مشکلات همیشه هست؛ جمله‌ای کلیشه‌ای اما حقیقی و غیرقابل‌انکار که در ازدواج و داستان‌هایش بیشتر به چشم می‌آید. پیوند دو فرد و خانواده به هر شکل و شیوه‌ای که اتفاق بیفتد می‌تواند سرشار از چالش‌های عجیب و غریب باشد. این گزارش اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ در مجله همشهری خانواده منتشر شده است.

حسادت در زندگی زناشویی

به گزارش همشهری آنلاین،  روایتی که می‌خوانید، روایت واقعی ازدواجی است که با انتخاب و رضایت دو خانواده شکل گرفته است، ولی بلافاصله بعد از عقد به نارضایتی رسیده. داستان را از زبان دخترخانم بخوانید (به خاطر حساسیت دو طرف ماجرا، اسم و رسم آن‌ها را نیاورده‌ایم). راستی اگر شما جای یکی از این دو طرف بودید چه کار می‌کردید؟

در دو شهر مختلف زندگی می‌کردیم و به هم معرفی شدیم. بارها و بارها آمدند خواستگاری. هم آن‌ها حساس بودند، هم پدر من معتقد بود بهتر است همین اول بیشتر هم را ببینیم و آشنا شویم. عقد کردیم و مشکلات از دو هفته بعد شروع شد. چون همسرم که در شهر ما شاغل بود، آخر هفته به جای رفتن به شهر و خانه خودشان، آمده بود خانه ما.

خانواده‌اش گفتند زن گرفته‌ای و خانواده‌ات را فراموش کرده‌ای. از اینجا شروع شد و به جاهای باریک‌تر کشید. تا جایی که مدام زنگ می‌زدند و چک می‌کردند که همسرم کجاست و هشدار می‌دادند که برای من چیزی نخرد و غذای بیرون نخوریم که ولخرجی نشود و با من وقت نگذراند و ... ناگفته نماند که همسرم از قبل ازدواج حساب بانکی‌اش را مشترک با مادرش گرفته بود و در نتیجه حساب همه خرج‌ها را داشتند. شاید هم همسرم درباره کارهایمان با مادرش حرف می‌زد. 

بند عاطفی مادر و پسر بریده نشده بود

مشاوره رفتن‌هایمان شروع شد. مشاور معتقد بود بند ناف عاطفی همسرم و مادرش کنده نشده. تا قبل ازدواج همسرم در همه سال‌های دور از خانه، هر هفته تحت هر شرایطی خودش را به خانه رسانده بود و خانواده هر آخر هفته به خاطر او دور هم جمع می‌شدند. از این طرف من وابستگی زیادی به خانواده نداشتم و مستقل‌تر بودم. حالا با ازدواج ما وابستگی همسرم به خانواده‌اش داشت کم می‌شد که همین  موضوع بعد از چهار ماه مادرش را به این یقین رساند که من مناسب او نیستم و باید جدا شویم. به محل کار همسرم زنگ می‌زدند که باید طلاقش بدهی. مشاور معتقد بود مشکل از من است که همان اول متوجه این وابستگی نشده بودم و این ازدواج را قبول کردم.  

زندگی بدون محبت

من هم  قطعاً مشکلاتی داشتم. قبل از ازدواج گمان می‌کردم زندگی باید رؤیایی باشد و شوهرم همیشه باید با من وقت بگذراند. به هر حال بچه بودم. اما شاید آن‌ها که بزرگ‌تر بودند می‌توانستند حق بدهند که لااقل چند ماه اول که دختر و پسر برای هم تازگی دارند، کمی بیشتر با هم باشند. خانواده من از این نظر مشکلی نداشتند. اما خانواده آن‌ها می‌گفتند مسبب همه مشکلات منم. اگر توقع نداشته باشم شوهرم با من وقت بگذراند، مسئله حل می‌شود. واقعیت این بود که مادرهمسرم به شکلی طلاق عاطفی با همسرش داشت و از ما هم می‌خواست که محارمی باشیم که صرفاً در کنار هم زندگی می‌کنند؛ بدون هیچ ارتباط محبت‌آمیزی. مستقیم به خودم می‌گفت که به عنوان عروس چه مشکلات و محرومیت‌هایی داشته ‌است و من هم باید همان‌ها را بپذیرم. 

دعوا بالا گرفت

کار بالاتر گرفت. یک بار که خانه‌شان بودیم دوباره دعواها شروع شد و به توهین و تهمت به پدر و مادرم رسید. من هم از کوره در رفتم و حرف‌های بدی به هم زدیم. از آن به بعد گفتند حق نداری پا به خانه‌مان بگذاری، نه به عنوان تهدید؛ بلکه کاملاً عملی و واقعی. مصیبتی بود. همسرم همه هفته را سر کار بود و آخر هفته را که می‌توانستیم با هم باشیم باید پیش خانواده‌اش می‌رفت.

