این هنرمند جوان متولد سال 1349 تهران است و بیشترین شهرت خود را از بابت عروسک گردانی و بازیگری در کنار عروسکها دارد. اما نگار استخر فارغالتحصیل رشته زبان انگلیسی است و در دانشگاه هنر هم در رشته طراحی صحنه و لباس درس خوانده است. به اینها فوق لیسانس ادبیات نمایشی دانشگاه تهران را هم اضافه کنید.
استخر، فعالیت سینماییاش را با طراحی صحنه و لباس فیلم «شهر زنان» در سال 1377 آغاز کرد و در سال 1387 هم تئاتری به نام «زن غرغرو» را کارگردانی کرد. با آن که در فیلمهایی مثل «صورتی»، «سام و نرگس»، «آخر بازی»، «سیاوش» و «چشمان سیاه» طراح صحنه و لباس بوده، ولی خودش مجریگری و کار با عروسک را بیشتر دوست دارد. او به جز شخصیت عروسکی «سنجد» (که یکی از معروفترین شخصیتهای عروسکی تلویزیونی 02 سال اخیر است)، عروسکهای مطرح دیگری مثل «تربچه» و «جیقیل» را هم خلق کرده و در کنار آنها به اجرای برنامه و نمایش پرداخته است.
این هنرمند در گفتوگویی با «دوچرخه» از روزهای کودکی و نوجوانی و خاطرات آن دوران صحبت میکند.
شخصیت عروسکی سنجد در کنار نگار استخر
- اولین خاطره دوران کودکیتان چیست؟
چه سؤال سختی! اولین خاطره را که دقیق به یاد ندارم. اما یادم میآید کلاس اول یا دوم دبستان بودم؛ مدرسه ما خیلی به خانهمان نزدیک بود و معمولاً پدر یا مادرم به دنبالم میآمدند. اما این خاطرهای که میخواهم بگویم، مربوط به روزی میشود که خودم به تنهایی به خانه برگشتم. نمیدانم چرا آن روز کسی به دنبالم نیامده بود. به خودم گفتم راه خانه را بلدم و خودم برمیگردم. زمستان بود و برف میآمد. دانههای سفید برف روی زمین نشسته بود و یک فرش قشنگ سفید درست کرده بود. از قدم زدن توی برفها لذت میبردم و چند بار هم گوله برف درست کردم و به دوروبرم پرت کردم.
داشتم در عالم خودم سیر میکردم که به نزدیک دم در خانهمان رسیدم. ولی نتوانستم یک قدم جلوتر بردارم. یک سگ بزرگ دیدم که جلوی در خانه ما خوابیده بود. راستش را بخواهید ترسیدم. جرأت نکردم جلوتر بروم و در را باز کنم. شاید چیزی حدود نیم ساعت زیر برف ماندم. نزدیک بود گریهام بگیرد. پدر و مادرم از راه رسیدند. جلو که رفتند در خانه را باز کنند، آن سگ خودش بلند شد و رفت.
من که به پدر و مادرم چسبیده بودم، دوان دوان وارد خانه شدم. سگ بیچاره کاملاً بیآزار بود و از شدت سرما به جلوی در خانه ما پناه آورده بود، ولی مرا خیلی ترسانده بود. هنوز هم ، تمام آن لحظهها و احساسم را خیلی روشن و واضح به خاطر دارم.
- به جز این خاطره که چندان شاد نبود، چه نوع کودکیای داشتید؟
یک جور کودکی خوب، شاد و راحت. آن روزها پر از بازی با برادرم و بچههای کوچه بود. انواع و اقسام بازی را با دخترهای هم سن و سال خودم داشتم. حیاط خانه و کوچه پر از صدای شلوغ کردنهای ما بود. میخواستیم همه بازیها را انجام دهیم ولی وقت کافی نبود، مجبور بودیم بعضی بازیها را برای روزهای بعد بگذاریم.
