همشهری آنلاین- مریم اژئر: ماه مبارک رمضان بود. لیالی قدر یکی پس از دیگری از راه میرسید و خاتون همچنان زیر لب دیدار فرزندانش را طلب میکرد. خدا میداند شاید در آن شب قدر یکی از هزاران دعای خاتون سر آمدن انتظار و رسیدن به وصال فرزندان بود. ظهر بیستم ماه رمضان نزدیک ظهر خاتون طبق روال هر روز آماده رفتن به خانه خدا شد. در این حین یکی از فرزندانش نزد او آمد و گفت: مادرجان آیا هنوز هم منتظر دیدن فرزندانت هستی؟ گفت: آری. آنگاه به او مژده دیدار داد. خاتون سر از پا نمیشناخت به مسجد رفت و بیدرنگ پس از راز و نیاز با خالق از جا بلند و شد و قصد رفتن به خانه کرد. نمازگزاران مسجد متعجب از کار او، دلیل این عجله را جویا شدند و فهمیدند مسافر کربلا به آغوش خانواده باز میگردد. آری پیکر محسن پس از ۱۲ سال انتظار به خانه بر میگشت. آن هم بیسر اما سربلند. روز شهادت حضرت علی(ع) هم به خاک سپرده شد تا مهمانخوان نعمت حضرت دوست شود.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
دنباله رو راه برادر
خاتون زارعی، مادر شهیدان تقیزاده میزبان ما شد و سفره دلش را اینگونه پهن کرد: مسعود و محسن بهترتیب فرزندان ارشد خانواده بودند. آنچنان به درس و تحصیل علاقه نشان میدادند که معلمان مدرسه از هوش آنها متحیر مانده بودند. این عشق و علاقه به درس و تحصیل در زمان شکلگیری انقلاب به حداقل رسید و تمام هوش و حواس دو نوجوان رشید خانواده به سمت و سوی حضور در تظاهرات و مساجد رفت.
مسعود ۱۶ ساله بود که وارد بخش فنی ارتش شد. علاقه او به کارهای فنی به حدی بود که دورههای تعمیر و نگهداری هلیکوپتر را فراگرفت و اینچنین به خدمت نظام در آمد. او تاب دیدن خیانتهای نخست وزیر وقت بنی صدر را نداشت از اینرو میکوشید تا اطرافیان خود را نسبت به خطری که در کمین کشور نشسته است آگاه کند، اگرچه این کار سودی نداشت اما او دست از تلاش خود بر نمیداشت.
به گفته خاتون مسعود که از قافله شهدا عقبمانده بود، پس از شهادت برادرش به مسجد جوادالائمه (ع) واقع در خیابان ۱۳ متری حاجیان رفت. همان مسجدی که بوی برادرش را میداد. تحلیلش این بود که میخواهم تفنگ برادرم را که در این مسجد برروی زمین مانده بردوش بگیرم و عازم رزم علیه دشمن دون شوم.
از همسر و مادرش اصرار به ماندن و از او انکار. بالاخره همسر و فرزند یک سالهاش را به خدا سپرد و پشت پا به دنیا زد. عازم میدان جنگ شد. میخواست به خیل شهدا بپیوندد.
با رفتن مسعود خانه سوت و کور شده بود. آخر نالههای شبانه مسعود و محسن حین نماز روح خانه پدری شده بود. حالا دیگر وقتی نیمهشب خاتون برای وضو گرفتن از خواب بر میخاست صدای العفو و یا وجیها عندالله جگرگوشههایش را نمیشنید. آری نالههای جوانان رشید خانه در کربلای ایران بلند میشد و از همانجا به اجابت رسید و در نهایت پنجوین عراق سیراب از خون مسعود شد.
سفره هفتسین مسعود!
خاتون از خواسته مسعود سخن به میان میآورد و میگوید: در آن سالهای جنگ نابرابر با اینکه افراد کمی در منازل خود از نعمت خط تلفن بهرهمند بودند، اما در منزل ما این وسیله مهیا بود و من گاهی اوقات از همین طریق با مسعود در تماس بودم و از اوضاع و احوالش در جبهه با خبر میشدم. یک بار که از جبهه با من تماس گرفته بود تا حال خانوادهاش و ما را بپرسد، به من گفت: مادرجان میخواهم مادری نمونه باشی. من با امام حسین(ع) پیمان بستهام و به همین دلیل وارد جنگ با دشمنان اسلام شدهام. به او گفتم: پسرم تو زن و بچه داری، برگرد و به آنها برس! ولی او در پاسخ گفت: خدا بزرگ است و یاور خانوادهام. پیروز که شدیم برمیگردیم.
چون قبل از مسعود محسن به شهادت رسیده و مفقودالاثر شده بود به او گفتم پیکر برادرت هنوز نیامده بگذار تکلیف او مشخص شود بعد تو راه خودت ادامه بده. اما او مصرانه راهش را قبول داشت و گفت: مادر اگر اینجا را رها کنم و برگردم پیمانی را که با امام حسین(ع) بستهام، میشکنم و بالاخره آنقدر راهش را ادامه داد تا شهید شد.
نکتههای جاوید
مسعود در بخشی از وصیتنامه خود اینگونه نگاشته است: عزیزانم من در راهی قدم گذاشتم که باید سرها را به خدا عاریه داد. خدایا آرزو داشتم صد جان داشتم و در راه تو فدا میکردم.
همسر عزیزم از شهادت من غصه نخور. همسرم همیشه مثل یک کوه استوار باش. مبادا خدای ناکرده در شهادت من عقیدهات عوض شود. این را بدان اگر عقیدهات در شهادت من عوض شود تو را نمیبخشم.