من هم حق رفتن نداشتم. کم آورده بودم؛ با خودم فکر می‌کردم آخر این چه جور ازدواجی است که حق نداریم با هم باشیم یا همسرم باید برای یک ساعت با من بودن از کسی اجازه بگیرد و بترسد. وقتی همسرم با من بود اگر مادرش زنگ می‌زد به دروغ می‌گفت سر کار هستم یا اگر به خانه ما می‌آمد می‌گفت بیرونم.

صبوری کن

مادر و پدر من یکی دو بار رفتند تا مسئله را به گمان خودشان حل کنند، اما بی‌احترامی دیدند و برگشتند. با این حال رویه‌شان مدارا بود و می‌گفتند بگذار بدی از سمت ما نباشد. این اتفاق‌ها روی رفتارشان با همسرم تأثیری نداشت و با او با احترام برخورد می‌کردند؛ رویه‌ای که در حل مشکلات ما خیلی مؤثر بود.

طوری که حالا همسرم می‌گوید اگر به تو بدی کنم در حق پدر و مادرت نمک‌نشناسی کرده‌ام. پدرم در این درگیری‌ها فقط یک بار با همسرم حرف زد و به او یادآور شد که همان روزهای اول خواستگاری گفته‌ است که دخترش نزد او امانت است و اگر بخواهد برگردد قدمش روی چشمش است. با این حال توصیه کرده بود که مسئله را حل و زندگی‌اش را حفظ کند. به من هم همیشه می‌گفت که اگر بگویی همسرت را نمی‌خواهی کمکت می‌کنیم از زندگی‌ات بیایی بیرون. اما اگر همسرت را می‌خواهی و با خودش مشکلی نداری، با صبوری زندگی‌ات را حفظ کن.

با هم بودنمان را مخفی می‌کردیم

مشکل همسرم نبود. هرچند اوایل وابستگی زیادی داشت، اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدیم که همه چیزمان را پنهان کنیم. وابستگی و نپذیرفتن از طرف مادرش بود. به قول شوهرم، او تا به حال غیر از مادرش ارتباط نزدیکی با هیچ زن یا دختر دیگری نداشت (خواهر هم ندارد) و تازه بعد ازدواج داشت با فردی غیر از مادر ارتباط عاطفی می‌گرفت و می‌فهمید که می‌تواند مستقل باشد.

حتی آن اوایل فکر می‌کرد هر چیزی را باید به آن‌ها بگوید. هر مسافرتی که می‌رویم باید با خانواده‌اش باشد. یک بار که خودمان دوتایی سفر رفتیم، تازه فهمید می‌شود زندگی مستقل داشت و اتفاقاً خیلی هم خوش می‌گذرد و بعد آن مدام می‌خواست که این تجربه دونفره تکرار شود. کم کم داشت مستقل بودن را یاد می‌گرفت. اتفاقی که با درد و زجر فراوانی همراه بود.  

عروسی گرفتیم

یک‌سال‌ونیم گذشت و دیگر خسته شدیم. خواستیم عروسی کنیم و برویم خانه خودمان. رفتیم از مادرش اجازه بگیریم. در حضور خودم دوباره گفتند این دختر به درد تو نمی‌خورد و نمی‌گذارم این اتفاق بیفتد.

آنجا برای اولین بار همسرم مقابل مادرش ایستاد و گفت می‌خواهم عروسی بگیرم. کارت دعوت هم می‌فرستم برایتان و اگر خواستید بیایید قدمتان روی چشم. عروسی گرفتیم و مادرش اواخر جشن با چادر مشکی آمد، با اخم و تخم شامش را خورد و رفت.

این آمدن نشانه صلح نبود. بعد عروسی همچنان تلاش مادرهمسرم این بود که از هم جدا شویم. من باردار شده بودم و دختردار شدنم را بهانه کرد تا همسرم را مجاب به جدایی کند. اما خب، اتفاق مثبتی هم افتاده بود. اینکه دیگر پذیرفته بود که من هم همراه همسرم به خانه‌شان بروم. بماند که انگار برایش حضور خارجی نداشتم. دختر نوزادم هم. نه نگاهش می‌کردند، نه حتی از کنارش رد می‌شدند. انگار که وجود ندارد. اما از شش‌ماهگی دخترم ناگهان اوضاع عوض شد.

یکباره همه چیز عوض شد

 یکی از آن روزها وقتی به خانه‌شان رفته بودیم، مادرهمسرم آمد جلو و روبوسی کرد، دخترم را  هم بغل کرد و همه چیز درست شد. چه اتفاقی افتاد؟ نمی‌دانیم. اما رفتارش با من و دخترم خیلی بهتر شد. مشکلات البته همچنان هست. مثلاً این قدر سر کار رفتنم را چماق کرد که قید کار را زدم. دخالت‌ها را هنوز دارند. اما شدتش کم شده است و پذیرفته ‌است عروسش هستم. ما هم پذیرفته‌ایم که نمی‌شود مادرهمسرم را عوض کرد. تا هستیم و هست مشکلات هست و ما باید خودمان را با شرایط سازگار کنیم؛ اما با حال کمی بهتر. 
 

کد خبر 760033
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha