مجموع نظرات: ۰
یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۷
۰ نفر

مستر جکیچ یوگسلاو در مدرسه فوتبال، وقتی پرش‌های احد را دید برای سرزدن در هوا می‌پرد، چشم‌هایش گرد شد و گفت جوانی با این همه استعداد که به صورت غریزی، «دوپرشه» سر می‌زند استثناست. گفت آینده احد ندید توی تیم‌ملی است،اما احد فقط فرشته لجوجی بود که قید تیم ملی را زد برای...

شهید

به گزارش همشهری آنلاین، به‌گمانم آقا مهدی راست گفته بود که وقتی جنگ تموم شد، ما ۳ دسته می‌شویم. یک عده می‌روند پی لذت‌های زندگی و کاخ‌سازی و مقام‌بازی. عده‌ای هم پشیمون می‌شوند از راهی که رفته‌اند و گروهی هم با خاطرات‌ مقدس جنگ، دمخوش می‌شوند و توی سکوت زیبای‌شان دق می‌کنند و خلاص.
من با این‌که عاشق این دسته آخری هستم؛ همین آدم‌ها که با ریاکاری‌های حاکم بر جامعه بعد از جنگ نمی‌سازند و توی اتوپیای ذهنی خود، غرقه می‌شوند و فرزندان‌شان محصول امتزاج «بنفشه و کلاش» ‌است؛ اما هیچ‌وقت ندیدم آقا مهدی نازنین به‌خوابم بیاید تا بگویم آخه «یاخشی اوغلان» چرا نماندی این دسته‌چهارم را ببینی. ببرم تپه‌های سوسنگرد و رحیم را نشانش بدهم که بیست و چند سال بعد از شیپور اتمام جنگ، هنوز به خانه‌اش برنگشته است و نمی‌داند ما چه دروغگویان قهاری شده‌ایم، و نمی‌داند بنز کوپه چقدر خوشگل است و نمی‌داند جکوزی خانه «برادر اسفندیار»، چقدر داغ و دیدنی است‌ و نمی‌داند چشم‌های مادرش آب مروارید آورده است، ‌نمی‌داند بیشتر جوان‌های محله‌اش، شیشه می‌کشند و فیلم‌های بد، دست‌به‌دست می‌کنند، و نمی‌داند هم‌بازی‌هایش، دارقالی را فراموش کرده‌اند. رحیم مانده است همان‌جا. برنگشته است. هنوز دنبال استخوان‌های بهروز، تپه‌ها را شخم می‌زند. دنبال استخوانی ‌است که گلوله‌ای در آن ۲۰ سال خوابیده است. دنبال ساعت مچی سیکو۵ بهروز است که زیر خاک هنوز حرکت می‌کند. دنبال چشم‌هایی است که وقتی اسم «ام‌البنین» می‌آمد، تمام صورتش خیس می‌شد. دنبال سگک ساده کمربندش که کله یک اسب بی‌چشم بود. دنبال پلاکی‌که هیچ وقت بهروز نداشت. دنبال بوی عطر شب‌های بیروت که شب‌های عملیات می‌زد.
آقامهدی خودش هم اگر زنده می‌ماند به گمانم پیش رحیم می‌ماند. نمی‌رفت ریاست سازمان ملی‌ جوانان را مثلا بگیرد که با دیدن این همه جوان درب و داغون، حالش بد شود.
رحیم هنوز مانده است تپه‌های سوسنگرد. آن فانوسی را که ۳۰ سال پیش از سردابه خانه مادرش برد، دارد. از سوسنگرد می‌رود دارخوین، دنبال «یعسوب». هی شخم می‌زند خاک سرد و تلخ را. بلکه نشانه‌ای از یعسوب پیدا کند. مثلا فندک‌اش را که «رونسون» ‌اصل بود و از پدرش گرفته بود که شب‌های جبهه بو کند. عاشق بوی دست‌های دودی پدرش بود. یا مثلا دفترچه خاطرات یعسوب را پیدا کند. ببیند یعسوب در فراق «ساچلی» چه‌ها نوشته است. چقدر گریه کرده روی جوهر.
رحیم پیر شده است. فکر می‌کنم ۳۰ سال پیش که به مادرش گلین خانوم گفت برود هویج بخرد رفته که رفته. افتاد دنبال آقا مهدی. حالا همه موهاش سفید شده. توی این ۳۰ سال یک‌بار هم پایش را به توپ لامصب نزده. حالا اگر برگردد شهر. حالا اگر بیاید ببیند چشم مادرش آب مروارید آورده و هیچ‌کس نیست او را ببرد دکتر. حالا اگر بیاید و ببیند. بچه‌های محل‌اش، سیگار(!) دست‌به‌دست می‌کنند، حالا اگر بیاید ویلای ستار را توی دل کوه ببیند، یا مثلا ماشین‌های زیرپای بچه ‌آقا اسفندیار را که دم‌به‌دم می‌رود آن‌ها را از کلانتری بیرون می‌آورد، حالا اگر فقط یک دور، توی شهر بزند، یا مثلا بهش بگویند بیا توی نت بچرخ، یا ببرندش توی جردن قدم بزند، ‌یا آمارهای محرمانه ناپاکی در فوتبال را ببیند همان بهتر که آلزایمرش را بگیرد و یک کمی شانه‌هایش بلرزد، به وقت باران.
توی این همه تیم فوتبال، بازی بچه‌های تیم «حلاج» - اواخر دهه پنجاه- حلاوت داشت. رحیم، بهروز، یعسوب، مصیب، ستار، عزیز، احد و فیروز و بگیر بروبالا. اسفندیار هم که پدر و مادر تیم بود.
فوتبال ساحرانه اگر می‌خواستی ببینی باید می‌رفتی سراغ تیم حلاج. عشقی‌ها، تله پاتی‌ غریبی داشتند. توی تمرین‌ها، رحیم ۱۱ تا دستمال می‌آورد. همه، چشم‌هایشان را می‌بستند. پاس، پاس، پاس. بازی با چشم‌بسته. اندیشه‌خوانی. پاس. پاس. پاس، آن‌ها همدیگر را با دل‌شان پیدا می‌کردند. «فیرپلی» اگر می‌خواستی باید می‌رفتی سراغ آن‌ها. داور اگر پنالتی اشتباه به نفع حلاج می‌گرفت جنگ معکوس شروع می‌شد. رحیم می‌دوید طرف داور که آقا ما دیدیم پنالتی نبود. به جای این‌که تیم حریف معترض شود. آن‌ها حق حریف را از داور می‌ستاندند. فوتبال غریبی بود، به گمانم زمین خاکی «قولشخانه»، مثل ماکوندوی گابریل گارسیا مارکز بود. بهروز با دفاع حریف روی هوا شاخ به شاخ می‌شد. دفاع می‌افتاد زمین. یعسوب با گلر حریف تک‌به‌تک می‌شد، اما توپ را نگه‌می‌داشت. می‌رفت سراغ مدافع حریف. لای موهای فرق سرش را نگاه می‌کرد ببیند خون می‌آید یا نه. به گمانم آن‌جا همه چیز مه‌آلود بود. انگاری ۱۱ تا «اللهیارخان» در روح‌شان حلول کرده بود.
آقا مهدی که رفت جبهه، این‌ها هم ۱۱ تایی پیچیدند. اسفندیار هر چه قسم خورد به کله مبارکش که نصف شما، به خدا می‌روید تیم ملی، این‌ها خندیدند. لعبتی بودند. توپ هم نمی‌توانست جدا سری در بین‌شان بیندازد. توپ جنگی را می‌گویم.
هشت تایشان- از ۱۱ تا- ایستاده رفتند و روی برانکادر برگشتند. لاله‌های مغان هم در سوگ ایشان می‌گریست. به آسودگی خوابیدند در وادی رحمت. «مصیب» مفقود شد و هیچ‌وقت پیدا نشد. مثل شبنم چکید روی خاک خوزستان. بی‌اثر و بلااثر. حتی یک موی پلک‌اش هم به «ننه سکینه» نرسید. «عزیز» هم مجروح شد و آوردند بیمارستان.
