به گزارش همشهری آنلاین، قصد داشتیم از گزارشگران فوتبال در جام جهانی یادداشت هایی داشته باشیم؛ اینکه چه محدودیتهایی در گزارش داشتهاند، چه استرسهایی را تحمل کردهاند و اصولا با چه ذهنیتی مسابقات را گزارش میکنند. برای همین از جواد خیابانی خواستیم برای ما بنویسد برای گزارش بازیهای ایران در جام جهانی ۹۸ چه حساسیتهایی را در نظر گرفته. میخواستیم بدانیم نگرانی اصلی او هنگام گزارش بازیهای ایران آن هم با توجه به جو ورزشگاه، روحیهی بازیکنان و البته درنظرگرفتن تماشاگرانی که صدایش را از تلویزیون میشنیدند چه بوده. آیا گزارشگران خارجی هم همین معذوریتها را داشتند؟ آیا آنها هم نگران نکتهای بودند؟ اصلا گزارش مسابقات جام جهانی با مسابقات دیگر (مثلا جام ملتهای آسیا) متفاوت است؟ جو آنجا چقدر آدمها را تحت تأثیر قرار میدهد؟ آیا گزارش بازیها در آنجا واژههای دیگری میطلبد؟ استرسزاست؟ اطرافیان به او نکتههایی را گوشزد کردهاند؟ اگر دوباره به آنجا برود سعی میکند بیطرف باشد یا جانبدارانه گزارش میکند؟ انتقاد هم میکند یا مدام پیش خودش میگوید که الان وقتش نیست؟ از او خواستیم که این سؤالها را با یک خاطرهنگاری (مثلا گزارش یک بازی تیم ملی در جام جهانی ۹۸) جواب بدهد؛ یک خاطره که بتواند دلهرهها و نگرانیهایش را نمایان کند. جواد خیابانی متن زیر را در جواب ما نوشت.
١- من فوتبال را دوست دارم و عاشقانه دنبال میکنم اما از فضای موجود در ادبیات و رفتار فوتبال در ایران متأسفم و نسبت به آن واکنشی فاصلهگرایانه دارم، دوری و دوستی... فضای آکنده از تهمت و افترا در ورزش ایران که در بیست سال اخیر بهوجود آمده است مرا از این فضا دور میکند.
۲- در فضای ورزشگاههای خارج از ایران علیرغم اینکه غربت و بیگانگی میتواند آزارمان بدهد، اما درواقع چنین نیست و آرامش بینظیری در کار داریم. چه در شهر ریاض باشی و چه در شهر جده و فشار تیمها و تماشاگران تیمهایی چون الهلال یا الاتحاد را احساس کنی و چه در توکیو و در ورزشگاه سراسر قرمزشده تیم اوراوا نشسته باشی و فریادهای سالم و بیهیچ توهینی از سوی ژاپنیها بشنوی و چه در پاریس یا رم یا مونیخ یا لندن و یا حتی ملبورن و در اوج هیجان و حساسیت مسابقات مختلف حضور داشته باشی، باز هم علیرغم همهی آن سختیها، کار تو بسیار راحتتر است از آنچه در استودیوی شبکهی سه یا در ورزشگاه آزادی انجام میدهی!
۳- در ایران مجبور به کشیدن خطی پررنگ بر دور خودت هستی اما آنجا فقط خودت هستی. در ایران مجبور به نوعی دگماتیسم میشوی اما آنجا میتوانی خود را قانونمند و وابسته به نگاه اگزیستانسیالیستی و هستیگرایی خودت، وجودت، اندیشهات، قلبت و ذهنت بدانی.