شیطنتهای ماندگار
خاتون از شیطنتهای فرزند شهیدش چنین میگوید: مسعود بر خلاف سن و سالش بسیار کنجکاو بود آنگونه که وقتی من و پدرش برای او اسباببازی تهیه میکردیم سریع دم و دستگاه آن را به هم میریخت. دلش میخواست تا از اسرار وسایل بازی سر در آورد همین حس و حال او را سوی عضویت در کادر فنی ارتش برد.
دستگیری از نیازمندان
مسعود خصلتهای خاص خود را داشت. وقتی نیازمندی به در خانه میآمد یا از او طلب چیزی میکرد هیچگاه دست خالی برنمی گرداند. هرچه داشت با او قسمت میکرد.
بهانههای کودکانه
خاتون دوران کودکی محسن را اینگونه در ذهن خود حک کرده است: وقتی محسن به دنیا آمد پدرش شناسنامه او را با سن یک سال کمتر گرفت. همین امر موجب شد که پسر خواهرم که همسن و سال محسن بود زودتر به مدرسه برود. محسن پاهایش را به زمین میکوبید و میگفت: من هم میخواهم به مدرسه بروم از اینرو مجبور شدم تا او را در مدرسه اسلامی نزدیک خانهمان و در کلاس آمادگی ثبتنام کنم. سال بعد که پسرخالهاش به کلاس دوم رفت او بهانه گرفت که من هم میخواهم به کلاس دوم بروم اما خانواده ما به دلیل نبود وضعیت مالی خوب مجبور بود تا محسن را به کلاس اول بفرستد.
هوش و ذکاوت محسن مدیر و معلمان مدرسه را متعجب کرده بود و همواره به ما میگفتندای کاش او پس از آمادگی به کلاس دوم میرفت.
عصای دست پدر!
محسن هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه به مغازه پدر میرفت و پس از آب و جارو کردن آن راهی مدرسه میشد. دستان زحمتکش محسن و مسعود همواره از پدر دستگیری میکرد و مصداق آیه «و بالوالدین احسانا» بودند.
محسن در دوران تحصیل همواره به این فکر بود که به دانشگاه برود اما جبهههای جنگ دانشگاه او شد و او در فکه عملیات حبیب ابن مظاهر فارغالتحصیل دانشگاه عشق شد.
دست نوشتههای یادگاری
محسن در بخشی از وصیتنامه خود اینگونه قلم زده است: همیشه در این فکر بودم که بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شوم. ولی برای نخستین بار که به جبههها آمدم این را دریافتم که دانشگاه واقعی اینجاست و آنجا دانشگاه علمی و اینجا دانشگاه الهی است و برای بار دوم دریافتم که جبهه دانشگاهی است که شرایط ورود به آن، ایمان و امتحان آن شناخت مبدأ و معاد و نتیجه قبولی شهادت و یا اخلاص است.
رمز و راز عاشقی!
به گفته خاتون رمز و راز میان این دو برادر به گونهای خودنمایی کرد که اقوام و همسایگان را به فکر فرو داشت. محسن بهمن سال ۶۱ به شهادت رسید و پس از گذشت ۱۲ سال پیکر پاکش در بهمن ۷۳ به آغوش خانواده بازگشت و در سالروز شهادت مولای متقیان به خاک سپرده شد. مسعود نیز به فاصله هشت ماه بعد از شهادت برادرش محسن در آبان ۶۲ شهید شد و پیکر گلگونش ۱۲ سال بعد و به فاصله هشت ماه پس از خاکسپاری برادرش در آبان سال ۷۴ در سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) به خاک سپرده شد.
بازگشت مسافر کربلا
خاتون آرام آرام سفره دلش را پهن کرد. وقتی محسن برای آخرین به دیدار خانواده آمد، به دیدار یکی از همسایهها رفت و از وی که کارمند راهآهن بود خواست تا بلیتی برای رفتن به جبههها فراهم کند. او هم به محسن گفت: جایی برای نشستن در قطار وجود ندارد. محسن با روی گشاده گفت: کف زمین را برایم رزرو کن!
۱۵ روز بعد از آخرین دیدار محسن نامهای برای خانواده خود ارسال کرد و در آن نوشت، اگر من شهید شدم وصیتنامهام را از دوست همرزمم اصغر آب خضر تحویل بگیرید. کنار قبر شهدا مرا دفن کنید که فیض شهدا به من هم برسد!
در حسرت دیدار محسن میسوختم که روز بیستم ماه رمضان وقت ظهر پسرم خبر آمدن مسافر کربلا را به من داد، سر از پا نمیشناختم. بعد از نماز منتظر خواندن تعقیبات آن نشدم و به خانه آمدم تا وسایل پذیرایی از مسافرم را فراهم کنم. من مسافرم را در همان مکانی که خوابش را دیده بودم تحویل گرفتم و او روز ۲۱ ماه رمضان به خاک سپرده شد.
کرامات محسن
خاتون میگوید: روزی که خبر پیداشدن مسافر کربلایم را شنیدم در حین رفتن به مسجد یکی از دوستان خود را دیدم که از درد دست مینالید و میگفت که باید عمل شود. به او گفتم فردا مهمانی دارم که از کربلا میآید اگر به تشییع جنازه او بیایی و زیر تابوتش را بگیری شفا مییابی! او در تشییع جنازه محسن حاضر شد و نیت کرد و شفا گرفت.
به همراه پیکر محسن مقداری خاک سرزمینی که در آن جوانان ایران زمین به شهادت رسیده بودند سوغات برایمان آورده شده بود. این خاک درمان درد بسیاری از بیماران فامیل و دوست شد و من دریافتم شهدا کرامتی دارند که باید آن را درک کرد.
_______________________________________________________________________
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۰ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۲/۰۲
نظر شما