- رسیدن به نوجوانی و خداحافظی با دوران کودکی چگونه بود؟
بدون هیچ مسئله خاصی به نوجوانی رسیدم. هیچ بحران عجیب و غریبی نداشتم و دور شدن از دنیای کودکی برایم سخت نبود. بههرحال، همه بچهها در دوران کودکی مثل آدم بزرگها رفتار میکنند و دوست دارند بزرگ شوند. نوجوانی این حسن را دارد که آدم احساس میکند دارند او را جدی میگیرند و دیگر به او به چشم یک بچه نگاه نمیکنند، به تو مسئولیت میدهند و انجام یک سری کارها را به تو میسپارند. شاید این کمی سخت باشد، ولی لذتبخش است. برای من، چیزی مثل تجربه پختن یک غذای معمولی، خیلی جذاب بود. وقتی نگاه مثبت دیگران را میبینی که انگار دارند میگویند «نه، او بزرگ شده و کارش را درست انجام میدهد»، احساس خیلی خوبی به تو دست میدهد.
- هنر و بازیگری در این دوران چه جایگاهی داشت؟ علاقه به دنیای هنر از چه زمانی به سراغتان آمد؟ کودکی یا نوجوانی؟ یا این که هیچکدام؟
از همان بچگی به هنر و کارهای هنری علاقه داشتم. از دوران دبستان بود که بازیگری را تجربه کردم. در این دوران در تمام زمانهایی که معلم نداشتیم (یا دیر میآمد) برای بچهها نمایش بازی میکردم. با آن که معلمهایم را خیلی دوست داشتم و شاگرد تنبلی هم نبودم، اما خیلی وقتها ته دلم میخواست آنها غیبت کنند. علتش هم مشخص است، من فرصت هنرنمایی پیدا میکردم! همراه یکی از دوستانم که هنوز هم با هم دوستیم، دو تا شخصیت ساخته بودیم و به صورت بداهه نمایش اجرا میکردیم. حالا هر وقت در باره آن روزها صحبت میکنیم، حسابی میخندیم.
- واکنش بچههای همکلاسی چه بود؟
خب، آنها هم از خدا میخواستند که معلم نیاید تا ما نمایش اجرا کنیم!
- مسئولان مدرسه چه طور؟
این را دیگر نمیدانم. من در سن و سالی نبودم که بخواهم از آنها چیزی بپرسم. به قول معروف، عقلمان نمیرسید. ولی احساس میکنم چون بچهها در سکوت و با دقت نمایش ما را تماشا میکردند، آنها هم از این وضعیت راضی بودند.
- آن نمایشها را چگونه میساختید؟
کار را خیلی ساده گرفته بودیم، بیشتر برگرفته از قصههای کتابهای درسی و یا قصههایی بود که خوانده بودیم.
- برای شکل دادن به این علاقه و هدفمند کردن آن چه کردید؟
در نوجوانی این مسئله برایم شکل جدیتری به خودش گرفت. شاید در دوران کودکی اجرای آن نمایشها بیشتر یک جور بازی کودکانه بود. ولی در نوجوانی این موضوع برایم جدی شده بود. میدانستم که میخواهم این رشته را ادامه بدهم. احساس کردم بهترین راه این است که در کنکور شرکت کنم و وارد دانشگاه شوم تا درس آن را به صورت حرفهای بخوانم. برای همین، خودم را برای کنکور آماده کردم. البته کتابهای هنری را هم خیلی زیاد میخواندم. در کنار مجله های سینمایی و هنری، هر کتاب هنری که منتشر میشد، خیلی زود سر از کتابخانه من در میآورد.
دو شخصیت عروسکی اتل وتوتوله
- به جز هنر، رشته دیگری هم بود که توجه یا علاقهتان را جلب کند؟ مثلاً پزشکی یا مهندسی و امثال اینها؟
هیچ وقت به اینجور چیزها علاقهای نداشتم و یادم نمیآید که پزشک یا مهندس شدن را دوست داشته باشم، ولی نقاشی را خیلی دوست داشتم. نمیدانم باید بگویم نقاشیام خوب است یا بد. اما برای خودم خیلی نقاشی میکردم. به جز دفترهایی که از نقاشیهایم سیاه شده بودند، دیوارها و روی زمین محیط خانهمان هم از دست هنرنماییهای من جان سالم به در نبرده بودند. نقاشی کمک میکند تا آدم احساساتش را به تصویر بکشد. در آن دوران که هنوز کار حرفهایام را در دنیای هنر شروع نکرده بودم، نقاشی عاملی بود که حس و حال خودم را به زبان هنری بیان کنم.
- کتاب در این دوران چه جایگاهی داشت. مطالعه هم میکردید؟
کتاب خیلی میخواندم. در کنار چند دوست صمیمی که داشتم، کتاب هم یک دوست صمیمی و دانا بود. بعد از ظهرهای من با کتاب گره خورده بود. تابستان را خیلی دوست داشتم، چون میتوانستم راحتتر کتاب بخوانم. خبری از درس و مشق نبود و من فرصت آن را داشتم که تمام تابستان کتاب بخوانم. البته بازی و فعالیتهای دیگر هم بود. یک وقت فکر نکنید همهاش سرم توی کتاب بود!
- بیشتر چه جور کتابهایی میخواندید؟
رمان را خیلی دوست داشتم. در دوران کودکیام کلی کتاب قصه داشتم. تعداد کتابها آنقدر زیاد بود که فکر میکردم اگر آنها را بفروشم، پول خیلی زیادی گیرم میآید.
- فرد خاصی هم بود که در آن دوران به صورت شخصیت محبوب و مورد علاقهتان در آمده باشد؟
حالا که فکر میکنم، واقعاً شخص خاصی را در ذهنم ندارم. آدمها و چیزهای زیادی بودند که توجه مرا به خودشان جلب میکردند، ولی اینطور نبود که شخص خاصی به صورت چهره محبوب یا مورد علاقهام در بیاید.
- دوست داشتید از کس خاصی الگوبرداری کنید؟
یادم نمیآید. همیشه احساس میکردم باید خودم باشم. فکر میکردم در این صورت بهتر میتوانم کار کنم. حالا شاید به صورت غیرمستقیم از کسانی تأثیر میگرفتم، ولی همیشه میخواستم خودم باشم.
- واکنش خانواده و بزرگترها به علاقه هنری شما چه بود؟
آنها مرا خیلی به بازیگری یا تئاتر تشویق نمیکردند، ولی مانع هم نبودند و اینطور نبود که بگویند این کار را نکن. آنها موسیقی و نقاشی را خیلی دوست داشتند و مرا برای کار در این رشتهها تشویق میکردند.
- اولین بار چه زمانی جلوی دوربین رفتید و کار حرفهای کردید؟
سال اول دانشگاه بود. هنوز هم لحظه به لحظه آن را به یاد دارم. یکی از بهترین روزهای زندگیام بود.
نگار استخر و سنجد در یک نمایش زنده خیابانی
- چه حسی داشتید؟
یک تجربه عالی و بینظیر بود، کمی هم میترسیدم. نگران بودم که خراب کنم ؛ خوشبختانه اینطور نشد.
- حالا که آن روزها را به یاد میآورید، نسبت به آن چه حسی دارید؟
از این که توانستم به خودم و تواناییام اطمینان و اعتماد کنم، خوشحالم. هر آدمی باید به تواناییها و قابلیتهای خودش اطمینان کند تا کارش را درست انجام دهد. البته در باره تواناییها و قابلیتها نباید غلو کرد، همانطور که نباید آنها را دستکم گرفت.
- چه شد که در بین زمینههای مختلف کاری، کار با عروسک را انتخاب کردید؟
من عاشق کار با عروسکها هستم. عروسک دنیایی دارد که تا وارد آن نشوید، قادر به درک آن نخواهید بود. انگار یواشکی وارد دنیای آدمها میشوید و آن را زیرورو میکنید. این واقعیتی است که در دوران کودکیام عروسکهایی داشتم که یار نزدیک من بودند. نمیدانم، شاید کار با عروسکها در بزرگسالی به نوعی مرا دوباره به آن دوران میبرد و کودکم میکند.