این قصه مخصوص گزارشگران نیست، مردم دو شخصیت دارند! در چهارراهها و کوچههای یکطرفه و پارکها و خیابانها و صفها و نانواییها و فروشگاهها چه خبر است؟ ندیدهاید که گروهی از جوانان به سر پیرمردی افتادهاند و بیشرمانه او را کتک میزنند؟ شاید بهخاطر اینکه در پیچ خیابان و بنابر هفتادسالهبودنش، بوقِ آنها را نشنیده و چشم ناتوانش از دیدن، هیبت و مهابت آنها را ندیده است! آیا این نوجوانان و جوانان میتوانند در ورزشگاههای اروپا به مادر و خواهر و همسر داور یا مربی حریف یا بازیکن ستارهی تیم مقابل و یا به رئیس فدراسیون و مدیر باشگاه و حتی به گزارشگران، زیباترین ابیات و واژههای ناب را تعارف کنند؟ در کدامیک از خیابانهای توکیو میتوانیم اینگونه رانندگی کنیم که در تهران میکنیم؟ در کدامیک از سینماهای لندن میتوانیم اینگونه فیلم ببینیم که در سینما عصرجدید میبینیم؟ در کدامیک از ورزشگاههای دوبی یا قطر یا ریاض میتوانیم اینگونه سبکسری کنیم که در شیرودی و آزادی و یادگار و فولادشهر و غدیر و حافظیه و... میکنیم؟
آیا در ایران دلمان نمیخواهد همانگونه که دلمان میخواهد زندگی کنیم؟ واقعا تعریف آزادی از نگاه فیلسوفان مطبوعات و رسانهها و جامعه و رادیو و تلویزیون و تابناک و بازتاب و... اینگونه است که هرکاری دلشان میخواهد بکنند؟ آیا حق دارند مادران مردهی در خاک و پوسیده در قبرستانها را به مقابل دیدگان ما بیاورند؟ اصلا از ابراز و گویش «برابری» چه برداشتی داریم؟ اگر هرکس آزاد باشد هرطور که میخواهد باشد، آیا اینگونه نمیشود که همهی انسانها و مردم در جوامع در وضعیتهای متفاوت و نابرابر زندگی بکنند؟ شاید یک نفر زورش خیلی زیاد باشد و دلش بخواهد در سینما در بهترین جا بنشیند و به پیکنیک برود، آیا آزادی او موجب نابرابری قانون و امکانات در همان سینما نمیشود؟ مردم آزاد هستند هرگونه که میخواهند فکر کنند... اما آیا آزادند هرگونه که فکر میکنند حرف بزنند؟
همین است حکایت ما در مسابقاتی که گزارش میکنیم. آیا آزاد هستیم هرچه که دلمان میخواهد بگوییم؟ هرکاری دلمان میخواهد با بازیکن یا مربی تیمی که دوستش نداریم بکنیم؟ آیا هیچگاه بهراستی میتوانیم چیزی بدانیم؟ یعنی دربارهی آنچیز به یقین و اثبات برسیم؟ اگر بله، بگویید چهچیز را؟ آیا آن چیز فقط نگاه شما دربارهی آن چیز نیست؟ اگر چیزی میدانیم چگونه بدانیم که میدانیم؟ آیا هرگز میتوانیم ادعا کنیم که میتوانیم بدانیم آنچه را که نمیدانیم!؟
بهقول یکی از فلاسفه که اسمش یادم نیست، این جهان برای کسی که فکر نمیکند پر از لذت است، برای کسی که فکر میکند کمدی است و برای کسی که حس میکند و احساس دارد فقط تراژدی است.
من هستم پس فکر میکنم؟ یا اینکه من فکر میکنم پس هستم؟ به کدامیک از این دو سؤال پاسخ میدهیم؟
شعر گرگ را از شاعر نامی ایران شنیدهاید؟ گفت دانایی که گرگی خیرهسر ـ هست پنهان در نهان هر بشر/... لاجرم جاری است پیکاری سترگ ـ روز و شب مابین این انسان و گرگ/... هرکه گرگش را دراندازد به خاک ـ ذرهذره میشود انسان پاک/... مردمان گر یکدگر را میدرند ـ گرگهاشان رهنما و رهبرند/... وآن ستمکاران که با هم محرماند ـ گرگهاشان آشنایان هماند...
و حال شما بگویید. درون ما چه میگذرد که اینهمه هتاک شدهایم؟ چرا دیگر مهربانیها نیست؟ چرا دیگر همه... همه را میزنیم، میبندیم، میگیریم چرا؟ چرا هیچکس نگران نکتههای زندگی نیست، اما همه نگران نکتههای خندهدار و سخرهآمیز و گافها و لافها و قافها هستند!؟
مگر خیلیهایمان مدعی نیستیم که باید به درون human بدویم و انسانیت را بشناسیم و فقط خدا را باور کنیم؟ حتی با نگاهی اومانیستی به جهان بنگریم؟ پس کجاست آنهمه کردار نیک؟ آیا واقعا همه بدند؟ فقط من خوبم؟ چرا همه فقط از بدیها میگویند؟ چرا در فدراسیون ورزشهای پهلوانی و زورخانهای ایران هیچ نشانی از پهلوانی و جوانمردی نیست؟ چرا در ورزشگاههایی که نام «تختی» را دارند با تخته و سنگ و چوب و دشنام و فحش با همدیگر حرف میزنیم؟
۴- خوانندگان محترم شما، فیلسوفان سینما و نمایشاند و بگذارید با آنها کمی با زبان سینما سخن بگویم، البته اگر دوستان فهیم و دانای سینمایی خرده نگیرند که بشنوید وقتی خیابانی از برگمان میگوید!
اما در عالم سینما میتوان به فلسفهی آوانگارد و روشنپژوهی نگاه کرد، به گروهی که مثل پیشقراولان ارتش در جنگها میمانند که پیشروی و روشنگری میکنند و آن موانع و مصائب را برطرف میسازند.
