همشهری آنلاین - رابعه تیموری: در روزهای جنگ و اوایل انقلابگاه و بیگاه کرکرههای آن پایین میرفت تا حاج «غلامحسین ارشدی» در راه و نیمراه مناطق جنگی و پایگاههای بسیج باشد و محمولههای آذوقه و تجهیزات را به پسران جوان خود و همرزمانشان برساند. منزل حاجی چند خیابان آن طرفتر از مغازهاش در مجتمعی چند طبقه قرار گرفته و فرزندان و اقوام نزدیکش همسایه او هستند. این میل و تدبیر مادر شهید ارشدی بوده تا محیط گرم و صمیمی خانه و زندگیش از چشم نامحرم دور و دورتر بماند.
«بتول» خانم که این روزها از سهلانگاری ما در رعایت دستورات دین سخت دلگیر است، میگوید: «زمان جنگ، خانمی که قبل از انقلاب بیحجاب بود، به حرمت خون شهدا یک باره محجبه شد، اما حالا...» گزارش زیر نقل زندگی او و همسر مهربانش است که دلتنگی دوری از محمد رضای دوست داشتنیشان را به عشق حفظ آرمانها و اعتقاداتشان صبورانه تحمل میکنند.
از خانه تا مسجد
آن روز دم غروب محمد رضای کوچک در حالی که زیر چشمی بابا و برادرهایش را میپایید که برای رفتن به مسجد آماده میشوند، با ناراحتی توپ پلاستیکی را زیر پاهای بیقرارش میغلتاند. به او گفته بودند که باید «آقا» شوی تا بتوانی با ما به مسجد بیایی و محمدرضا نمیدانست کی میتواند ادعای بزرگی کند. هنوز در فکر و خیال بود که بابا دست او را گرفت: «برو بابا وضو بگیر، برویم نماز جماعت...» انگار دنیا را به محمدرضا دادند: «پس بالاخره فهمیدند که آقا شدهام! » بعد از آن روز هم هر وقت محمدرضا را پیدا نمیکردند، توی کلاس قرآن مهدیه و مسجد الاقصی سراغش را میگرفتند.
«بتول» خانم هم از این موضوع ناراضی نبود و دوست داشت محمدرضا کنار دست پدر و برادرهایش در مسجد باشد و قد بکشد. عادت پدر و مادر بود که وقتی دلشان میخواست بچهها چیزی را یاد بگیرند، خودشان سفت و سخت آن را رعایت میکردند. گاهی چیزهایی پیش میآمد که بچهها با همان سن کمشان میفهمیدند اگر بابا و مادر برای همسایه و دوست و آشنا دلیلی ببافند و واقعیت را کمی دستکاری کنند، همه چیزبه خیر و خوشی تمام میشود. اما بزرگترها همه چیز را راست و حسینی به دیگران میگفتند و دلیل میآوردند: «خدا که میداند حقیقت چیست...» کمکم محمدرضا و خواهر و برادرهایش هم پا جای پای آنها گذاشتند و وقتی بتول خانم میپرسید: «بچهها این را کی شکسته؟ » محمدرضا دل قرص و مطمئن خودش را لو میداد: «از دست من افتاد و شکست! » آن وقت دل مادر از راستگویی او غنج میرفت و جایزهای هم پیشکشش میکرد.
روزهای جنگ
بابا و برادرهای محمدرضا مدام توی جبهه بودند و مادر آرام و صبور دوریشان را تحمل میکرد، اما وقتی محمد رضای ۱۴ ساله گفت که میخواهد برای اعزام به مناطق جنگی ثبتنام کند، انگار ته دل بتول خانم خالی شد و پی جوی بهانهای که محمدش را نزدیک خود نگه دارد، گفت: «درست را تمام کن، بعد برو. » اما محمد درسهایی را که از خودش یاد گرفته بود، تحویلش داد و در عذر و بهانه را بست: «کشور و دین و ناموسمان در خطر است. امام دستور جهاد دادهاند. بمانم و درسم را بخوانم؟ » محمدرضا که میدانست مادر دوست دارد بچههایش هم اهل دین و دیانت باشند و هم اهل درس و کتاب و مدرسه، همانطور که یک پایش توی سومار و خرمشهر بود و یک پایش توی تهران، موقع امتحانهای آخر سال خودش را به مدرسه میرساند تا با نمرههای خوبش مادر را دلگرم و امیدوار کند که روزی جنگ تمام میشود و محمد رضای او... چه روزی بود وقتی نامه خداحافظی محمدرضا به مادر رسید. بتول خانم تا آن چند خط را خواند، بند بند تنش به لرزه افتاد.
اما فوراً قلم را برداشت و در جوابش نوشت: «محمدم تو را بیش از اندازه دوست دارم. اما اسلام را بیشتر از تو دوست دارم. پسرم تا آخرین نفس از اسلام محافظت کن...» وقتی آن نامه باز نشده برگشت بتول خانم فهمید پسرکش شهید شده. ۸ سال هم طول کشید تا پیکر محمد رضایش را پیدا کردند، پیکری که هیچ نشانی از چشمهای سرزنده و براق و صورت برگ گل محمد را نداشت.
روز سوم محاصره
صورت قاسم از درد کبود شده بود و خون زانویش روی ماسههایریز کانال راه گرفته بود. محمدرضا نگاهی به او کرد و کوله پشتی علی را که کنار پیکرش افتاده بود، باز کرد. کمپوتی که دیروز نتوانسته بود به علی بخوراند، هنوز توی آن بود. علی میدانست که رمق ماندن در او نمانده است: «معلوم نیست چند روز توی این کانال حبس باشید. بماند برای شما...»محمد رضابا غیظ چاقو را روی دهانه حلبی قوطی کشید و در حالیکه قطعهای سیب پخته را روی زبان قاسم میگذاشت، گفت: «هر طور شده باید از کانال بیرون برویم. » احمد که سرش را به کناره کانال تکیه داده بود، با تعجب به طرف او برگشت: «انگار یادت رفته یک دشت مین جلویمان پهن است. عراقیها هم روبهروی دشت نشستهاند که اگر تکان بخوریم...» رحیم نگاهی به شهدا و زخمیهای توی کانال کرد و گفت:
«اگر اینجا بمانیم، همه از گرسنگی و تشنگی میمیریم. بیرون که برویم، شاید چند تا زنده بمانند یا لااقل چند تا عراقی هلاک کنیم و شهید شویم. » هنوز روشنی روز به داخل کانال نریخته بود که خمیده و با احتیاط از آن بیرون آمدند. باد سرد بهمن ماه میوزید و رملهایریز فکه را در هوا میچرخاند. در تاریکی دشت، میتوانستند تیزی چشمهای پشت تپه را که آنها را میپایید، احساس کنند. محمدرضا در حالی که هیکل قاسم روی پشتش سنگینی میکرد، در اطرافش سر میچرخاند تا مسیر پاکسازی شده میدان مین را پیدا کند. ناگهان صدای شلیک گلوله و ناله رحیم در هم پیچید. پیکر رحیم که به زمین افتاد، انفجار مین رملها را به هوا بلند کرد. قطعههای پیکر رحیم لحظاتی طولانی در میان دود و غبار پیچ و تاب میخورد. محمدرضا قاسم را به آرامی از پشتش پایین سراند و اسلحهاش را به طرف تپه روبهرویش نشانه گرفت... . »
شهید محمدرضا ارشدی
نام پدر: غلامحسین
تولد: ۱۳۴۴ ـ تهران
شهادت: ۱۱/۲۰ / ۱۳۶۱ ـ فکه
مزار: قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س)
__________________________________________________________________---
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۶
نظر شما