به گزارش همشهری آنلاین، سال ۱۳۸۹ درست چند دقیقه بعد از این که شهاب حسینی تندیس بهترین بازیگر نقش اول مرد را دریافت میکند، حسین معززی نیا پیشنهاد این گفتگوی جذاب را به شهاب حسینی می دهد. معززی نیا در همشهری ۲۴ نوشته است: برای انجام گفتوگو به لواسان رفتیم، محل زندگی چند سال اخیر شهاب حسینی که میگوید برای دورماندن از اجتماع خشمگین به آنجا پناه آورده. یکی از دلمشغولیهایش در لواسان، حضور در «کافه هنر» است و بودن در کنار مردمی که برای ملاقات با بازیگر محبوبشان به آنجا سر میزنند. گفتوگوی ما در همین کافه و در میان رفتوآمدهای مردم انجام شد. و شهاب حسینی وسط همین رفتوآمدها گفت که بازیگری دیگر برایش جذابیتی ندارد، دلزده شده و میخواهد مدتی خودش را بازنشسته کند.
وقتی برای اولین بار جایزهی بهترین بازیگر مرد را گرفتید چه احساسی داشتید؟
شهاب حسینی: جایزهها مشوقها و انرژیبخشهای خوبیاند. انگار در طول راهی که دارید میروید به شما غذای خوبی بدهند تا بتوانید مسیر را ادامه دهید.
دریافت جایزه در کارنامهی یک بازیگر، نقطهی مهمی است؟
حسینی: بله، ولی نقطهی پایان نیست. در هنر، نقطهی پایانی وجود ندارد، چون همیشه درصد ناشناختهها خیلی بیشتر از شناختههاست. جایزه هیچوقت برای من هدف نبوده.
ولی نگرفتنش باعث سرخوردگی و دلخوری میشود.
حسینی: معمولاً بازتابهای یک کار، زمانی که آن کار نمایش داده میشود، معلوم میشود. ببینید، خیلیها از اینکه بازی من در فیلم دلشکسته دیده نشده ابراز تعجب کردند، ولی الان پرفروشترین فیلم شبکهی ویدئویی شده است. این برایم کافی است. آن اتفاقی که میخواستم افتاده. جایزه صرفاً یک نشانه است؛ جایزهای که دیشب گرفتم فقط برایم نشانهای است از اینکه در خط درستی دارم حرکت میکنم و انتخابهای درستی داشتهام.
به هر حال، جایزه برای بیشتر بازیگرها هدف است. یکی میگوید دارم کار میکنم تا سیمرغ جشنوارهی فجر را بگیرم، آن یکی میگوید تا ده سال بعد اسکار را میگیرم. بازیگری هم هست که چند سال پشت هم بازیهای چشمگیری در چند فیلم دارد و وقتی مورد توجه جشنوارهها قرار نمیگیرد، علناً ابراز دلخوری میکند و میگوید چرا مرا نمیبینید. حتی کسی در حد آل پاچینو هم وقتی اسکار میگیرد، به طعنه میگوید بالأخره نوبت من شد!
حسینی: تصور میکنم آن نقطهای که آدم به جایی میرسد که فکر میکند بهترین داوری را خودش در مورد خودش انجام داده و دیگران تشخیص درستی نداشتهاند و حق او را ندادهاند، آغاز یک سراشیبی است. اینجا باید زنگ خطر برای بازیگر به صدا درآید. چون کار ما نمایش است. وقتی داریم کار نمایش انجام میدهیم، حسمان را از درون به بیرون انتقال میدهیم. زمانی که مشغول این کاریم خودمان شاهد نیستیم کیفیت کارمان چطور است. اینکه کار ما از بیرون چطور به نظر میرسد، موضوع دیگری است. همهاش به تصوری که ما حین اجرای نقش داریم برنمیگردد. اگر قرار بود بازیگر خودش دربارهی کار خودش قضاوت کند، دیگر نیاز به کارگردان نداشت.