- در طول این سالها نحوه انتخاب عروسکها برای کار چگونه بوده است؟
برحسب تعریفی که از شخصیت عروسک داریم و کاری که قرار است انجام دهد و داستانی که در آن قرار است واقع شود، طراحی صورت و شکل انجام میشود. پس از ساخت آن، نوبت انتخاب صدا برای این عروسک است. این صدا باید مناسب چهره و شخصیت عروسک باشد. همانطور که در مرحله اول، چهرههای ظاهری زیادی را بررسی می کنیم تا چهرهنهایی عروسک پیدا شود، در مرحله دوم کار هم صداهای متعدد و متفاوتی برای عروسک خلق میشود تا بالاخره، صدای او هم معلوم شود. هر کدام از این بخشها هم مشکلات خاص خودش را دارد.
- از بین عروسکهایی که تا به حال کار کردهاید، کدام را بیشتر از بقیه دوست دارید؟
معلوم است، سنجد را بیشتر از بقیه دوست دارم. چون تمام سالهای اول کارم را با او بودم. با او بزرگ شدم، شناخته شدم و از طریق او بود که توانستم آن چیزهایی را که در ذهن و وجودم بود، ابراز و بیان کنم.
- سنجد در کارنامه کاری شما جای ویژهای دارد؟
همینطور است. قبلاً هم گفتهام، اگر دایناسور هم به دست بگیرم، باز همه میگویند سنجد کجاست؟ در فاصله سالهای 1373 تا 1380، بچهها سنجد و شیرینکاریهای او را در تلویزیون دیدند. بعضی وقتها جوانانی را میبینم که سالها از دوران کودکی و نوجوانیشان گذشته و به من میگویند سنجد را به خاطر خاطرات کودکیشان دوست دارند. سنجد خاطره کودکی و نوجوانی خیلی از بچهها بوده است.
- کودکان و نوجوانان وقتی شما را می بینند چه میگویند؟
شاید برایتان جالب باشد که بگویم مرا دوم میبینند و سنجد را اول! بعد از آن همه کارهای مختلف و اجراهای مختلف، هنوز این سنجد است که در ذهنها باقی مانده است. برای خودم هم عجیب است.
شخصیت عروسکی متل در کنار نگار استخر
- ناراحت نمیشوید اول سنجد را میبینند و دوم شما را؟
اصلاً، خود من هم مثل آنها دوستدار و طرفدار سنجد هستم؛ شاید هم کمی بیشتر از آنها.
- خودتان دوست دارید واکنش آنها چه باشد و به آنها چه میگویید؟
دوست دارم احساس واقعیشان را بیان کنند و خودشان باشند. هیچ چیزی بهتر و مهمتر از این نیست که بچهها خودشان باشند و حرف دلشان را بزنند.
- دوست دارید فرزند خودتان هم راه شما را برود؟
اصراری ندارم مثل خودم باشد و راه مرا برود. اما دوست دارم حتماً یک رشته هنری را خوب بداند و تجربه کند.
- برای آینده چه برنامههایی دارید؟
کلی برنامه دارم و خودم هم نمیدانم از کجا و چگونه باید شروع کنم. البته چندتایی را مدتی است که شروع کردهام! چند طرح جدید برای ساخت برنامههای کودک دارم که به امید خدا برای انجامشان داریم کار میکنیم.
- گفتوگوی دوچرخه با شما یک گفتوگوی نوروزی است. ولی صحبت ما با هم هیچ ارتباطی با عید و نوروز پیدا نکرد؟
خب، من یک جمله میگویم که کمی نوروزی شود: یک پنجره با قاب سبز و پشت آن دشتی از گل و آسمان آبی با ابرهای سفید کپل و یک عالمه امید و شادی در انتهای گلها در انتظار است. پنجره را باز کنید و به بهار سلام کنید... سال نو مبارک.
- و حرف آخر؟
پانصدمین شماره نشریه شما یک هفته قبل منتشر شد و من فکر کردم چه قدر خوب میشد که شما یک هفته دیرتر به این شماره میرسیدید تا با بهار و نوروز همراه میشدید. اما حالا هم میتوان این فاصله را نادیده گرفت و اینطور تصور کرد که این دو اتفاق با یکدیگر رخ داده است. وقتی شماره پانصد شماره را دیدم یک دفعه تصویری از 500 دوچرخه رنگارنگ در ذهنم ایجاد شد که در حال حرکتاند. خسته نباشید و عید شما و همه خوانندگان خوب کودک و نوجوانتان مبارک باشد.