت به زینب، تنها دختر خانواده میرسد تا خاطرهای از برادرش تعریف کند. میگوید: «سلمان بهترین رفیقم بود. یک مشاور عالی. خیلی دلسوز بود و اهمیت زیادی به صلهرحم میداد. پدرم روزهای آخر به سلمان سپرده بوده که مادرتان تنها نماند. نگذارید آب در دلش تکان بخورد. مراقبش باشید. برای همین وقتی مرحوم شد برادرم سلمان خانه و زندگی خود را گذاشت و همراه خانواده به اینجا آمد. پیش ما بود.» پدر، خود از جانبازان جنگ تحمیلی بوده و خدمات ارزندهای در دفاعمقدس انجام داده است. سال ۱۳۹۸ بر اثر بیماری کرونا از دنیا رفته است. او ادامه میدهد: «برادرم به حفظ حجاب اهمیت زیادی میداد.»
برادری شاهد شهادت برادر دیگر
محمدعلی، برادر بزرگ خانواده خود بسیجی است. خاطره تلخی از روزهای اغتشاش دارد. بهخصوص حالا که برادرش را در همین درگیریها از دست داده است. به شنبه شب ۱۶ مهر اشاره میکند؛ همان شبی که سلمان شهید شد. ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «من و سلمان با یکی از دوستان رفته بودیم برای آرام کردن. وارد محله امامزادهحسن که شدیم ۱۵ نفری میشدیم. جاهایی را که آتش زده بودند پاکسازی میکردیم. تابلوهای زیادی را کنده و در مسیر رفتوآمد مردم گذاشته بودند، جمعآوری کردیم تا راه باز شود. کار که تمام شد خواستیم برگردیم اما اطلاع دادند که خیابانی که به سمت بازار مبل میرود درگیری است. آنجا رفتیم تا بتوانیم راه را باز کنیم. وقتی رسیدیم اغتشاشگران با سنگ میزدند. هر چه سرراهشان بود را خراب میکردند. من و سلمان به کوچهای رفتیم که شلوغ بود. اغتشاشگران بلوایی به پا کرده بودند. هم سنگ پرتاب میکردند و هم فحاشی میکردند. ناگهان یکی از بالای بام با سلاح ساچمهای شلیک کرد و سلمان روی زمین افتاد.» صورتش غرق خون شد. محمدعلی خود را به او رساند. سلمان سلمان... نمیدانست چه باید بکند. زخم بزرگی روی گلویش بود. صورتش پر از ساچمه. ۵۲ تایی میشد. سلمان را سریع به بیمارستان ضیاییان بردند. قلبش هنوز میزد. تیم پزشکی خود را بالای سرش رساند. اما کار از کار گذشته و سلمان شهید شده بود.
سلمان به برادر شهیدش پیوست
روحالله امیراحمدی سال ۱۳۸۵ به شهادت رسید. آن روز سلمان شاهد شهادت برادرش بود. مدتی بود چند اوباش جلوی مسجد میایستادند و برای خانمها مزاحمت ایجاد میکردند. متولیان مسجد به این نتیجه رسیدند که هر شب تعدادی از بچههای بسیج نگهبانی دهند. آن شب هم نوبت سلمان و روحالله بود. باز هم مثل همیشه تعدادی از جوانهای لاابالی شروع به گفتن الفاظ نادرست کردند. روحالله تذکر داد اما به جای عذرخواهی درگیری بینشان رخ داد. با پا درمیانی بزرگان مسجد غائله ختم شد. روحالله و سلمان بهسوی خانه رفتند و در این حین یکیشان با چاقو از پشت حمله کرد. چاقو بدن روحالله را درید و او را روانه بیمارستان چمران کرد اما شهید شد.
نظر شما