نفهمیدم که بالأخره آن چیزی که شما را اقناع میکند، آن چیزی که دربارهی کیفیت بازی مطمئنتان میکند، چیست؟ میگویید جایزه میتواند یکی از اینها باشد. دیگر چه؟ واکنش مخاطب، شما را مطمئن میکند؟
حسینی: اگر مجلهی شما فروش بالایی داشته باشد چه حسی دارید؟ خوشحال میشوید، چون فکر میکنید نتیجهی کارتان دیده شده. این همان لذت اصلی است، حالا چه به عنوان نشریهی برتر ایران انتخاب بشوید و چه نشوید. میزان استقبال از نشریهی شما نشان میدهد جایگاه اجتماعیتان کجاست.
البته این مقایسهی شما شاید در سینما جواب ندهد؛ ممکن است فیلمی پرفروش شود ولی دلیلش کیفیت بازی شما نباشد.
حسینی: بله، فعلاً که پرفروش بودن یک فیلم اصلاً دلیل موفقیتش نیست. این روزها کمتر کسی راضی از سالن سینما بیرون میآید. دیشب در طول برگزاری جشن داشتم به این فکر میکردم که همه وقتی میروند روی صحنه، گله و شکایتی از چیزی دارند، اما هیچکس به این فکر نمیکند که این فیلمهای روی پرده محصول خود ماست. چرا به عملکرد خودمان نگاه نمیکنیم ببینیم ما به عنوان آن جامعهی فرهنگی که قرار است ایده بدهیم و فکرهای خوب داشته باشیم کجای کاریم؟ وقتی ما چنین فیلمهایی تولید میکنیم، نمیتوانیم بیاییم مرتب از همین سینما شکایت کنیم. خود ما هم مقصریم.
به این بحث برمیگردیم، اما اجازه دهید اول تکلیف بحث قبلی را معلوم کنیم؛ جواب سؤالم را نگرفتم که در نهایت، فروش فیلم است که شما را قانع میکند کارتان را به عنوان بازیگر درست انجام دادهاید یا نظر منتقد یا جایزهای که میگیرید؟ کجا به آن احساس اطمینان شخصی میرسید؟
حسینی: هیچ کدام. همهی اینها نسبی است. قطعی نیست.
یعنی تحمل این را دارید که کسی بیاید و بگوید مثلاً نقص دربارهی الی... بازی شماست و بخواهد این را ثابت کند!؟
حسینی: کاملاً، کاملاً. اتفاقاً دنبال همین هستم! اتفاقاً میخواهم یکی بیاید همین را بگوید که ببین، در فلانجای فیلم سر من کلاه نرفت، داری بد بازی میکنی. دلم میخواهد یکی اینها را ببیند. همهی اینها نسبی است. هیچکدام از این جایزهها قطعی نیست. دیشب من به عنوان بهترین بازیگر مرد انتخاب شدم، ولی مگر واقعاً من بهترین بازیگر مرد این سرزمینم؟ نه! من روی صحنه، از بسیاری از بازیگران تئاتر ضعیفترم. از خیلی از بازیگران سینما هم ضعیفترم. آقای مهدی هاشمی خیلی از من بهتر است. خیلیها از من بهترند.
درست، ولی انگیزهی یک بازیگر این است که بهترین باشد. یک جور خودخواهی در بازیگر وجود دارد که میخواهد دیده شود و به قلهای برسد که همه تحسینش کنند.
حسینی: آره، این جایزهها شبیه رکورد زدن برای ورزشکارهاست. مثل اینکه یک دونده بگوید من میدوم تا فلان رکورد را بزنم و بعد دوندگی را میگذارم کنار. این هم یک جور انتخاب است. اما برای من این رکورد آنقدرها هم قطعیت ندارد.
پس چی؟ به این ترتیب، فقط همان رضایت شخصی باقی میماند از کاری که انجام میدهید. یعنی دنبال یک جور آرامش و لذت شخصی هستید. اینکه حس دلپذیری نسبت به نتیجهی کارتان داشته باشید. این رضایت بر چه مبنا به دست میآید؟ این را میخواهم بفهمم.
