همشهری آنلاین: ۱۴۲ سال بعد از شهادت امام حسین(ع) و یارانش در دشت سوزان کربلا، اینجا در سرزمین بادهای وزان و شنهای روان، برادر تشنه لب کوچکتر از برادر بزرگتر رخصت خواست و چون جنگجوی دیگری در سپاه باقی نمانده بود، به میدان کارزار رفت تا عیاری شود برای جوانمردان و فتیان جهان. اینجا در ماسه زارهای بادرود به سال ۲۰۳ هجری قمری عاشورای دیگری اتفاق افتاده است؛ عاشورایی که قهرمانان صحنه کارزارش علی عباس(ع) و محمد(ع) بودهاند.
برای حضور در بارگاه و صحن و سرای فرزندان بنیهاشم باید در میانه اتوبان کاشان- نطنز به سمتی بپیچید که تابلوی بادرود اشاره دارد و ۱۷ کیلومتر برانید یا مثل ما در مسیر کاشان به اردستان بعد از پشت سر گذاشتن ۴۰ کیلومتر، فرمان ماشین را به سمت شهر بادرود بچرخانید تا نهایتا به شهری برسید که اهالیاش بر سر هر کوی و برزنی سوغات ارغوانی رنگ شهرشان را به رُختان میکشند.
سوغاتی که دل آدم میرود برای طعم ملس دانههای یاقوتی رنگش؛ انار. از وسوسه تحفه بادرود که بگذرید میرسید به بادگیرهای سه قلوی میدان امام. از اینجا تا مقصود، بلوار بی نام و نشانی پیش روی شماست اما تا میدان میان بلوار را رد نکنید اثری از مقصد نخواهید دید. بعد از پشت سر گذاشتن میدان شاهزاده محمد است که تصویر گنبد فراخ و دو مناره رشید بارگاه علی عباس(ع) و محمد(ع) ظاهر میشود. پس شتاب کنید که تا آستان برادران امام هشتم راهی نمانده است.
چهل و هشتمین روز
آسمان پر است از ابر و زمین پر از زائر. زائرانی که فقط به قصد امامزاده از اطراف و اکناف خودشان را به دل ماسه زارهای بادرود رساندهاند؛ چرا که در انتهای جاده آسفالته چیزی جز مجموعه بناهای امامزاده انتظار آدم را نمیکشد. تا آستان امامزاده همراه جمعیت میشویم. گنبد فراخ و منارههای کشیده علی عباس(ع) و برادرش در حوض میان صحن نشستهاند.
حیاط آنقدر وسیع است که شک دارم هیچ وقت از جمعیت پر شود، اما خادمی که مدام چوبدستی پردارش را در هوا تکان میدهد میگوید: «پر میشود، باید چهل و هشتم بیایی و اینجا را ببینی. چند سال است که مراسم چهل و هشتم اینجا را تلویزیون پخش مستقیم میکند. از اون وقت بهاین طرف خیلیها اینجا رو شناختن».
چهل و هشتم برای بادرودیها چهل و هشتمین روز بعد از عاشوراست که میشود ۲۸ صفر؛ روز وفات پیامبر(ص) و امام حسن مجتبی(ع). روز چهل و هشتم بین مردمی که خودشان را از بادرود، نطنز، کاشان، قم و شهرهای دیگر بهاین صحن رساندهاند، جای سوزن انداختن نیست. خادم اضافه میکند که: «اربعین و ایام نوروز هم اینجا شلوغ میشه. خیلی از مردم میخوان لحظه تحویل سال اینجا کنار آقا(ع) باشن؛ به خصوص خود بادرودیها. شلوغیهای عید از ۴-۳ روز قبل از عید شروع میشه و تا چهاردهم، پانزدهم ادامه پیدا میکنه» و دوباره خط خطی کردن آسمان با پرهای رنگی را شروع میکند. صحن وسیع، حوض و آرامگاه داخل و خارج حوض را طاقنماهای دو طبقه دوره کردهاند.
