همشهری آنلاین- مریم اژئر: لحظهها به سرعت برق و باد میگذشت. حسین کفشهای کتانی به پا کرده آماده رفتن بود. این بار خواهر کوچکش اعظم مأمور بدرقه برادر شد. قرآن به دست به قامت رعنای برادرش نگاه میکرد. حسین با همان لباس همیشگی؛ پیراهن سورمهای، شلوار خاکی و کیف سفید رنگ رو به خواهرش گفت من دارم میروم. اعظم جواب نداد. دوباره گفت من دارم میروم و مکرر این جمله را تکرار کرد. اعظم به شوخی گفت: خب برو. او را از زیر قرآن رد کرد و حسین رفت. مادر چشم انتظار برگشت فرزند روزها را به شب و شب را به صبح میرساند. ناگهان صدای زنگ تلفن به گوش رسید. حسین از پشت خط خبر از آمدنش آن هم در روز عاشورا داد. مادر به تقویم دلش نگاهی انداخت یعنی حسین ۹ روز دیگر به خانه بازمی گردد؟ فردای آن روز نامهای از حسین به دست مادر رسید و ۸ روز بعد حسین به وعده خود وفا کرد. حسین آمد، اما چون حسین زهرا(س) گلگون کفن.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
نخستین خاطره به یاد مانده از حسین در نگاه مادرش، علاقه شدید او به ورزش دوچرخهسواری بود تا آنجا که همه فامیل و دوستان میدانستند حسین از دوچرخهاش جدا نمیشود. به گفته مادر شهید، حسین از دوران دبستان حال و هوای عجیبی داشت به گونهای که امر به معروف و نهی از منکر را حتی در داخل مدرسه احیا میکرد. در روزگار رژیم گذشته حسین به همراه دوستانش میکوشید تا به معلمان و دانشآموزان متذکر شود حجاب لازمه زندگی است. همین روحیه او موجب شده بود تا اسمش در لیست سیاه مدرسه قرار گیرد و همکلاسیهایش هم از او به نام دانشآموز شیطان و بازیگوش مدرسه یاد میکردند.
ایمان و اخلاقش زبانزد بود
پای صحبت اعظم خواهر کوچک شهید مینشینیم. او که با برادر شهیدش حدود ۴ سال تفاوت سنی داشته است، میگوید: «حسین در مورد مسئله حجاب با هیچ دوست و آشنایی شوخی نداشت. حتی به من که خواهرش بودم مدام تذکر میداد که به پوشش خودت توجه داشته باش.» خواهر شهید به اخلاق خاص برادرش نسبت به دلجویی از اهل خانه اشاره میکند و ادامه میدهد: «اگرچه صحبتهای حسین در مورد پوشش لباس و مسئله حجاب گاهی مرا دلگیر میکرد، اما او بعد از گذشت زمان کوتاه با خرید هدیه یا شیرینی از من دلجویی میکرد.»
محسن، برادر کوچک حسین رشته کلام را در دست میگیرد و میگوید: «من از آن دوران چیزی به خاطر ندارم اما وقتی در جمع دوستان حسین مینشینم همه از رشادتهای او میگویند. اینکه او با سن کمی که داشت ترس به دل خود را ه نمیداد و شجاعانه مبارزه میکرد. البته ایمان و تقوای حسین هم زبانزد بسیجیان محل است. او میکوشید تا همواره خنده بر لب جمع بیاورد، اما در مورد مسائل دینی با کسی شوخی نداشت.»
مکانیک جبههها هستم نگران من نباشید
مادر شهید دقایقی خاطراتش را مرور میکند: «حسین در دوران پیروزی انقلاب با آنکه سن و سال کمی داشت اما همین که نوایاللهاکبر را در کوچه و خیابان میشنید از خانه بیرون میرفت. حتی زمان محاصره پادگان جی هم به آنجا رفت.»
ادب و متانت حسین هنوز هم زبانزد اهل خانه است. مادرش در اینباره میگوید: « از زمان رفتن تا شهادتش ۳ بار به خانه آمد. برای بار دوم که به خانه آمده بود در حین رفتن پیش من آمد و گفت «مادر از رفتن من ناراحتی؟ چند بار این جمله را تکرار کرد. من در جواب او گفتم نه مادر برای چه ناراحت باشم. گفت: مادرجان صد سال هم که بمانیم باز باید برویم. پس چه بهتر که در این راه باشم.»
اعظم در تکمیل صحبتهای مادرش میگوید: «حسین عصای دست پدرم بود. از دوران کودکی صبح زود به همراه پدرم به میدان میوه وترهبار میرفت تا بار بیاورد. حتی در اوقاتفراغت هم به مغازه پدر میرفت تا کمک حال او باشد. او از لحظه لحظه عمرش به خوبی استفاده میکرد تا آنجا که تعطیلات تابستان به مغازه مکانیکی میرفت تا کار مکانیکی یاد بگیرد. وقتی هم به جبههها رفت به من و مادرم میگفت من آنجا کار مکانیکی انجام میدهم. نمیخواست مادرم نگران حالش شود.»
نام: حسین
نام خانوادگی: گلناری مهابادی
نام پدر: علی
تاریخ تولد: ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
محل شهادت: مهران، عملیات ضربت ذوالفقار
______________________________________________________
* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۰ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۵/۲
نظر شما