حسینی: مبنایش این است که وقتی فیلم را بازی کردم و تمام شد و نشستم تماشایش کردم، یادم برود که این شهاب حسینی است؛ خودم را نبینم روی پرده. شخصیت را باور کنم و مثل یک تماشاگر به خودم نگاه کنم. چنین فیلمی را دوست دارم. در فیلمی که موقع تماشایش از خودم خوشم بیاید و بگویم بهبه اینجا عجب نگاهی دادهام، این کت چقدر بهم میآید، قربان خودم بروم، از این فیلم بدم میآید.
تا حالا در کدام فیلمها این اتفاق افتاده؟ همین دربارهی الی...؟
حسینی: در دربارهی الی... این اتفاق افتاد. در سوپراستار هم اتفاق افتاد. در سوپراستار یک جاهایی یادم رفت خودم بازی میکنم و فکر کردم من «کورش زند» هستم که چه آدم مزخرفی هم هست! پرسه در مه را هم هنوز ندیدهام که بفهمم این اتفاق تا چه حد افتاده.
معمولاً همهی بازیگرها باید یک بار به این سؤال جواب بدهند که معیارشان برای پذیرفتن نقشهایشان چیست؟ شما که چنین حساسیتهایی دارید، چرا گاهی اوقات نقشهای خیلی ضعیف هم قبول میکنید؟
حسینی: معیارم این است که ببینم هدف آدمی که نقشی را به من پیشنهاد میدهد از فیلمسازی چیست. پیشنهاد کسی را که از روی شکمسیری همینجوری آمده و میخواهد فیلمی بسازد نمیپذیرم. چون چنین آدمی فقط میخواهد یک امپراتوری شصتـهفتاد روزه تشکیل بدهد و بنشیند آن بالا دستور بدهد و ما به او احترام بگذاریم تا ارضا شود.
این جوری فکر میکنید ملعبهی دست او شدهاید.
حسینی: آره، در بهترین حالت ابزار او میشوی برای لذت شخصیاش. من در این کار به احترام متقابل خیلی اهمیت میدهم. بزرگترین بازیگر به یک کارگردان احتیاج دارد که تواناییهای او را نشان دهد. بزرگترین کارگردان هم به یک بازیگر نیاز دارد که مجری درست تفکر و تلقی او باشد. پس کسی لزوماً نباید دیگری را زیردست خودش حساب کند. سینما یک کار گروهی است. گروهی که البته تحت رهبری کارگردان اداره میشود، ولی در کنار کارگردان کار میکند. بازیگر فوتبال اگر به خاطر مربیاش بازی کند بازنده است، باید در کنار مربیاش بازی کند تا موفق باشد. بله، من کار ضعیف هم دارم. زمانی بود که صرفاً به بالابردن تعداد فیلمهایم فکر میکردم.
کاملاً طبیعی است که در ابتدای کار به این فکر کنید.
حسینی: آره، مثلاً میخواستم زودتر تعداد فیلمهایی که بازی میکنم دورقمی شود، البته نه به هر قیمت. با خیلی از فیلمسازان تازهکار همکاری کردم، به این امید که نتیجهی خوبی بدهد. نخواستم اشتیاق و انگیزهی زیاد آنها را بیپاسخ بگذارم. ولی در مواردی کار خلاف انتظار از آب درآمد.
پس میشود حدس زد حالا که به اینجا رسیدهاید، به تدریج گزیدهکارتر بشوید.
حسینی: حقیقتش این است که دیگر دنبال یک لقمه معرفت برای خودم میگردم. اگر فیلمی به من چیزی یاد داد، آدمترم کرد، با واقعیتهای بزرگتری آشنایم کرد، میروم و کار میکنم.
این یک لقمه معرفت همان چیزی است که به خاطرش بازیگر شدید؟
حسینی: ببین، بگذار برایت بگویم؛ زمانی که ما نوجوان بودیم و تازه داشتیم دنیای دور و برمان را میشناختیم... من و تو باید همسنوسال باشیم...
