مخاطبان اصلی دوچرخه، نوجوانان 12 تا 17 ساله هستند. اما نوجوانها بزرگ میشوند و وارد دوران جوانی زندگیشان میشوند و بعد از مدتی معمولاً با دوچرخه بیگانه شده و به سمت نشریههای مناسب سن خودشان جذب میشوند.
این یک اتفاق طبیعی است. بنابراین مخاطبان دوچرخه هر سال در حال تغییر هستند. آنها که بزرگتر میشوند، از دوچرخه به عنوان یک خاطره خوش یاد میکنند و آنها که تازه به سن نوجوانی میرسند، پا در رکاب دوچرخه میگذارند. برای همین است که دوچرخه همچنان میچرخد!
طرح جلد اولین شماره دوچرخه/ 15 دیماه 1379
اما بعضی از مخاطبان دوچرخه خاصتر هستند؛ جوانهایی که در عین اینکه دیگر نوجوان نیستند، اما با دوچرخه ماندهاند و همچنان رکاب میزنند. دوچرخه حتی مخاطبانی بسیار بزرگتر از سن نوجوانی دارد. مخاطبانی که شاید به چهره موی سپید داشته باشند، اما به دل نوجوان ماندهاند و نوجوانی را دوست دارند.
در این دو صفحه، خاطرات و یادداشتهای هشت نفر از مخاطبان قدیمی دوچرخه را که هنوز دوچرخهای ماندهاند و بعضی هایشان همکار دوچرخه اند، میخوانید.
هشت سال...
سال اول راهنمایی بودم که غروب یکی از اولین روزهای زمستان از کیوسک مطبوعاتی محلهمان برای پدرم روزنامه همشهری خریدم. مثل عادت همیشگیام نگاهی به صفحه اول روزنامه انداختم؛ در پایین صفحه اول نوشته جالبی دیدم:
«هدیه همشهری به نوجوانان». زیر آن هم کلمه دوچرخه با همین نشان معروف و زیبای پنج رنگش نمایانگر بود. راستش اولش خیال کردم که قرار است روزنامه همشهری برای نوجوانان یک مسابقه بگذارد و به برندههایش دوچرخه جایزه بدهد! فکرهایم تا 15 دی ماه ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم ماجرا چیز دیگری است!
یادم میآید که صفحه اول اولین شماره دوچرخه تصویر چند نوجوان با لباسهای یک دست سفید رنگ بود که در کنار آن علت نامگذاری نشریه به دوچرخه شرح داده شده بود... از آن روز هشت سال میگذرد، هشت سالی که در کنار دوچرخه برایم اتفاقهای زیادی رخ داد و خاطره شدند که با دیدن صفحههای دوچرخه آن روزها برایم یادآوری میشوند!هنوز هم پنجشنبهها وقتی که از دانشگاه برمیگردم، بعد از خرید همشهری یک راست سراغ دوچرخهاش میروم!
صالح سبزیانپور/ سبزوار
همیشه نوجوان میمانم
خیلی چیزها با یک اتفاق ساده شروع میشود و این اتفاق ساده گاهی آنقدر مهم است که نمیشود به راحتی از کنارش گذشت و فراموشش کرد.
کم کم این اتفاق، بخش بزرگی از زندگیات میشود. یادت میآید یک روز خاص، یک ساعت خاص، قرار است وعده دیدار تو و آن اتفاق خوب باشد.
ماجرای من و دوچرخه هم از همین جا آغاز شد؛ به همین سادگی! 15 دیماه سال 79 بود. باران، نم نم میبارید و برگهای زرد و طلایی، روی سنگفرش خیابان میریخت.
کنار دکه روزنامه فروشی ایستاده بودم و تیتر روزنامهها را نگاه میکردم که چشمم به نیم تای پایین روزنامه همشهری خورد: «شماره اول دوچرخه»
14 سالم بود و تازه به کلاس اول دبیرستان رفته بودم. دوستان زیادی نداشتم. دنیای من پر بود از شعر و شکوفه. چند شماره از تولد دوچرخه گذشت. حس کردم چه قدر دنیای من و دوچرخه به هم نزدیک است و این حس خوبی است که صاحب یک دوست تازه شده باشی؛ دوستی که صدایت را میشنود و حرف دلت را میفهمد. دوستی ما متولد شد و عطرش مثل عطر پونههای باران خورده، مشام نوجوانیام را پر کرد.
طرح جلد ویژهنامه یک سالگی/شماره 54/ 13 دیماه 1380
میگویند: «هرچیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.»
این آرزوی من در آن روزهای نوجوانی فیروزهای بود که با همدلی دوچرخهایها محقق شد.
قدر روزهای خوب نوجوانی درکنار دوچرخه را بدانیم که شیرینیاش مثل مزه آبنباتهای رنگی، برای همیشه زیر زبانمان میماند.
مرضیه عابدینی/ تهران
همیشه کنارت راه میروم
دلم برایت تنگ شده و یاد آن روزهای خوب به خیر. روزهایی که چشمهایم چرخ میزد بین کاغذهایت، بین کلمههای سیاه چاپی که بوی جوهر سوخته میدادند.
قدم میزدم لابهلای شعرها، قصهها و نقاشیها... بعضی وقتها هم پایم گیر میکرد به اسم خودم، و افتادم زمین.
اول هفته شروع میکردم به شمردن روزها. به خط زدن تقویم دیواری تا پنجشنبه زودتر از راه برسد. بیاید پشت در و سهم دوچرخه مرا با لبخند بدهد دستم.
چند روز پیش داشتم نوشتههای چاپ شدهام را نگاه میکردم. سال هشتادویک، هشتادودو، هشتادوسه... سیزده سالگی، چهارده سالگی و پانزده سالگی؛ دلم گرفت. لبخند تلخی شُره کرد روی لبهایم و یادم افتاد آن روزها چهقدر خوب بود و دنیا هنوز خیلی چیزها داشت که شیرینیاش تا مدتها میماند زیر دندانهایم.
خوب یادم است؛ شفاف و واضح؛ انگار همین دیروز بود...
طرح جلد ویژهنامه دو سالگی/شماره 108/ 12 دیماه 1381
سال 1379... و من سیزده ساله بودم که سوار دوچرخه شدم. آنقدر پا زدم تا به جایی برسم؛ به جایی برسیم! با هم خندیدیم؛ با هم غمگین شدیم؛ با هم پهن شدیم روی چمنها؛ با هم آب بازی کردیم؛ با هم جشن گرفتیم. چشمهایمان را گذاشتیم روی هم و با هم بزرگ شدیم و قد کشیدیم. حالا سال 1387 است و من 21 سالهام. از دوچرخه آمدم پایین و کنارش راه میروم، آرام آرام. یادم نیست کی پوست انداختم، کی تغییر شکل دادم و دوچرخه برایم کوچک شد. شاید هم من برای دوچرخه بزرگ شدم. اما یادم هست که خداحافظی نکردم و دستهایم توی جیبهایم ماسیدند و دستمال سفید خداحافظیام را باد با خودش برد و هر بار لبهایم کج شدند برای گفتن خداحافظی. هیچوقت خداحافظی را دوست نداشتم. هربار خیره نگاهم میکرد تا یادآوریام کند که یک بار باید به زبان بیارمش و لبخند بزنم. چون هر پایانی، شروع دوبارهای را با خودش یدک میکشد.
امروز هم دلتنگیها و خاطراتم را که بوی نم گرفتهاند زده ام زیر بغلم و آمدهام برای خداحافظی با دوست قدیمیام. همیشه خوب باش عزیزم. من هم همیشه کنارت راه میروم و راه میروم و راه میروم.
نیلوفر فرجی/ تهران
جابهجایی از آنجا تا اینجا!
یه روز نسبتاً سرد بود. حدود ساعت 5 بعد از ظهر. کاپشنم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون که برم روزنامه همشهری رو بخرم.
من معمولاً روزنامه سراسری نمیخریدم. اون موقعها هر روز روزنامههای ورزشی میخریدم و میخوندم. اما اون روز رفتم تا همشهری بخرم. چون دایی مادرم فوت کرده بود و میخواستم از آگهی ترحیم محل برگزاری، مراسم ختم رو بفهمم. روزنامهام رو خریدم و اومدم خونه. تا یه ساعتی روزنامه روی تختم افتاده بود کاری به کارش نداشتم. وقتی رفتم سراغش، تا بازش کردم، یه چیزی ازش بیرون افتاد! یه ضمیمه لای روزنامه بود؛ اسمش دوچرخه بود. اولین شمارهاش هم بود. از قیافهاش خوشم اومد. سرمقاله معروف «چرا دوچرخه؟» رو خوندم. خیلی خندیدم. مدتها بود توی روزنامههای ورزشی غرق بودم و کمتر پیش میاومد به مقالهای بخندم. برام تازگی داشت. بقیه اون شماره رو خوندم. خیلی جدید بود. من وقتی دبستان میرفتم «آفتابگردان» رو میخوندم. اما این یه چیز دیگه بود. خیلی ایده داشت. تصمیم گرفتم از اون به بعد هر هفته دوچرخه رو بخرم.
شخصیت «کلّه» در مجموعه مطالب «شوتبازی» «دوچرخه»، نوشته علی مولوی
مرداد سال بعدش دوچرخه ویژهنامه روز جهانی نوجوان و شوخیهای سردبیر کچل رو چاپ کرد.
من تا قبل از اون فقط برای یکی دوتا ناشر کتابهای کودک و نوجوان نامه فرستاده بودم و درباره کتابهایی که چاپ کرده بودن، باهاشون حرف زده بودم. اما از شوخیهای سردبیر خیلی خوشم اومده بود. برای دوچرخه شروع کردم نامه نوشتن. هر هفته یکی دو تا نامه میدادم؛ تا این که بالاخره کارهام چاپ شد. حتی یه بار توی «خورجین سردبیر» از سردبیر کچل جواب هم گرفتم. تازه فهمیده بودم از چی بیشتر خوشم میآد. تا قبل از اون روزها، قرار بود مهندس کامپیوتر بشم؛ اما سرنوشت با من قرار دیگهای داشت. تازه فهمیدم نوشتن رو از همه چیز بیشتر دوست دارم. برای همین هم نوشتم و نوشتم و نوشتم...
الان هشت سال گذشته. من از یه خواننده اولیه و ساده دوچرخه، به یکی از اعضای تحریریه دوچرخه تبدیل شده ام. الان بیشتر از سه ساله که ستون شوت بازی رو مینویسم و تا الان فکر کنم بیشتر از 90 تا شوت بازی نوشته ام؛ و بیشتر از یک ساله که مسئول بخش سرگرمی دوچرخهام.
طرح جلد ویژهنامه سه سالگی/شماره 164/ 15 دیماه 1382
کار خداست دیگه. فکر کنین اگه دایی مادر من فوت نمیکرد، آگهی ترحیمش توی همشهری چاپ نمیشد، من اون روز روزنامه نمیخریدم، سردبیر جواب نامه طنز من رو نمیداد، من خبرنگار افتخاری دوچرخه نمیشدم و...، الان من اینجا نبودم، نویسنده نمیشدم، الان شما این ستون رو نمیخوندین و... و شاید الان من یه مهندس کامپیوتر بودم و شما از دستم راحت بودین!
علی مولوی/ تهران
دورترین مرز شب با صبح
این پنجشنبه انگار صدای عطسههایت را میشنیدم؛ نگرانت شدم و بیشتر نگران خودم! تا دکه روزنامه فروشی سر خیابان رفتن نه زحمتی داشت و نه خیلی وقت گیر بود؛ اما جرئت میخواست! جرئت برای کسی که سالهاست تو را لابهلای برگهای زرد دفتر خاطراتش به فراموشی سپرده است. من امروز، خیلی نگران دلهایمان بودم و این به من شجاعت بخشید.
امشب اینجا نشستهام و برگهایت را که به وسعت یک آسمان، هزار ستاره در آن سوسو میزنند، پهن کردهام روی فرش این دل خستگیهای بیپایان. این بغض هم دیگر آنقدر بزرگ و سنگین شده که مجال اشک باران نمیدهد.
آن وقتها که ما بودیم تک چرخ نبود. اما حالا صفحهها پر است از حرفهای نوجوانهایی که تو بال پروازشان شدهای. 5 سال پیش دنیای متفاوتتری داشتی؛ از سردبیر کچل دیگر خبری نیست! اما هنوز دوست داشتنی و خواندنی ماندهای.
من نمیدانم تقصیر که بود؟! نمیدانم این غیبت چندین ساله، کوتاهی من بود یا تو! شاید تقصیر تو بود که یک زمانی سایهات سنگین شد برای شهرستانیها، یا من زیادی غرق شدم در تست و دانشگاه و هزار مسئله مهمتر به اسم زندگی!
نمیدانم تقصیر کداممان بود، اما وقتی برگشتی، خیلی دیر شده بود و یا من زیادی بزرگ شده بودم!
پنج سال گذشته است؛ و من سراغ هیچ روزنامه پنجشنبهای نرفتم. نمیدانم لجبازی بود یا قهر؟! شاید هم ترس بود! میترسیدم که خیلی با هم غریبه شده باشیم و من نمیخواستم تصویر قشنگ گذشتهها مخدوش شود.
طرح جلد ویژهنامه چهار سالگی/شماره 254/ 14 دیماه 1384
آن وقتهایی که من برایت شعر مینوشتم و تو واژههایم را حک میکردی بر دل سپیدت، تا باز هم بنویسم... اما من ننوشتم! و تو را در گردش تند عقربهها، در گذر روزهای خاکستری و در صدها اما و اگر گم کردم؛ و در یک فاجعه تدریجی فراموش شدیم از خاطر هم!
هنوز هم، هر پنجشنبه، یک حس آشنا قلقلک میدهد دنجترین گوشه قلبم را... حال و هوای خاصی دارم پنجشنبهها! میدانم متولد شدهای، هستی و هنوز رکاب میزنی بهسوی آرزوهای بلند و سپیدت... من هم آرزو میکنم کاش دوباره به گذشتهها باز میگشتم و هر پنجشنبه، خوش خوشک تا سر آن کوچه همیشه خلوت لیلی میکردم و تو را چون عزیزی قیمتی و شکستنی به خانه، ارمغان میآوردم.
اما من باز همان نوجوان 16 سالهام که خوشخوشک، لیلی میکنم تا سر کوچه دلتنگیها و تو شیرینترین سوغات پنجشنبههایی...
من نمیدانم دوباره دستانم را به گرمی خواهی فشرد؟! نمیدانم در واژه نامه دلت، دگر بار معنی خواهم شد یا نه! اما این نوجوان قدیمی، حرفی دارد با دوستان نوجوان تو!
نوجوانان امروز! نوجوان باشید و رکاب بزنید با دوچرخه آرزوها به سوی روشنترین سرزمین رویاها...
آنجا در افق، من به انتظار ایستادهام تا شاید دوچرخه مرا هم با خود همسفر کند.همان جا، در دورترین مرز شب با صبح!
آذر تاجآبادی/ اصفهان
تولد دوچرخه، تولد همه ماست!
گزینه سال تولد در اکثر فرمهایی که آدمها مجبورند در طول زندگی خود پر کنند، وجود دارند. همه روزه خیلی راحت یکی دو جین از این فرمها را پر میکنیم و میگذریم.
چند روز پیش، در یکی از این فرمها مجبور شدم به جای سال تولد، سنم را بنویسم. طراح فرم یک عدد آدم ناشی یا دیگر آزار بود و سن عددیم را خواسته بود! آن وقت بود که بلافاصله خواستم عدد 17 را در جای خالی بنویسم... ولی نمیشد 17 را نوشت، باور کنید نمیشد... میدانید چرا؟ چون دیگر 17سالم نبود! 81یا 02 یا حتی 22 سالم هم نبود!
اگرنوجوانی مثل هلو بود، یا اگر 17 سالگی طعم آلبالو میداد و 18 سالگی طعم پرتقال، 23 سالگی طعمی نداشت! دیگر جوان این شکلی بودن، دانشجوی سال آخر بودن، یا آقای شاغل در فلان کار که با کلی آدم بزرگ اخمو و جدی سروکار دارد، نمیتوانست خندهدار باشد. من به طرز خنده داری بزرگ شده بودم!
دوچرخه ولی همان دوچرخه است.صفحههایش شاید کمی فرق کردهاند؛ بعضی اسمها شاید کمی جابهجا شدهاند؛ ولی دوچرخه هزاربار تولد هم بگیرد، همه شمعهای دنیا را هم فوت کند، باز همان دوچرخه نوجوانان ایران است!
طرح جلد ویژهنامه پنج سالگی/شماره 352/ 15 دیماه 1383
نوجوانهای دوچرخهای که ریاضی و هندسه خواندهاند، خوب میدانند که از یک نقطه بینهایت خط میتوان رسم کرد. ما دوچرخهایها هزاران خطی هستیم که در زمانی نه چندان دور از نقطهای به اسم دوچرخه گذشتهایم! در فارس بوده باشیم یا کردستان، آذربایجان یا خراسان و سیستان، شمال یا جنوب، چیزی درون ما وجود دارد که بین همه ما مشترک است. این چیز مشترک اسمش دوچرخه است. منظورم دوچرخهای است که در خاطره ما و قلب ما وجود دارد.
تولد دوچرخه، تولد همه ماست! تولد لحظههای زیبایی است که دوچرخه برای ما پر کرد و تولد همه لحظه های زیبایی است که در زندگیمان داشتهایم و در هر سنی هم که باشیم دوچرخه و دوچرخهای بودن آن را برای ما پر خواهد کرد!
علی مرسلی/ سراب
نویسندهها چای نمیخورند!