در کنار ورودی تعدادی از حجرههای طبقه اول، تابلویی حجره را منتسب میکند به آرامگاه یکی از طایفههای بادرودی. اما حجرههای طبقه دوم به اقامتگاههای موقتی میماند. «مجموعه اتاقهای ما ۴۰۰ باب است. چندتا سوئیت هم داریم، به علاوه سالنها و زیرزمین که معمولا کاروانها رزروشان میکنند. در ایام شلوغ حتی از سالنها و فضاهای شهر هم کمک میگیریم». اینها را ابوالفضل سلمانی نژاد که ظاهرا مسؤولیتی در آستانه آقاعلی عباس دارد و جلوی یکی از حجرهها ایستاده میگوید.
او به مجموعهای که تا حالا دیدهایم، چند حمام، نانوایی، بازارچه، دارالشفا، کتابخانه، مخابرات، سفره خانه، کشتارگاه، دامداری، مرغداری و شهربازی هم اضافه میکند که برای خودش میشود یک شهرک جمع و جور. او در انتهای لیستش اضافه میکند که تمام مجموعه با کمکهای مردم سرپا شده است. از سلمانی نژاد خداحافظی میکنیم و قول میدهیم که سر ظهر برای ناهار نذری برگردیم و میرویم تا سلامی عرض کنیم به صاحبان صحن و سرای مفصل. از ایوان پر از تزئینات میگذریم تا به آستانه حرم برسیم.
یادم میآید که خادم جلوی در ورودی گفته بود: «بین ما جا افتاده که هر کسی برای اولین بار میآد اینجا دست خالی بر نمیگرده. زرنگ باش و دفعه اولی یک چیز بزرگ بخواه کهایشان دست و دلبازند». سلامی میدهم و بین آرزوهایم میگردم دنبال دست نیافتنیترینشان.
با کاروان حله
حرم یک ضریح قلمزده از نقره و طلا دارد و کلی زائر ارادتمند که یا پنجه در پنجه ضریح زدهاند یا در گوشهای با آقایشان خلوت کردهاند. بالای سر جمعیت یک آسمانه پر نقش و نگار گسترده شده است. آسمان پر است از گلها و برگهای گچی و خرده نقشهای براق آیینهای.
عمارت با آنکه تازه ساز است اما چیزی از بناهای خوش ساخت تاریخی کم ندارد. از خادم ایستاده کنار در ورودی اصل و نسب صاحبان ضریح را جویا میشوم. خادم میگوید: «دوتا از پسران امام موسی ابن جعفرند. هردو کنار هم دفن شدهاند» و توضیحات بیشتر را ارجاع میدهد به روحانی سیاهپوشی که در جوار ضریح نشسته است.
روحانی خودش را محمدجواد دهشیری معرفی میکند، امام جماعت نمازگزاران امامزاده؛ «این دو بزرگوار شهادتشون، مظلومیت و غربتشون خیلی شبیه شهدای کربلاست» و داستان مبارزه و شهادت برادران امام رضا(ع) به نقل از تذکره آقا علی عباس و از زبان حاج آقا دهشیری شروع میشود: «علی عباس(ع) و محمد(ع) به اتفاق برادرشان شاهچراغ با کاروانی از ارادتمندان و اهل بیت امام رضا(ع) به قصد دیدار امامشان عازم مشهد مقدس میشوند. اما کاروان در اطراف شیراز به وسیله سپاه اشقیا پراکنده میشود.
شاهچراغ در شیراز میماند و علی عباس(ع) و محمد به همراه تعدادی از سادات راهی توس میشوند». انگشت آقای دهشیری عینک روی بینیاش را بالا میبرد، زوار دور ضریح میچرخند؛ «دو امامزاده بزرگوار در مسیر توس به کاشان میرسند. عبدالجبار طبرسی حاکم کاشان که از دوستداران اهل بیت(ع) است به پیشواز کاروان بنیهاشم میرود و ۱۷ روز از آنها پذیرایی میکند. امامزادگان و همراهانشان بعد از این وقفه دوباره آهنگ توس میکنند اما عبدالجبار بهواسطه اخبار ناخوشایندی که از توس میرسد حرکت به سوی برادر را صلاح نمیداند.