من متولد ۱۳۵۲ هستم.
حسینی: بزن قدش! چه ماهی؟
آبان.
حسینی: من بهمن به دنیا آمدم. خب، پس تو هم دقیقاً یادت هست: زمان بچگی ما دستگاه ویدئو جنس قاچاق محسوب میشد. دسترسی به فیلم نداشتیم. من ششـهفت ساله بودم که پدرم یک آپارات خرید و دو تا فیلم دیدم که حسابی یادم ماند؛ یکی جیسون و آرگوناتها بود و یکی هم سندباد، با آن جلوههای ویژهی عروسکی آن موقع...
صحنهی جنگ اسکلتها را در جیسون و آرگوناتها یادم هست، در دنیای بچگی تا مدتها ذهنم را مشغول کرده بود...
حسینی: آره، آفرین، چه سکانسی بود. ما با سینما این طوری آشنا شدیم. بعد هم که فیلمهای ویدئویی را کرایه میکردیم و میدیدیم. یکدفعه در دو روز بیست تا فیلم میدیدم. وسط اینها همهجور فیلمی بود. فیلمهای کمدی معمولی بود، اما ده فرمان هم بود، بنهور هم بود، اسپارتاکوس، محمد رسولالله، غازهای وحشی، شاهین صحرا، آپاچیها، حماسهی کئوما... این فیلمهای حماسی کمکم آن تصویر خاص از سینما را برای من ساخت؛ سینما برای من شد آن جای دیگر، آن سرزمین خاص با آدمهای خاص و روابط جذاب. در بچگی این آدمهای بزرگ و کارهای بزرگشان ما را شیفته میکرد. یادم هست در تلویزیون فیلمی دیدم دربارهی ناپلئون بناپارت. بین آن صحنههای عظیم و جنگهای مفصل، سکانسی یادم ماند که ناپلئون وقتی در روسیه در جنگی شکست میخورد، شب خسته و کوفته برمیگردد به چادرش تا بخوابد، میبیند آجودانش روی تختش خوابیده. آجودان را بیدار نمیکند، مینشیند روی صندلیاش و سرش را به دستش تکیه میدهد و میخوابد. این لحظهها را فقط سینما به وجود میآورد. من شیفتهی این شکوه انسانی شدم و دنبال سینما رفتم. دنبال این سؤال بودم که چهجوری میشود مثل آدمهای این فیلمها باشکوه شد.
در آن سن و سال چه راهی برای رسیدن به این شکوه انسانی پیدا کردی؟ چه مسیری طی کردی؟
حسینی: در آن دوران که همهی اینها را دور از دسترس میدیدم. کنار درس خواندن میرفتم دنبال مشاغل مختلف. دو سال رفتم در طلاسازی کار کردم! در حالی که پدرم دبیر بود؛ میگفت من دارم به بچههای مردم درس میدهم ولی تو را نتوانستم آدم کنم! مدتی رفتم فوتبالیست شدم؛ در باشگاه نوجوانان پاس بازی میکردم. مدتی رفتم آموزش آرایشگری دیدم. همهجور کاری کردم. دنبال کاراکتر میگشتم برای خودم. تا یک موقعی به این نتیجه رسیدم این کاراکتر را در بازیگری پیدا کنم. به این خاطر آمدم سراغ سینما. اما انصافاً کمتر پیش میآمد در سینمای کشورم فیلمی را ببینم که باعث تکانخوردنم بشود و ایدهی بزرگی در زندگی به من بدهد.
