همشهری آنلاین- عطیه اکبری: مهم نیست ۲۵ سال از عمرمان گذشته باشد یا ۵۵ سال. بلکه آنچه اهمیت دارد چگونه زیستن است. عمر نوح هم که کرده باشیم، تا وقتی باقیات صالحاتی در کار نباشد انگار اصلاً نبودهایم. زندگی آقا ایرج قصه ما مصداق همین نوع زندگی با برکت است. حرف خوبیهای آقا ایرج هنوز هم که هنوز است، ورد زبان همسایههاست. حالا دیگر نوجوانهایی که در مسجد محله درسهای بسیاری از رفتارهایش گرفتند، برای خودشان مردی شدهاند و همان درسها را در زندگی پس میدهند. کاش شهر و محله و کوچه پر شود از آقا ایرجهای این گزارش مان.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
نه خبری از آلزایمر است و نه فراموشی خیال. شاید خیلی از خاطرات دیگر زندگیاش را فراموش کرده باشد، اما خیلی خوب در خاطرش هست که ایرج سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. اینکه ته تغاری خانواده بود و عزیز کرده مادر شد . میگوید: «ایرج بچه چهارمم بود. آن وقتها که سونوگرافی در کار نبود. فکر میکردم دیگر این یکی بعد از ۳ تا پسر دختر میشود، حتی برایش اسم هم انتخاب کرده بودیم، حدسم اشتباه بود و چهارمی هم پسر شد، اما مهرش به دلم افتاد و طوری دلبستهاش شده بودم که انگار بچه اولم بود.»
نمیتوانست دست روی دست بگذارد
ایرج هم با دیگر پسران خانواده عشقی بزرگ شد و قد کشید و مدرسه رفت. همیشه دوست داشت درسش را ادامه دهد و به دانشگاه برود. اما شرایط کشور این اجازه را به او نمیداد. مادر میگوید: «نمیتوانست بیتفاوت نسبت به همه چیز بنشیند و کاری نکند. سالهای قبل از انقلاب که تظاهرات و درگیریها هر روز بیشتر از دیروز میشد، دست روی دست نگذاشت. برادران دیگرش سرشان به کار خودشان بود، اما ایرج مثل آنها نبود. انگار نمیتوانست کاری به کار هیچ چیز نداشته باشد. شب و روز برای او مثل خیلی از جوانهای دیگر آن زمانه یکی شده بود. شبها یکی در میان خانه میآمد و دلشورههای من هم که دیگر جای خودش را داشت. میدانستم سرش کجا گرم است، اما میترسیدمگیر ساواکیها بیفتد و سر از ناکجاآباد در بیاورد. دبیرستان را تمام کرد، میخواست به دانشگاه برود که انقلاب شد.» خواهر شهید عشقی که کنار مادر نشسته با اشتیاق به حرفهای حاج خانم گوش میدهد و با ذوق وشوق خاصی میگوید: «هر وقت از ایرج حرف میزند انگار جان تازهای میگیرد.» او از ایرج کوچکتر است و فرزند پنجم خانواده، اما با حرفهای مادر، خاطرات دوران کودکی برایش تداعی میشود و یاد روزهایی میافتد که با ایرج دور حیاط میچرخیدند و بازی میکردند. تا مادر آبی بخورد و کمی حالش جا بیاید، خواهر شهید ادامه میدهد: «بعد از انقلاب که در کلانتریها کمیته انقلاب تشکیل شده بود ایرج مسئول کمیته انقلاب کلانتری ۱۱ شد. سرش حسابی شلوغ شده بود به هر حال امین محله هم بود و همه به چشم دیگری به او نگاه میکردند از کاسب محله گرفته تا همسایهها.»
دلشورههای نا تمام مادر
انگار خاطرات یکی یکی در ذهن حاج خانم زنده میشود. او از ازدواج ایرج هم برایمان تعریف میکند: «انقلاب که پیروز شد دلم آرام گرفته بود که دیگر خطری بچهام را تهدید نمیکند، اما خیلی زود جنگ شروع شد. البته میدانستم ایرج را به خاطر مسئولیتی که در کمیته دارد به جبهه نمیبرند و تا حدودی درست هم فکر میکردم. چون ایرج درخواست اعزام به جبهه را داده بود و رئیسش به خاطر مسئولیتی که داشت مانعش شده بودند، اما پسر کله شق من مگر این حرفها سرش میشد. از کمیته انقلاب بیرون آمد و به سپاه رفت تا فرصت حضور در جبهه را پیدا کند. همین کار را هم کرد و به جبهه رفت. چند بار زخمی شد و برگشت، خودش را در بستر نمیانداخت. یکی دو روزی استراحت میکرد و دوباره بر میگشت. به او میگفتم بالام جان! نمیخواهد دیگر بروی، دینت را ادا کردی مادر. اما این گوشش در بود و آن یکی دروازه. آنقدر رفت و آمد تا خبر شهادتش را برایم آوردند.» حرفها که به اینجا میرسد خواهر شهید عشقی کمی نزدیکتر میآید و صدایش را آرامتر میکند. میگوید: «نمیخواهم مادرم این حرفها را بشنود پیرزن اذیت میشود. داداش ایرج در عملیات فتح خرمشهر یعنی در ۲۰ اردیبهشت سال ۶۱ شهید شد. در آن روزها خبری از پیکر شهدا نبود و کسی نمیتوانست پیکر بچهها را به عقب برگرداند. ایرج هم همینطور شد. چند روزی طول کشید. البته برادرم صورتش از بین رفته بود و برادر همسرم از روی عینکی که روی بدنش افتاده بود و از روی رنگ ریشهایش که حنایی بود شناساییاش کرد. روز تشییع جنازهاش در محلهمان که آن زمان منیریه بود غوغایی به پا شده بود. انگار عزیز همه اهل محله، از دنیا رفته بود.»
نور به قبر پسرت ببارد
نمی خواهم این حرفهایی را که میزنم به حساب تعریف و تمجید بگذارید و فکر کنید چون پسرم هست از او تعریف میکنم: «رفتار خوبش همه را جذب میکرد. یادم میآید آن وقتها مسئول بسیج محلهمان بود. خودش همسن و سالی نداشت، اما با همان سن و سال نوجوانهای بسیاری را جذب مسجد کرده بود. طوری که هر وقت به جبهه میرفت همان نوجوانها هم دنبال او میرفتند و چند نفریشان هم مثل ایرج من شهید شدند و آنها که ماندهاند گاهی به دیدنم میآیند. ایرج وقتی رفت تازه فهمیدم چه گوهری را از دست دادهام.» خواهر شهید عشقی هم به نشانه تأیید سرش را تکان میدهدو دنباله حرفهای مادر را میگیرد: «در مراسم ایرج افرادی شرکت میکردند که ما اصلاً آنها را نمیشناختیم. نه از همسایههای کوچه بودند نه اهل فامیل و آشنا تا اینکه سراغ مادرم میرفتند و میگفتند الهی نور به قبر پسرت ببارد که گره از مشکل خانوادهمان باز کرد و وقتی درمانده شده بودیم از نظر مالی ما را نجات داد. ما تازه آن موقع بود که فهمیدیم ایرج علاوه بر همه محاسنی که داشت، بیسر و صدا دست نیازمندان را هم میگرفت. ایرج با همان سن و سال کم درسهای زیادی به من و برادران دیگرم داد و حالا آنها دنبالهروی او شدهاند. همان موقع بود که فهمیدم سن و سال اصلاً مهم نیست و این رفتار آدمهاست که بزرگ و ماندگارشان میکند.»
_______________________________________________________
* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۹ به تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳
نظر شما