پوتین‌هایش نوی‌نو بود. از کمر به پایین شهله‌شهله شده بود. همه جمع شدیم بالای سرش. پوتین‌هایش چسبیده بود به پاهایش و خونین و مالین، جدا نمی‌شد. طبیب‌اش گفت باید ببرم. عزیز اولش می‌خندید و می‌گفت من بی‌پا چه جوری برگردم پیش نازلی که ۷ سال چشم به راهم است.
هیچ‌کدام از حرف‌هایش دیوانه‌مان نکرد، الا وقتی که فهمید پوتین‌های نوی‌اش هم قرار است همراه پایش بریده شود. همه‌اش قسم می‌داد پوتین‌هایش را نبرند. دکتر نمی‌فهمید حرفش را. می‌گفت «پایم را ببرید، اما حیف پوتین‌هاست».
این جمله را به سجاده مادرم قسم، راست می‌گویم. می‌دانم می‌خندید. اما به چشم‌های ام‌البنین قسم، راست می‌گویم. می‌گفت پایم مال خودم است، آخرش گور بابای قوزک پا. اما پوتین‌ها مال ملت است. مال مردم. خوشم نمی‌آید بنویسم بیت‌المال. عزیز هم بعد از بریدن پاهایش و پوتین‌هایش، دوام نیاورد و رفت. بردیمش وادی رحمت. حتی چشم‌های نازلی هم اندازه پوتین‌ها، حالم را بد نکرد. بخدا بد نکرد.
از عزیز برای «نازلی»، یک حلقه نقره‌ای نامزدی ماند و مشتی پوتین تکه‌تکه شده که هنوز نگه‌اش داشته. از موهای خودش تمیزتر نگه‌اش داشته است.
نازلی گاهی می‌رود دیدن ننه سکینه، مادر مصیب. برایش یک دسته‌گل «قرنفل» می‌گیرد که همیشه مصیب برایش می‌گرفت. ننه را می‌بیند که کوچه را آب و جارو کرده. یک سماور هم روی پله جلوی خانه‌اش گذاشته. ننه ۲۰ سالی است منتظر است. «ساچلی» ‌ نامزد مصیب را گرفت برای پسر دیگرش. ساچلی ۲۰ سال است بچه‌دار نمی‌شود تا اگر مصیب برگشت بتواند رویش نگاه کند. ساچلی از مصیب فقط یک جفت کتونی کفش ملی یادگار دارد که حتی گِل‌هایش را هم پاک نکرده است؛ یادگار آخرین بازی‌های تیم حلاج.
احد می‌توانست زنده بماند. رحیم می‌گوید بخدا احد می‌شد زنده بماند «فیرپلی» جانش را گرفت. توی بمباران شیمیایی. احد ماسک‌اش را از صورت جدا کرد و گذاشت روی صورت جوانی که خون قی می‌کرد. با چشم‌های خودم دیدم که بی‌ماسک برگشت. من از پشت ماسک، خیره نگاهش کردم و دیدم همان غروری توی چشم‌هایش هست که وقتی داور پنالتی یا کرنر اشتباه علیه حریف و به نفع تیم حلاج می‌گرفت و او قسم می‌خورد برای داور که پنالتی یا کرنر نیست در چشم‌های احد لونه می‌کرد. انگار داشت می‌گفت آخیش راحت شدم. مثل همان وقت‌ها که مستر جکیچ یوگسلاو در مدرسه شبانه‌روزی فوتبال، وقتی پرش‌های احد را دید که در حین بالا رفتن برای سرزدن، دوباره در هوا می‌پرد، چشم‌هایش گرد شد و گفت جوانی با این همه استعداد که به صورت غریزی، «دوپرشه» سر می‌زند استثناست. گفت آینده احد ندید توی تیم‌ملی است، اگر آدم باشد. اما احد آدم نبود، فقط فرشته لجوجی می‌تواند بگوید گور بابای تیم‌ملی، من با بچه‌های‌ «حلاج» می‌روم دوکوهه. می‌روم دشت مجنون.