اجرای تلویزیونی کجای این مسیر قرار داشت؟
حسینی: یک پل بود. یک واسطه برای این که به سینما برسم. مجریگری در تلویزیون باعث میشود تسلط بر لحن و بیان به وجود بیاید. قبل از این، در دانشگاه با بچههای دپارتمان تئاتر آشنا شدم. در کلاسهای آقای سمندریان ثبتنام کردم. تئاترهای دانشجویی کار میکردیم. خیلی لذتبخش بود. دو سال برای یک تئاتر تمرین میکردیم تا در یک جشنوارهی دانشجویی دو نوبت اجرا داشته باشیم! غذایمان از صبح تا شب بیسکوئیت و چای بود. اینها را تحمل میکردم تا یک روز همان آدمباشکوهه بشوم. تا اینکه بزرگتر شدم و فهمیدم دنیا جور دیگری است و آن شکوه، گاهی اوقات در لابهلای همین روابط عادی اجتماعی به دست میآید. انگیزهام اینها بوده، وگرنه صادقانه و روشن بگویم اگر از اول میدانستم بازیگری قرار است این باشد، قطعاً میرفتم دنبال عشق اصلیام که موسیقی است. من عاشق شنیدن هستم، عاشق نت و ساز. در موسیقی از کارم لذت فردی میبرم.
یعنی الان آن لذت را نمیبری؟ یا دیر به دیر نصیبت میشود؟
حسینی: الان آن لذت در گرو گذشتن از هفت خان رستم است. در سینما باید مسیر سختی را طی کنی تا به آن لذت برسی. قبلاً تصورم این نبود که برای رسیدن به یک کار خوب باید اینهمه مشقت بکشم. حالا ناچارم برای انتخاب نقش به خودم بگویم نمیخواهد دنبال کار خوب باشی، فقط کار بد نکن!
فکر میکنی این وضعیت سینما در همهی دنیاست یا مشکل سینمای ایران است؟
حسینی: خب، به طور کلی فهمیدم سینما یک کار جمعی است و تا همه کارشان را درست و تمیز انجام ندهند، کار تو به عنوان بازیگر دیده نمیشود.
و فهمیدی آن لذتی که در موسیقی میبری، در سینما اصلاً به دست نمیآید.
حسینی: من همین الان هم از موسیقی برای سینما کمک میگیرم. ببین، مشکل این است که در سینمای ما برخلاف سینمای استاندارد دنیا که همهچیز در خدمت این است که تو به عنوان بازیگر بروی جلوی دوربین و کارت را درست انجام بدهی و چیزی تمرکزت را به هم نزند، همه از بازیگر انتظار دارند در هر شرایطی بهترین بازدهی را داشته باشد. در سینمای ما، سر صحنه همهچیز دست به دست هم میدهد تا تمرکز بازیگر را نابود کند. لحظهی بازی تو که میرسد و میروی جلوی دوربین، کسی کاری به اتفاقاتی که افتاده ندارد، همه منتظرند تو بهترین اجرا را داشته باشی. اشتباه تو دیده خواهد شد. از بازیگر انتظار دارند خیلی حرفهای بیاید و در یک برداشت کارش را انجام بدهد. این نمیشود. مشکل من سر صحنه همین است.
احتمالاً اصغر فرهادی از معدود کارگردانهایی است که این را میفهمد و سر صحنه آرامش مناسب را ایجاد میکند، نه؟
حسینی: خوشبختی بازیگری که با اصغر فرهادی کار میکند این است که او خودش در دانشگاه، درس نمایش خوانده، بازی را میشناسد و اصلاً خودش بازیگر خوبی است. وقتی دارد توضیح میدهد چه میخواهد، حس صورتش جوری است که با خودت میگویی کاش بتوانم دقیقاً همین را بازی کنم! نقاط حساس بازیگری را میشناسد، اتودزدن بلد است و میداند بازیگر را چطور هدایت کند.
با نقشهایی که تا الان بازی کردهای، به آن شکوهی که در سینما دنبالش بودی، رسیدی یا نه؟
حسینی: راستش بعداً فهمیدم این قضاوتی نیست که خود بازیگر بتواند در مورد خودش انجام بدهد. کرک داگلاس وقتی داشته نقش اسپارتاکوس را بازی میکرده، اگر به باشکوهبودن خودش فکر میکرد، آن نقش ماندگار نمیشد. او غرق در کار خودش بوده و این شکوهمندبودن را منِ تماشاگر از بیرون تشخیص دادهام. اما فکر میکنم در فیلمی مثل اسکندر، آقای کالین فارل خیلی دنبال این بوده که اسکندر باشکوهی شود و نتیجه، فیلمی شده که حاضر نیستم یک بار دیگر ببینمش.