باور کنید که ملتها ـ و من هم ـ بهنوعی آوانگارد هستیم در بیادبی و بیادبیاتی. لفظمان توهین است، حرفمان توهین است. حتی وقتی بخواهیم از یک شوت خوب یا یک دریبل خوب هم حرف بزنیم، میگوییم: فلانفلانشده عجب شوتی زد! و این است که در دشنامها نیز پیشرو شدهایم. ما در این فرهنگ فردوسی را داشتهایم. اینک کجاست؟ حافظ آیا فقط برای فال است؟ سعدی آیا فقط برای قیلوقال است؟ نیما چطور؟ سهراب هشت کتاباش سالی چندبار چاپ میشود؟ از دکتر شفیعی کدکنی چه مانده؟ از سیاوش کسرایی چه را خواندهایم؟ آرش کو؟ سهراب کو؟ رودابه و سودابه و تهمینه و گردآفرید و سیاوش کجایند...؟ کاوه آهنگر فقط افسانه بود؟ و اصلا همان افسانه کجاست؟ اهورامزدا کو؟ فلسفهی بودیسم چه هست؟ رنج و درد زاییده در هستی چیست؟ چرا به «نیروانا» نمیرسیم و کجاست که باید رستخیز باشیم و به رستاخیز برسیم؟ موعود کی میآید؟ و چرا نمیآید تا نجات یابیم از اینهمه دروغ و نفرت و رنج؟ چرا کتاب کویر دست به دست نمیگردد؟ چرا دلارها هرروز جابهجا میشود؟ چرا کتاب خسی در میقات خوانده نمیشود؟ چرا عشق مرده است؟ چرا هرروز در خیابانها عاشق یک چهره، یک شهرت میشویم؟
۵- گزارش بازیها در هر ورزشگاهی واژههای خود را میطلبد! وه که چه زیباست این سؤال. بله، واقعا فکر میکنم گزارش زندگی ما هم در هرجایی واژههای خود را میخواهد اما نمییابد.
۶- بیطرفبودن در جایی که عشق تو حضور دارد، بیمعناست. چگونه میتوانی عاشق ایران باشی و دستهایت نلرزد از این اسم؟ و پاهایت نلرزد از این اسم؟ و قلبت فرونریزد از این واژه؟ و بیطرف باشی؟
من در مقابل سرزمین خودم، مردم خودم ایران خودم، مسئولم. عاشق بر معشوق کور است و عاشقانه میپرستد او را. عاشق آن است که معشوق را بخواهد نه خودش را. مرا نقش وطن در جان، جان است ـ همان نقشی که در نقش جهان است/ وطن یعنی سرود مهربانی ـ وطن یعنی درفش کاویانی/ ز عطر خاک میهن گر شوی مست ـ کویر لوت ایران هم عزیز است/ وطن یعنی خزر، تبریز، اهواز ـ خلیج فارس، کرمان، رشت، شیراز/ وطن یعنی همین ما و همین من ـ وطن یعنی فدایش باید این تن.
۷- بیشک همهی گزارشگران ما بهترین گزارشهایشان مربوط به خارج از ایران است. من در استرالیا و فرانسه، عادل در چین، پیمان در ژاپن. حتی قبلتر. خدابخشیان در کانادا (ایران با لهستان)، حبیبالله روشنزاده در آرژانتین (جام جهانی ۱۹۷۸)، عطا بهمنش در ملبورن (ایران با استرالیا در سال ۱۳۵۶)، مجید وارث در کویت (جام ملتهای آسیا در ۱۹۸۰)، هادی صالحنیا در قطر (مقدماتی جامجهانی ۱۹۹۴)، بهرام شفیع در دوبی (جام ملتهای آسیا، بازی ایران با کره، ۶ ـ ۲)، اسکندر کوتی در عربستان (مقدماتی جام جهانی ۱۹۹۸) و...
۸- همه به ما نکتههایی را گوشزد میکنند. من همه را میشنوم. بهنظر من حتی آن شاگرد نانوا در روستایی دورافتاده هم حق دارد دربارهی من نظر بدهد و من همیشه دوست دارم حتی او را هم ـ و بیشتر از شما که خبرنگار هستید ـ دوست بدارم. یعنی کلا همان پیرمرد را یا آن پیرزن را در سرخس و خرمشهر که بیسواد است، اما خیلی دانا و فهیم است و سادگیاش را میپرستم. و او را از شما که هزاران کتاب خواندهاید و انتلکتوئلهای وطنی هستید و هرروز هم برای من مینویسید بیشتر دوست دارم!
یکی از آن پیرمردها یا پیرزنها یا پسران فقیر و دختران بینوا بگویند خیابانی بمیرد، من حتما خودم را خواهم کشت تا آنها به آرزویشان برسند. سوگند میخورم که میمیرم! چون میدانم آن بینواها به هیچیک از آرزوها و امیدهایشان نخواهند رسید. اگر یکی از آرزوهای یک آدم رنجکشیده این باشد که من بمیرم تا او شاد باشد و فقط لحظهای از غم و بینوایی و رنج و محنتی که میکشد خلاص شود، بهتر است که بمیرم تا او بماند. شما فکر کنید شعار میدهم. خواهید دید. صبر کنید!
و پایان:
رتبهبندی من از آدمها در این سرزمین و در این جهان نه از پول و ثروت، نه از ماشین و مکنت، نه از زیبایی و جمال، نه از سواد و کمال، نه از قدرت و هیبت و نه از شکوه و هیئت است. رتبهبندی من از آدمها در همهجای دنیا فقط ادب آنهاست. فقط مهربانی و لطف و عشق آنهاست. فقط ادب، فقط متانت. ادب مرد به ز دولت اوست.
نظر شما