این است که کاروان عازم قریه بادافشان میشود. در همین قریه است که خبر شهادت علی ابن موسی الرضا(ع) به کاروانیان میرسد». صدای آقای دهشیری میلرزد. زائران در رفت و آمدند و پیوسته صلوات میفرستند؛ «۴۰ روز بعد از شهادت امام رضا(ع) در سال ۲۰۳ هجری کاروان مغموم سادات به راه میافتد تا به وطن بازگردد. اما لشکریانی که به فرمان مامون گسیل شدهاند، راه را بر آنها میبندند و کاروان را دوره میکنند.
چند روزی آب و نان از کاروانیان دریغ میشود تا بالاخره صبر بنیهاشم به سر میرسد و شمشیرها از نیام بیرون میآیند». پرهای رنگی در هوا تکان میخورند. پیرمردی به گنبد پر نقش و نگار امامزاده خیره شده. آینههای گنبد پر از نور چلچراغها شدهاند؛ «در میدان رزم، اصحاب اذن جهاد میگیرند تا یکی یکی به میدان کارزار رفته و به درجه شهادت نائل شوند. آخرین بازماندگان سپاه دو امامزاده جلیلالقدر هستند.
سپاه برای برآمدن از پس دو شیرمرد جز جدایی انداختن میان آن دو، چارهای ندارند. پس دو برادر را از هم جدا میکنند. پایان رزم تحسینبرانگیز شاهزاده محمد ضربتی است بر کتفش. پس از این، شمشیرها و خنجرهای آخته به بدن مبارکش حمله ور میشوند و پیکر را پاره پاره میکنند». تعدادی از زوار من و آقای دهشیری را دوره کردهاند و بین آن همه سر و صدا گوش تیز کردهاند؛ «علی عباس(ع) هم سرنوشتی شبیه برادر کوچکتر دارد و بالاخره جسم پر زخمش از اسب به زمین میافتد.
جسد دو امامزاده چند روز روی ریگزارهای اطراف بادرود میماند. از ترس عمال حکومتی کسی جرات نمیکند به صحنه نزدیک شود تا اینکه بالاخره زنهای خالدآبادی برای دفن اجساد پیش قدم میشوند. مردان هم که اوضاع را اینچنین میبینند از زنان پیروی کرده و مشغول دفن اجساد میشوند. صدای الله اکبر بلند میشود». بلندگوها اذان میگویند و آقای دهشیری از ما خداحافظی میکند تا خودش را به پیشانی صف نمازگزاران برساند. چند قدم آنطرف تر دو برادر در آغوش هم آرمیدهاند.
داستان راستان
نماز جماعت که تمام میشود جمعیت از داخل صحن و از زیر آسمان کبود، به زیر آسمانه پر نقش و نگار حرم بر میگردند. داخل صحن و سرای امامزاده هر خادم یا زائر با سابقهای داستانی از معجزات و خرق عادتهای دو برادر را به خاطر دارد تا برایت تعریف کند. پیرمردی که خودش را «عباس باغبانیان، فرهنگی بازنشسته» معرفی میکند از کلیه درد دخترش میگوید، بستری شدنش در بیمارستانهاشمینژاد و ناامید شدن از درمانهای پیاپی تا اینکه «همونجا توی بیمارستان متوسل شدیم به آقا(ع). روز بعد که رفتیم گفتند خوب شده الحمدلله.
ما هم اثاث کردیم. اومدیم بادرود. دیگه هم هیچ اثری از درد و ورم نبود. یهویی خوب شد». یکی از خدام مجهز به پرهای رنگی هم برایم داستان شفای زائری را تعریف میکند که اصالتا مشهدی بوده و برای رهایی از فلجی که مبتلایش بود بارها متوسل امامرضا(ع) شده بود اما خواب دیده بود که «شما برید آقا علیعباس(ع). شفای شما اونجاست». اما مرد مشهدی که پیشتر اصلا اسمی از آقاعلیعباس(ع) نشنیده بود، متوسل میشود، نذر میکند و جواب میگیرد. سالها بعد در مسیر اصفهان، اتفاقی تابلوی آقاعلی عباس(ع) را میبیند و میآید تا نذرش را ادا و امامزاده شفا دهنده را زیارت کند.