آن موقعها من یک جوان خام بودم، نشسته بودم بغل دست یک عالمه آدم معروف، مثل مصطفی رحماندوست، محمدرضا شمس، محمدرضا یوسفی، فریبا کلهر و... و داشتم از هیجان میمردم و با چشمهای گرد آنها را نگاه میکردم، که دارند چایی میخورند و میوه پوست کندنشان شبیه بقیه آدمهاست!
ما توی یک جلسه قصه بودیم، سومین بارم بود که به آن جلسه میرفتم. قصهام را که خواندم و آنها نقدش کردند، قلبم آمد توی دهنم. آقایی که بغل دستم بود و عینک میزد و ریش بلندی داشت و آن روزها لباس مشکی میپوشید، چون عزادار بود، به من گفت: «خانم حدادی، شما دوست دارید به نشریه دوچرخه مطلب بدهید؟ ما آنجا صفحه داستان داریم.»
من هم با نیش باز از هیجان گفتم: «بله آقای حسنزاده، جلسه آینده چند تا داستان برای مجلهتان میآورم.» آن وقت بدو بدو رفتم و پرسوجو کردم که دوچرخه چه روزهایی چاپ میشود و آن را خریدم تا دفعه بعد آبرویم نرود که دارم به نشریهای مطلب میدهم که تا به حال نخواندمش! دومین بار را هم یادم هست، داستانم توی دوچرخه چاپ شده بود و آقای حسنزاده آن را برایم آورد.
کاریکاتور از ساسان خادم
طرح جلد ویژهنامه شش سالگی/شماره 399/ 14 دیماه 1385
سومین بار را هم یادم است. آمدم دفتر دوچرخه و آنجا «دوچرخه» را دیدم. بقیهاش را یادم نیست، آن موقعها 17 سالم بود، الان 5 سال گذشته است.
تهمینه حدادی/ تهران
به سوی افقهای روشنتر
نمیدانم من چگونه بگویم و شما بشنوید. دی ماه که میآید و روزهای میلاد نهالکمان دوچرخه، من در همین دوریها و دلگیریها، تمام ذهنیت و هوش و حواسم جذب دو مسئله میشود و به هر دو بیشتر فکر میکنم: اول نوجوانان این نهال سبز و بیدارمان و دوم کار کارشناسان و شوقآور هر هفته رسانه دوچرخه.
دلم میخواهد به شکل میلیونی، نوجوانان دوچرخه، دوچرخه را دست به دست به یکدیگر برسانند و عمیق آن را بخوانند و بیاموزند، چون امروز آگاهی و دانش حرف اول را میزند. میدانید چرا اصرار دارم این نشریه را همه نوجوانان بخوانند؟ برای اینکه هزار بار آن را با نشریههای نوجوان این قلمرو که در آن زندگی میکنم، مقایسه کردم و عیار زدم و پیش خود برتریهای دوچرخه را برشمردم، بدون هیچ تعصب و جانبداری.
نشریههای این سو، نوجوانان را ظاهربین میخواهند. لابهلای صفحههای این نشریههای مخصوص نوجوانان در این کشور، حرف ارزشهای اخلاقی، تربیت صحیح و آگاه سازی، افزایش شناختها و دانش، غالباً مطرح نمیشود.
در برنامههای آنها گویی فکر ملموسی برای هدایت نوجوانان به سوی افقهای روشنتر نیست، هر چه هست صرف ظاهر است و خودآرایی.
به هر حال نشریه پیشگام و درخشان دوچرخه میکوشد نوجوانان آگاه و دانا باشند و آنها را ایرانشناس و دنیاشناس کند. دوچرخه آگاه سازی را یک اصل میداند و مایل است استعدادها را کشف کند و در راه انتقال خبرهای علمی، هنری و فرهنگی پرتلاش عمل میکند. دوچرخه شعر و داستان دارد، ورزش برایش مهم است.
طرح جلد ویژهنامه هفت سالگی/شماره 448/ 13 دیماه 1386
من معتقدم نویسندگان و پدیدآورندگان این نشریه در هنر نویسندگی در مطبوعات امروز ایران کارشان بسیار درخشان است.
از سویی دیگر هم یقین دارم سهم دوچرخه در هدایت و تعالی نوجوانان به سوی افقهای روشنتر، آنطوری که باید شناخته نشده و باید کاری کرد که خواندن این نشریه بهطور فراگیر از ضرورتهای نوجوانان محسوب شود و همه این چراغ روشن را ببینند.
به هر حال سلام به همه پدیدآورندگان دوچرخه، سلام به نوجوانان و سلام به ایران.
حسینعلی مکوندی/ فریمونت