رحیم تنها مانده است. از فکه می‌رود ابوموسی. از ابوموسی به دهلران. وجب به وجب، انگشت به انگشت. کرخه را می‌گردد. به خدا بیست و چند سال است برنگشته شهر. موهایش دیگر برفی شده است. فوتبال که می‌بیند حالش بد می‌شود. می‌گردد دنبال بهروز که ۲۰ سال است مانده زیر خاک. دریبل کرده همه را و مانده زیر خاک. دنبال ساعت مچی سیکو۵ بهروز که مطمئنم هنوز زیر خاک کار می‌کند. دنبال سگک کمربندش که کله یک اسب بدون چشم بود. دنبال پلاکی که هیچ‌وقت بهروز نداشت. دنبال بوی عطر شب‌های بیروت که بهروز شب‌های عملیات صورتش را با آن می‌شست.
امروز خاک را شخم می‌زند دنبال بهروز، فردا می‌افتد دنبال استخوان‌های یعسوب. دنبال فندک رونسون یعسوب که بوی دست‌های پدرش را داشت. دنبال دفترچه خاطرات یعسوب که برای ساچلی نوشته بود «کاش بودی و برای پیراهن آبی‌ات، دکمه می‌دوختم».
رحیم پیر شده است. حیف است که برنمی‌گردد شهر. برنمی‌گردد که ببیند. بچه محل‌هایش سیگار(!) دست به دست می‌کنند و ابروهایشان کمانی شده است. برنمی‌گردد ببیند ما چه ریاکاران قهاری شده‌ایم. برنمی‌گردد که ببیند بنز کوپه «اسفندیار» ‌ چقدر خوشگل است وکلی مشغله دارد!؟ برنمی‌گردد ببیند چشم‌های‌ مادرش آب مروارید آورده. برنمی‌گردد. از خجالت ننه سکینه برنمی‌گردد که اگر گفت پس مصیب من کو، ازخجالت، شبنم شود و از غیرت، بچکد روی خاک کوچه ساچلی. اگر آقامهدی به خوابم می‌آمد، اسطوره دسته‌ چهارم را نشانش می‌دادم، محاسن سفید رحیم را که بگو برگردد شهر. بگو بیاید این علی‌ کریمی، کفاشیان و هدایتی را ببیند که جایگزین بهروز، احد، مصیب و عزیز شده‌اند و ملت هم چه حالی باهاشان می‌کنند. برنمی‌گردد دوباره تیم حلاج را تشکیل دهد و ببیند فوتبالیست‌ها چه شکلی «شیشه‌بازی» می‌کنند و توی میدان، یقه داور را جر می‌دهند. برنمی‌گردد ببیند مربی‌ها، چه تحفه‌هایی شده‌اند. برنمی‌گردد ببیند پول چه سیلی می‌زند توی صورت فقرا.
رحیم برنمی‌گردد. برنگردی‌ها سردار! این‌جا هیچ‌چیز دیدن ندارد. دیگر یک عزیز هم پیدا نمی‌کنی که غصه پوتین بیت‌المال را بخورد و بگوید گوربابای پای من. برنگرد رحیم! همان‌جا بمان. همان‌جا پیرشو. با همان خاک سرد و قلوه سنگ‌ها ازدواج کن. فانوس ننه را هم به‌عنوان پسرت بپذیر و قربان صدقه‌اش برو. جان ساچلی و جان آقامهدی برنگرد. بمان همان‌جا و اگر مصیب و بهروز را پیدا نکردی، همان‌جا دق کن تا ما افتخار کنیم به تو. به تیم حلاج که چه امیرانی تحویل آقامهدی داد. من هم قول می‌دهم که از دور ببوسم گل روی شعله‌های فانوس‌ات را.
علی اولین شهید پهلوان بود. حاج الهیارخان عصر مشروطه دومین‌اش. دوست داشتم از تختی شهیدسوم بسازم، اما نمی‌شد. کاش پرویز قلیچ هم در زندان ساواک می‌مرد و ما چیزی می‌سرودیم. پس شهیدسوم، «رحیم» است که خاک سوسنگرد را رها نمی‌کند. هیهات، هیهات تا شهید چهارم بیاید، شاید آقا مهدی هم به خوابم بیاید... 

کد خبر 775824
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha