به گزارش همشهری آنلاین، میگویند بهتعداد آدمهایی که از سال ۵۹ تا ۶۷ در ایران بودهاند، میتوان خاطره از جنگ گفت، اما بهنظرم میتوان تعداد راویان جنگ را از این هم بیشتر در نظر گرفت. میتوان میدان جنگ را از سال ۶۷ تا همین الآن گستردهتر کرد و از میان همین دایره، روایتهای مختلفی از جنگ را شنید. کتاب «تب ناتمام» از جمله این روایتها است؛ روایت عاشقانههای یک مادر که سالها پرستاری یک جانباز قطعنخاع گردنی را بهعهده داشت. «تب ناتمام» یک عاشقانه آرام و متفاوت از زندگی خانوادههای جانبازان است که هر ثانیه و لحظه را با دلهره گذرانده و شیرینیها و تلخیهای فراوانی دیدهاند. کتاب روایتی است گویا از شرایط جانبازان قطع نخاع گردنی و اتفاقاتی که مدام در زندگی آنها تکرار میشود.
خانم شهلا منزوی، مادر شهید حسین دخانچی، در این اثر به روایت خاطرات خود از زمان کودکی پسرش تا لحظه شهادت پرداخته است. زهرا حسینی مهرآبادی، نویسنده، با پرداختی هنرمندانه، روایتگر لحظههای زندگی مادری است که نخستین فرزند خود را با سن کم راهی جبهه میکند و حالا با تغییر شرایط و جانبازی فرزند، به پرستاری عاشق تبدیل شده است؛ پرستاریای که ۱۷ سال با شرایط خاص بهطول انجامید.
کتاب «تب ناتمام» پس از انتشار با استقبال خوبی از سوی علاقهمندان به حوزه ادبیات دفاع مقدس همراه شد. خبرگزاری تسنیم به همین مناسبت و به منظور بیان شمهای از ایثار مادران و خانوادههای جانبازان و شهدا، به گفتوگو با خانم منزوی پرداخت. او در بخش نخست این گفتوگو از دوران کودکی فرزندش و محبوبیتش در میان خانواده گفت. چگونگی اعزام به جبهه و در نهایت جانبازی شهید دخانچی، بخش دیگر این گفتوگو را تشکیل میداد. میتوانید بخش دوم این گفتوگو را که به بیان وقایع پس از جانبازی شهید میگذرد، در ادامه بخوانید:
خانم منزوی، روزهای اول که متوجه جراحت شدید و قطع نخاع فرزندتان شدید، چه حالی داشتید؟ خودش چطور با این قضیه کنار آمد؟ شاید بیشتر به شهادت فکر میکرد و انتظار جانبازی در این سطح را نداشت.
حاج حسین اهل حرف زدن نبود. کلاً وقتی جبهه هم که میرفت، اهل تعریف کردن خاطرات و ماجراها نبود. پزشکان بیمارستان اصفهان به خانواده گفته بودند که حاج حسین قطع نخاع شده است. برادرم که در بیمارستان بود، گفت من طاقت دادن این خبر به خواهرم را ندارم؛ به همین خاطر همان روز از اصفهان به قم بازگشت. من به همراه مادر و خواهرم به بیمارستان اصفهان رفتیم، دیدم علی آقا(پسر دیگرم) در بیمارستان آرام و قرار ندارد. گفتم علی آقا اتفاقی افتاده؟ گفت نه، بهانهای میآورد و میگفت میروم به حسین سر میزنم. وقتی اصرار کردم، ماجرا را برایم تعریف کرد. خدا خودش میداند که من هیچ وقت ناشکری نکردم و از اینکه حسین را راهی جبهه کردم، احساس پشیمانی نکردم. اما آن روز بعد از شنیدن خبر قطع نخاع گردن شدن حسین، از علی پرسیدم که یعنی حسین دیگر حتی نمیتواند دستش را تکان بدهد و مگس روی صورتش را بپراند؟!
شهیدی که قاچاقی زنده بود
کمکم حسین حالش بهتر شد. البته گردنش را با گردنبندهای آهنی بسته بودند تا تکان نخورد. هرچند نخاع قطع شده بود، اما بخش کمی از آن وصل بود تا به قول حسین، بتواند قاچاقی زنده باشد. خودش میگفت اگر این یک کم هم قطع شده بود، من به آرزویم رسیده و شهید شده بودم.
کمکم حسین شرایط خودش را پذیرفت؛ البته از قبول نکردن اوضاع جدید هم حرفی نمیزد، اینکه بگوید چرا من اینطوری شدم ... اصلاً مطرح نبود. اما اسپاسمهای گاه و بیگاه او را اذیت میکرد.
مدتی هم دوباره به آسایشگاه امام خمینی(ره) در نیاوران منتقل شد. در آنجا حدود ۷۰ جانباز قطع نخاعی حضور داشتند، البته تعداد جانبازانی که شرایط مشابه حسین را داشتند و قطع نخاع گردنی بودند، کمتر بود. حاج حسین در آنجا درسش را ادامه داد. سه چهار سال را در آسایشگاه خواند، باقی مقاطع را بعد از اینکه حالش بهتر شده بود، در خانه ادامه داد. از آموزش و پرورش میآمدند و از او امتحان میگرفتند. در همین شرایط دیپلم خود را گرفت. بعد از مدتی در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه پذیرفته شد، اما رفتن او به دانشگاه خیلی سخت بود.
حسین نمیتوانست لباس بپوشد، لباس بدنش را زخم میکرد. رفتوآمد به دانشگاه و خانه نیز سختیهای خودش را داشت؛ به همین دلیل حسین انصراف داد، اما بعد از مدتی استاد کامپیوتر به خانه میآمد و اینطور آموزش را ادامه میداد.
شهید دخانچی حدود ۱۳ سال در خانه بود و در تمام این مدت شما به عنوان مادر، پرستار و همراهش بودید. لحظاتی که همواره با امید و ناامیدی همراه است. شما از فرزندتان پرستاری و مراقبت میکردید، اما او پیش چشم شما ذره ذره آب میشد. از آن روزها بگویید که چگونه گذشت؟
حاج حسین بعد از مدتی که در آسایشگاه جانبازان در نیاوران بستری بود، به خانه آمد. خوشحال بودیم که دوباره در جمع ما بود و از او دور نبودیم. آن روزها تهران موشکباران بود و همین موضوع، شرایط را برای ما سختتر میکرد. با هر خبر موشکباران باید با آسایشگاه تماس میگرفتیم تا خیالمان راحت شود اتفاقی نیفتاده است. وقتی خانه بود، خیالمان جمعتر بود.
تصویری از زندگی یک جانباز قطع نخاع گردنی
حسین آقا که به خانه آمد، از صبح من، برادرها و دوستانش کارهای مربوط به او را انجام میدادیم. وقتی بیدار میشدم، صبحانهاش را میدادم. کار تعویض ملحفهها برعهده برادرهایش بود. گاهی تلویزیون میدید، گاهی هم کتاب میخواند. خودش که نمیتوانست کتاب را ورق بزند، کتاب را به دیوار تکیه میدادیم و او با آرنج کتاب را ورق میزد؛ گاهی هم پوست آرنجش در اثر برخورد با کاغذ خراش میدید. بعد از مدتی هم به یادگیری کامپیوتر پرداخت. مدام دوستان و برادرهایش دور و برش بودند. غروب که میشد، همگی به اتاق حسین آقا میآمدند و بینشان بگو و بخند برقرار بود یا با هم فوتبال میدیدند. بعضی از دوستانش میگفتند که وقتی موضوعی ذهن آنها را درگیر کرده و ناراحتند، پیش حسین میآیند و با دیدن روحیه او، حال و احوالشان بهتر میشود.
مادر هم خودتان و هم فرزندتان در این راه سختیهای بسیاری را پشت سر گذاشتید، آیا هیچگاه از اینکه همراه فرزندتان برای انتخاب این مسیر بودید و او را برای اعزام به جبهه تشویق کردید، پشیمان نشدید؟
نه، اصلاً. اتفاقاً افراد مختلفی به عیادت میآمدند و میگفتند که برای شفا گرفتن، به ائمه اطهار(ع) متوسل شوید. ما هم در آن شک نداشتیم، خواندن ادعیه و ... برقرار بود، اما خود حاج حسین تلاشی برای شفا گرفتن نمیکرد. بعضی وقتها که خانمها به عیادت او میآمدند، میگفتند که ما برای شفای شما مجلس دعای توسل برگزار کردیم و ... . اما حاج حسین وقتی آنها میرفتند، میگفت مادر اینها چه میگویند؟ وقتی آدم جنس خوبی داشته باشد، آن را به کسی میفروشد که از همه گرانتر بخرد، ما دست و پایمان را به خدا فروختیم، حالا بیاییم از او پس بگیریم؟! با اینکه همیشه ناخوش بود و تبهای بالای ۴۰ درجه داشت، این حرف را میزد. آنقدر این تبها اذیتش میکرد که خاطرم هست وقتی برف میآمد، میگفت تخت من را به بالکن خانه ببرید. حالا هوا خیلی سرد بود و ما از سرما همیشه به بخاری پناه میبردیم، اما سرمای بیرون از خانه هم از گرمای تب او کم نمیکرد، دوباره میگفت من را باد بزنید ... از بس تبش بالا بود.
ماجرای یک ازدواج متفاوت
انجام امور روزانهاش هم مشکلات خود را داشت. شرایط خانه ما برای استحمام با ویلچر مناسب نبود. در روزهای اول با ویلچر به حمام میبردیم و بعد با یک ویلچر دیگر از حمام بیرون میآوردیم. گاهی هم نمیتوانستیم حمام ببریم، سرش را از تخت آویزان میکردیم و سرش را میشستیم. آب گرم هم در اتاق نبود، آن هم در زمستان که تا لبه ایوان برف میآمد. آب گرم را با قابلمههای بزرگ از حمام میآوردیم و با کمک برادرهایش سرش را میشستیم. بعد از آن، بنا آوردیم و راه حمام را درست کردیم تا به راحتی بتوان با ویلچر به حمام برد.
از ماجرای ازدواجش بگویید. چطور شد که همسر ایشان شرایط ازدواج را پذیرفتند؟
آن خانم به خواستگاری حاج حسین آمد و حسین شرایطش را پذیرفت! همسرش ماما بود، خودش درخواست کرده بود که با جانبازی ازدواج کند که درصد جانبازیاش بالا باشد. بنیاد هم حاج حسین را به او معرفی کرد. خانمش با یکی از مسئولان بنیاد شهید به خانه ما آمدند و با حاج حسین صحبت کردند. هرچه حاج حسین تلاش میکرد تا عروس خانم را از این امر منصرف کند، موفق نشد. حاج حسین میگفت من مانند یک نوزاد نیاز به مراقبت دارم، از صبح باید مشغول انجام امور من باشید و تمام کارها را با دقت انجام دهید... شرایط را برایش توضیح میداد. حاج حسین در انجام امورش خیلی دقیق بود، مثلاً دوست نداشت آبی که از لیوان میخورد، کمی روی گردنش بریزد، حساسیتها و دقت بالایی داشت، ما هم خودمان در خلال این چند سال یاد گرفته بودیم که چه کار کنیم.
بعد از صحبتهای حاج حسین با این خانم و توافق اولیه، یک سال و نیم طول کشید تا این خانم رضایت خانواده خود را جلب کنند. بعد از خواندن خطبه عقد هم، خانمشان بلافاصله به خانه ما آمد، میخواست خودش یاد بگیرد که چطور از حاج حسین پذیرایی کند و امور را در دست بگیرد.
چرا ایشان برای ازدواج با یک جانباز با چنین شرایطی مصمم بود؟
اینطور که خود خانم تعریف میکرد، گویا اصلاً قصد ازدواج با جانباز را نداشت، اما بعد از تجربه شهادت برادرش، یک سری مراحل معنوی را طی کرد و در نهایت به این تصمیم رسید که با این ازدواج، به قول خودش، خدمتی کرده و اجری پیش خدا داشته باشد.
از لحظه حاج حسین بگویید، چه اتفاقی افتاد که ایشان به شهادت رسید؟
حاج حسین وقتی حالش هم که خوب بود، حال مزاجیاش بد بود. هم تب داشت و هم ناراحتیهای گوارشی. چند وقت بود که تب میکرد. یکبار هم در آن شرایط گفت که حتماً باید من را به جبهه و به همان جایی که بودم، ببرید. با پافشاری و ممارست، مسئولان قبول کردند و برادرها و دوستانش او را به جبهه بردند.
روایت یک مادر از لحظه شهادت پسرش
همانطور که گفتم، حسین همیشه تب داشت و تا جایی رسید که دیگر تب او اصلاً قطع نمیشد. آمد و شد دکترها هم اثری در تغییر وضعیت او نداشت و روز به روز حال حاج حسین بدتر میشد. شب آخر که توسط چند دکتر ویزیت شد، پیشنهاد دادند که حاج حسین را به تهران منتقل کنیم تا چک آپ کاملی صورت گیرد. حاج حسین قبول کرد که برویم و یکسری آزمایش بدهیم و برگردیم که اینطور نشد.
۱۲ روز در بیمارستان بستری شد، حال خوبی نداشت. روز دوازدهم بود که به کما رفت. خانمش در بیمارستان بود، برادرها هم هر شب یک نفر پیش حاج حسین میماند. ما هم در طول روز به عیادتش میرفتیم و به او سر میزدیم.
وقتی همسرش متوجه میشود که حاج حسین به کما رفته، به پرستاران اطلاع میدهد، اما آنها میگویند که نه، شما اشتباه میکنید، او به خواب رفته است. خانمش زیر بار نمیرود و با اصرار او، پزشک را به بالای سر حسین میآورد. دکتر بعد از معاینه گفت که فوراً او را اسکن کنید.
قبل از آن هم که حاج حسین به کما برود، حالتهای عجیبی از او دیدم. دیدم که به زور شانههایش را از روی بالش بلند و به روبرو نگاه میکند و حالت تکریم و تعظیم دارد. پرسیدم، حسین چه کار میکنی؟ با صدای ضعیفی میگفت که جایم را در بهشت دارند نشانم میدهند. دوباره به خواب میرفت، بعد که بیدار میشد، باز همان حالت را تکرار میکرد و همان جواب را میداد.
بعد از اینکه حاج حسین به کما رفت، او را به آیسییو منتقل کردند. حدود ۱۰ روز هم در این بخش بستری بود. هرگاه به عیادتش میرفتیم، دستش را برای ما تکان میداد. اگر کسی را خوب تشخیص نمیداد، با سر اشاره میکرد که چه کسی آمده است؟
۲۱ سال از زمان شهادت ایشان میگذرد، در این مدت چه احساسی داشتید؟
در این مدت همیشه و همه جا دارم او را میبینم و مدام از گرفتاریها صحبت میکنم، از او میخواهم که برای ما دعا کند، مراقب برادرهایش باشد. گاهی گلایه میکنم که چرا جواب بعضیها را میدهی، جواب ما را نمیدهی و... .
کتاب , خاطرات دفاع مقدس ,
کسی هم جواب گرفته است؟
خیلیها. یکبار یک خانم از آبادان آمده بود، گفت من آنجا خواب حاج حسین را دیدهام، حاجتم را گرفتهام، حالا به قم بر سر مزار او آمدهام. البته همه امور به غیر از اجازه و اذن خدا انجام نمیشود.
اولین آرزویم این است که ...
یک وقت مشکل مالی پیش میآید، میبینیم که از جایی که فکر نمیکردیم، راهی گشوده شده و مشکل برطرف شده است.
خوابش را هم دیدهاید؟
بله، به خوابم میآید ولی به آن صورت که صحبت کنیم، خیر. پیش از شهادت که حاج حسین همیشه روی تخت بود، گاهی با خودم فکر میکردم که میشود یک روز ببینم که حاج حسین روی پاهای خودش ایستاده باشد! قبلاً که خواب میدیدم یا روی ویلچر بود یا روی تخت. یکبار بعد از چندین سال که از شهادتش گذشت، خواب دیدم که با لباس بسیجی که همیشه میپوشید، از در خانه به داخل آمد؛ در حالی که یک گلدان در دستش بود، به اتاقی رفت که همیشه در آنجا بود.
بالاترین آروزیتان چیست؟
بالاترین آرزویم این است، راهی را که این بچهها رفتند، نیمه باقی نماند؛ نه به خاطر خون بچه خودم، همه شهدایی که خونشان مظلومانه ریخته شد. حاج حسین خیلی به امام(ره) علاقه داشت. بعد از رحلت امام(ره) هم در وصیتش خطاب به سپاه سفارش کرده بود که دست از حمایت بزرگ جانباز و رهبر انقلاب برندارید.
مشکلات ادامهدار خانواده شهدا و خانههای اجارهای
میگویم دعا کنید که این پرچم به دست آیتالله خامنهای به دست امام زمان(عج) برسد.
اشاره کردید که گاهی مشکل مالی برایتان پیش میآمد، مگر بنیاد شهید کمکی نمیکند؟ شما نخواستید یا حاج حسین نخواست؟
از طرف بنیاد همان حقوق حاج حسین به ما پرداخت میشود که نیمی از آن به همسرش و نیمی هم به من تعلق میگیرد. بزرگترین مشکل من در حال حاضر مسکن است، این خانه اجارهای است و وقتی فکر میکنم که باید جابجا شوم، استرس میگیرم.
بنیاد وقتی حاج حسین شهید نشده بود، یک وقتهایی مرغ و اینجور چیزها را به خانواده جانبازان میداد. به ما هم زنگ میزدند که بیایید تحویل بگیرید. اما حاج حسین قبول نمیکرد و میگفت ما برای ارزاق و شکم جهاد نکردیم. دیگر خود بنیاد گاهی این وسایل را به خانه میآورد، میگفتند شما که نمیآیید، ما خودمان اینها را آوردیم.
نظر شما