البته پیرمردها و پیرزنها داستانهای دیگری هم برای تعریف کردن دارند. حشمت راحتی که تک و توک دندان داخل دهانش پیدا میشود و به همین خاطر کلمههایش را میخورد، میگوید: «اون موقعها بنای امامزاده خیلی کوچک بود. در این چندسال اینقدر بزرگش کردند. دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی داشت که یادمه خرابش کردند. چند تا حیاط جمع و جور و اتاقهای دو طبقه داشت». از آن بنای کوچک حالا فقط یک تصویر سیاه و سفید قاب شده بر دیوار حرم باقیمانده است. مقبره سیاه و سفید آویزان از دیوار، یک گنبد مخروطی و دیوارهای کاهگلی رنگ و رو رفته دارد.
ساعتی از ظهر گذشته که یاد وعده آقای سلمانی نژاد برای ناهار نذری میافتیم. این است که خودمان را به مدیریت امامزاده میرسانیم. تا سفره پهن شود آقای علافیان، مدیریت اوقاف بادرود هم از راه میرسد و از آمار و ارقام دقیق و تاریخ شروع ساخت و سازهای امامزاده برایمان میگوید؛ از تخریب بنای قدیمی در سال ۱۳۵۴ و شروع اسکلت بندی و ساخت و سازهای بنای جدید و کاشیکاری منارهها و گنبدی که از نظر وسعت همتایی در خاورمیانه ندارد. از ۱۴۷ خادم حرم که ۴۷ نفرشان حقوق بگیرند و باقی که افتخاری اند یا از ۳۶۰۰ مترمربع وسعت ابنیه امامزادگان غریب و ۵۰۰ مترمربع زیربنای عمارت حرم. بوی برنج و خورشت قیمه نذری که بلند میشود، آقای علافیان رضایت میدهد که فعلا آمار و ارقام کافیست.
بارگاهی در حاشیه کویر
وقتی جمع حاضر در اتاق با همدیگر حرف میزنند، کلمات نامفهوم میشوند و با من که صحبت میکنند قابل فهم. لهجه بادرودی تقریبا هیچ شباهتی به فارسی امروزی ندارد. اتاق را کلمات نامفهوم پر کرده که لای دو لنگه در باز میشود و مرد جاافتادهای داخل اتاق میآید.
جمعیت بلند میشود و دوباره مینشیند و بالای مجلس را واگذار میکند به تازهوارد. تازهوارد دکترای زمین شناسی دارد و استاد دانشگاه است و توسط جمع «آقای حسننژاد» صدا میشود. چیزی نمیگذرد که آقای حسننژاد درباره امامزاده حرف میزند: «من تاحالا روی ۲۰ سایت تاریخی کار کردهام اما سایت آقا علی عباس را در خواب پیدا کردم. بچه کم سن و سالی داشتم که مریض شد، بهاین آقا علی عباس گفتم بیا خوبش کن.
اما خوب که نشد هیچی، بدتر هم شد و من هم از دست آقا ناراحت شدم. سه شب بعد این خواب رو دیدم.» یکی در بین جمع چایش را هورت میکشد. آقای علافیان دانههای تسبیح را یکی یکی رد میکند و لهجه اصفهانی آقای حسن نژاد دارد خوابش را تعریف میکند که در بیابانی مشغول حفاری بوده که خمرهای پیدا میکند. در خمره صفحهای کاغذی پیدا میکند که روی آن نوشته شده است: «الله لا اله الا هو الحی القیوم لا تاخذه ... یا نور من ذالذی یشفعه الا باذنه».
آقای دکتر اضافه میکند که یعنی کی میتونه بدون اذن خدا شفاعت کنه، حتی آقاعلی عباس هم قادر به شفاعت بچهها نیست اگر اون اجازه نده». کودک خردسالش میمیرد و جمع حاضر «خدا رحمت کند» میگوید و آقای دکتر سر تکان میدهد و داستان ادامه پیدا میکند. سه ماه بعد او همانجایی را که در خواب دیده بود، پیدا میکند و دستش به خمره واقعی میرسد؛ خمرهای به سبک اواخر ساسانی و اوایل دوره اسلامی که تقریبا هم عصر است با شهادت آقا علی عباس. با حفاریهای بعدی آقای حسن نژاد متوجه میشود که با سایت باستان شناسی متعلق به همان عصر روبهروست.