با توجه به این روحیهای که توصیف کردی، پس ممکن است یک موقعی بگویی از بازیگری خسته شدهای و میخواهی کنارش بگذاری؟
حسینی: مدتی است به همین جا رسیدهام! من دوسال تعهدات کاری دارم و وقتی اینها تمام شود، مسلماً وقفهای خواهم داشت. نمیدانم این وقفه چقدر طول بکشد، ولی حتماً به این وقفه نیاز دارم تا به رفتوروب و تمیزکردن بایگانی مغزم بپردازم. باید یک بازبینی کلی انجام بدهم. قصد جسارت به پیشکسوتها را ندارم، ولی من نمیتوانم تا سنین پیری منتظر بمانم از دفتری تلفنی بشود و نقشی پیشنهاد شود و آفیشی تعیین کنند... این برایم کافی نیست. بخشی از هنر کسب مهارت است. وقتی آن مهارت را کسب کردی، حالا باید بروی سراغ تألیف. هنر تا به تألیف نرسد، پیشهی آدم است. من تا وقتی که به تألیف در کار خودم نرسم، هنرپیشهام، بعد از رسیدن به تألیف است که هنرمند میشوم؛ کسی که صاحب نظر است، صاحب فکر است. در اندازههای خودم البته. نه، الان به این نتیجه رسیدهام که با بازیگری اقناع نمیشوم. یا باید رها کنم و بروم سراغ موسیقی، یا بروم پشت دوربین.
یعنی کارگردانی؟
حسینی: اگر بشود.
پس برنامهریزی جدیدی داری.
حسینی: ببین، من نزدیک به پانزده سال است همه چیز را فدای کارم کردهام. خانوادهام، پدر و مادرم، همسرم... بچهام هفت سالش شده و من نفهمیدم چهجوری هفت سالش شد. اعتراف میکنم سینما، حدأقل در ایران اینقدر ارزش ندارد. نمیارزد آدم همهچیز را فدای سینما کند.
این که میگویی «حدأقل در ایران» مهم است. جای بحث دارد؛ فکر میکنی این مشکلاتی که سرخوردهات کرده، چقدر به شرایط سینمای ایران مربوط است و چقدرش عمومی است؟
حسینی: خیلیاش به شرایط سینمای ما مربوط میشود. ببین، ما آدمهایی در سینمایمان داریم که به اندازهی آقای دیکاپریو باورپذیر بازی میکنند. همان کار را میتوانند بکنند. فرق بین ما این است که او در آن سینما به کمک بقیهی عوامل میتواند دیکاپریو بشود و ما با مختصات این سینما نمیتوانیم. در آن سینما، بازیگر نهتنها در کارش موفق میشود، بلکه کمکم از قالب سینما فراتر میرود و تبدیل به یک شخصیت پذیرفتهشدهی اجتماعی میشود. پایش به مجامع بزرگ بینالمللی باز میشود. وقتی این اعتبار را پیدا میکنی، مزایایش شامل حال خانوادهات هم میشود و تو به همراه خانوادهات زندگی خوبی میگذرانی. ولی در موقعیتی که ما داریم، خانوادهی من باید از حقش چشمپوشی کند برای اینکه من رشد کنم و جایزه بگیرم.
پس هم به وضعیت صنفی اعتراض داری و هم به موقعیت اجتماعی بازیگر.
حسینی: ببین، همهی اینها با هم انگیزه میسازد. یک وقتی هست که تو میبینی سینمایت پتانسیل و چشمانداز این را دارد که تا ده سال دیگر جایی در اکران جهانی پیدا کند. آنقدر که سینما در دنیا بدون فیلم ایرانی معنا نداشته باشد. مثل کرهی جنوبی. مثل هند. مثل خیلی جاهای دیگر. آنوقت انگیزه پیدا میکنی. احساس میکنی در مسیر جهانیشدن داری پیش میروی.
پس میشود گفت یکی ـ دو سال است به سقف خواستههایت در محدودهی سینمای ایران رسیدهای.
حسینی: وضعیت سینمای ما مثل فوتبالمان شده؛ سقف انتظارمان این است که در جام جهانی حاضر باشیم و هر دفعه زور میزنیم با نذر و نیاز و قربانیکردن گوسفند تیممان برود بالا که بتواند سه تا بازی آبرومند در مرحلهی گروهی بکند و برگردد. خب، این به چه دردی میخورد؟ که چی؟ این چه فوتبالی است؟ فوتبالی که نتواند پرچم ما را در یک کشور بالا ببرد به چه دردی میخورد؟ سینمایی که نتواند پرچم ما را بالا ببرد چه فایدهای دارد؟ ما دنبال چه هستیم؟ اگر حرفی در سطح جهانی نداشته باشیم، پس به چه دردی میخوریم؟ وقتی فیلم اصغر فرهادی در برلین جایزه میگیرد، افتخارش مال کیست؟ یک ایرانی که در برلین زندگی میکند، از فردا احترام همسایهاش را احساس میکند. این مگر بد است؟ هنر قرار است به ما این هویت را در جهان بدهد. اعتبار پیدا کنیم. اگر به اینجا نرسیم پس داریم چهکار میکنیم؟ دنبال چی هستیم؟ پول؟ اگر پول و ماشین مدلبالا بخواهم که خب، میروم بیزنس میکنم.
میخواهی بگویی سینمای محلی دیگر در دنیای امروز جایگاهی ندارد، ولی سینمای ما هنوز محلی باقی مانده است.
حسینی: آره، چون وقتی فیلمهای دنیا را میبینم، به این فکر میکنم که جای هشتاد درصد اینها میتوانستم باشم، همین کارها را من هم میتوانم بکنم. فرق ما این است که در آنجا آن آقای بازیگر سوار بر همهی دستاوردهای تکنولوژیک سینماست، همهچیز از فیلمنامه تا موسیقی تا کارگردانی و اسپشیالافکت دارد کمک میکند تا راسل کرو بشود گلادیاتور، ولی اینجا بر عکس است، همهی دردسرها سر من بازیگر ریخته میشود. همهچیز ناقص است و آنوقت یکدفعه همه منتظرند منِ بازیگر بنشینم در یک نمای دونفره در یک کافیشاپ معجزه کنم و چشمها را خیره کنم! این اتفاق شاید یک بار هم رخ دهد، اما با این وضعیت آخرش کفگیر آدم میخورد ته دیگ. نوجوانی که نقش هری پاتر را بازی کرد، امروز در دنیا اعتبار دارد. همهی این اعتبار را به خاطر قدرت بازیگریاش به دست آورده؟ نه، سوار بر بال خیالانگیز سینما شده. ما اینجا مثل مزرعهداری شدهایم که فقط برای مصرف خودش میکارد و درو میکند. این سینما برای من اقناعکننده نیست.
بعضیها مشکل را در پول خرج کردن میدانند و میگویند سرمایهگذاری آنها با ما قابل مقایسه نیست.
حسینی: مگر برای ملک سلیمان و یوسف پیامبر و در چشم باد کم خرج کردیم؟ پس چرا مردم مینشینند لاست و ۲۴ را میجوند؟ چرا سریالهای ما این تأثیر را نمیگذارند؟ جای ما در فضای جهانی خالی است. چرا تأثیرگذاری فرهنگی در دنیای امروز را جدی نمیگیریم؟ باور کنید شما الان قدرتهای اول جهان را خلع سلاح کنید، آنقدر نگران نخواهند شد که مانع فعالیت فرهنگیشان شوید. از آمریکا سینمایش را بگیرید، آنوقت چهکار میخواهد بکند؟ اما مسئولان ما هیچوقت بابت کمتأثیربودن سینمای ایران نگران نمیشوند.
نظر شما