به گزارش همشهری آنلاین: شهریور سال ۱۲۶۸؛ هنوز کسی نمی دانست که فرزند آقا «سید اسماعیل موسوی» که در بازارچه میرزا نصر الله تبریزی به دنیا آمد، در آینده چه کاره خواهد شد، اما خود آن بچه در ۱۲-۱۰ سالگی فهمید که می تواند شعر بگوید، برای همین زمانی که فقط ۱۳ سال داشت با تخلص «بهجت» اولین شعرش را در مجله ادب به چاپ رساند تا چشم شعرای با استعداد همدوره اش گرد شود. یکی دو سال که از چاپ اولین شعرش گذشت تصمیم گرفت از مراد خودش حافظ شیرازی برای انتخاب تخلص کمک بگیرد؛ شد «شهریار».
شهریار زمانی که خیلی جوان بود. به دارالفنون رفت تا جراحی بخواند. در همین هنگام با استاد ابوالحسن صبا آشنا شد و نواختن سه تار و ردیف های سازی موسیقی ایرانی را از او یاد گرفت. همزمان با تحصیل در دارالفنون علوم دینی را هم در مسجد سپهسالار و در حوزه درس سید حسن مدرس یاد گرفت. شهریار در حدود سال های۱۳۴۶ قرآن را هم به خط نسخ نوشت اما فقط توانست یک ثلث آن را تمام کند. در مدت زمانی که در تهران بود، با بزرگانی مثل ابوالحسن صبا، محمدتقی بهار و عارف قزوینی دوستی و همنشینی داشت. در سالهای بعد با نیمایوشیج، هوشنگ ابتهاج و امیری فیروزکوهی آشنا و همنشین شد. اولین کتاب شعرش در سال۱۳۰۸ و با کوشش دوست صمیمیاش ابوالقاسم شیوا منتشر شد. او همچنین نخستین دفتر رسمی شعرش را در سال۱۳۱۰ با مقدمه ملکالشعرای بهار و سعید نفیسی منتشر کرد.
شهریار سالهای آخر تحصیل را میگذراند و کم کم همه داشتند خودشان را به اسم دکتر محمد حسین بهجت عادت میدادند، اما برق نگاهی همه چیز را به هم ریخت، دانشجوی جوان عاشق شده بود. تا این جای قضیه ایرادی نداشت، چه چیزی بهتر ازعاشق شدن، آن هم برای جوانی که در سن ازدواج بود. ایراد کار آنجا بود که دل معشوق جای دیگری بود. جوان دانشجو زیر همه چیز زد. دانشگاه و پزشکی و خوش تیپی را رها کرد و به خراسان رفت و سالهای زیادی را در فراق یار گذراند.
در آن روزهایی که شهریار آوازه ای به هم زده بود و شاعری معتبر بود که نامش به راحتی بر زبان می آمد، روزی مهمان عزیزی به دیدنش آمد. معشوق بود که آمده بود تا نتیجه سحر خودش را به چشم ببیند. شهریار که مرید حافظ بود شاید این بیت از مرادش از ذهنش گذشته: «رنگ خون دل ما را که نهان میداری/ همچنان در لب لعل تو عیانست که بود». ولی حالا شهریار خودش شاعری شیرین سخن بود. پس عرض اندامی کرد و فی البداهه برای یار نغمه عاشقی سر داد:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
نظر شما