گوشی همراه یکی از حاضران در جمع زنگ میخورد و او را مجبور به ترک کلاس درس میکند. آقای دکتر استدلال میکند که با پایین رفتن سطح آب سفرههای زیرزمینی مردم شهر را ترک کردهاند و ماسهها در اثر عوامل طبیعی شروع به حرکت میکنند و شهر را میپوشانند و کمکم آثار تمدنی کسانی که آقا علی عباس و یارانش را به شهادت رسانده بودند، محو میشود.
در واقع معجزه بزرگ برادران غریب نجات مشهدشان از مدفون شدن در تلهای بزرگ ماسهای بوده است تا یاد و خاطرهشان برای مردم باقی بماند. حسن نژاد در مقالهای که بر اساس همین کشفیات نوشته، مدعی شده است که در مناطق کویری هر جا امامزادهای دور از شهر و آبادی قرار دارد، حتما در کنارش شهری تاریخی وجود دارد که مدفون شده است. آقای دکتر معتقد است دلیل تراکم بسیار زیاد مقابر امامزادگان در ناحیه بین کاشان و نطنز این است کهاین منطقه برای مدتی طولانی سرشاهراه ارتباطی ناحیه بوده است و در اینجا راههای غرب، جنوب و مسیری که تا مشهد میرفته، به هم میرسند.
او تعداد زیاد کاروانسراها و ابنیههای بین راهی را در مسیر نطنز، کاشان و قم گواه ادعای خودش میگیرد. استدلالهای آقای دکتر تا زمانی ادامه پیدا میکند که تلفن همراهش زنگ میخورد و توسط کسی که رئیس بزرگ میخواندش احضار میشود. پس ناچار خداحافظی میکنیم و فضای اتاق دوباره پر میشود از لهجهنامفهوم.
ماشین میافتد در راه برگشت. این اطراف برعکس آفتاب سوزان روزهایش، شبهای سرد و گزندهای دارد. تمام شیشههای ماشین تا انتها بالا کشیده شدهاند. بیرون ماشین و داخل قاب پنجره، میان سیاهی شب چراغهایی که نشانه وجود آبادی در دل کویرند، سوسو میزنند.
مسافری که جلو نشسته از راننده میپرسد: «این باید خالدآباد باشد». راننده تایید میکند و یکییکی نام چهار تجمع نورانی سوسوها را که در فاصله کمی از یکدیگر قرار دارند، میبرد و من یاد رشادت زنهای خالدآباد میافتم. مسافری هم که کنار من نشسته است به حرف میآید: «خاطرتون هست اون قدیما اینجا تا چشم کار میکرد شن بود. اینقدر دور و اطراف امامزاده شن بود که در چوبی اش باز نمیشد. آن وقتها مردم نذر میکردن بیان اینجا و ماسهها رو از امامزاده دور بکنن».
راننده جواب میدهد: «اصلا نمیشد با ماشین این دو و برا اومد، خیلی معذرت میخوام از خدمتتون، مردم با الاغ میاومدن اینجا» و از کنار من جواب میآید: «بادرودیها هنوز از همون جاده خاکیه پیاده میان آقا علی عباس(ع). جاده مستقیم میره تو بادرود. من خودم هر پنجشنبه از همون جاده پیاده میام.
اون موقع مردم ساده بودن، پاک بودن، اگه چیزی از اموال آقا علی عباس(ع) برمیداشتن، میآوردن تو ماشین، ماشین جم نمیخورد». پیرمردها داخل ماشین یاد ایام خوش جوانی افتادهاند و بی توجه به خالدآباد و سوسوهای چراغهایش که باعث و بانی گفتوگوهایشان شده با هم گرم گرفتهاند. سوسوها دور و دورتر میشوند و از عددهایی که روی تابلوها و کنار نام کاشان نوشته شده، یکی یکی کم میشود.
نظر شما