آرش که با پسر نوجوانش فرشاد در جنوب کشور کار و زندگی میکند، از طریق برادرِ همسرش کاوه متوجه میشود همسرش که چهار سال پیش سرِ او را کلاه گذاشته و به خارج از کشور فرار کرده، به تهران برگشته است. آرش با پسرش به تهران میروند تا مونا را پیدا کند و جواب سؤالهای بیپاسخش را از او بگیرد...
آرش که آدمی فنی است در جنوب مشغول به کار است اما نمیتواند از پسِ مخارج زندگی خود و پسرش برآید و زنی میانسال آنها را حمایت میکند. زنی که آشکارا علاقهای به آرش دارد اما او همچنان عاشق همسرش موناست که او را رها کرده و کلی بدهی برایش به جا گذاشته است.
در طول فیلم با سؤالهای زیادی مواجه میشویم که در پایان به جوابهای آنها میرسیم اما گاهی حماقتهای آرش سؤالات جدیدی مطرح میکند که پاسخی برای آنها وجود ندارد. مثلاً چرا او به همه اعتماد میکند؟ چرا کاوه را جلوی مشتی جمعیت میزند و دو دقیقه بعد گول او را میخورد؟ چرا همیشه با پدرش در جدل است؟ به خاطر تفاوت نسلها؟ قطعاً پاسخ این پرسش این نیست و توجیهی برای خودسریهای آرش وجود ندارد. اگر او معتقد است همسرش سرش را کلاه گذاشته، چرا از او شکایت نکرده، و اگر به او اعتماد دارد، چرا حرفهای کاوه دربارهی او را میپذیرد؟
در این فیلم با چند نسل از بازیگران سینمای ایران مواجه هستیم. از احترام برومند و بهرام شاهمحمدلو - که گریم خیلی به باورپذیری نقش او کمک کرده - تا صابر ابر و سارا بهرامی و پوریا رحیمیسام و پانتهآ پناهیها و... و بازیگر نوجوان حامی ترابی که بعد از بازی درخشان در «بدون قرار قبلی»، بازی درخشان دیگری در این فیلم دارد. اما در عین تعجب، ضعیفترین بازی به پوریا رحیمیسام تعلق دارد که نه در نقش کاوه که مدام دارد نقش بازی میکند موفق است و نه زمانی که دلقکِ سیرک است. صابر ابر هم به هیچ عنوان به عنوان یک پدر باورپذیر نیست. اما سارا بهرامی که در چند سال گذشته به ورطهی تکرار افتاده بود، در این فیلم یکی از بهترین بازیهایش را ارائه میدهد و بسیار کنترلشده نقش خود را ایفا میکند.
نظر شما