رودخانه یخزده مهمترین فیلم از این حیث است؛ اثری کوچک اما بسیار استاندارد و موقر؛ یک سینمای واقعی که حتی یک کلیشه در آن نمیشود پیدا کرد و مهمتر از آن اینکه پیداکردن یک شعار یا حتی یک نماد در آن غیرممکن است.
هر چه در «رودخانه یخزده» هست، زندگی است و آدمهای آن و دست بر قضا چقدر خوب که در این زندگی همهرقم آدم میتوانی ببینی؛ از ملیتهای متفاوت گرفته با مسلکهای مختلف تا بومیهای حاشیه نیویورک. اصلاً این اولین فیلمی است که در نیویورک (منطقه شمالی این ایالت، به نام موهاک) ساخته میشود و شما خوشبخت میشوید که در آن نه از مانکنهای باسمهای خبری هست و نه از قهرمانان آمپولی و عضلهای. اگر از دیدن فیلمهای نیویورکی که سرشار از ترافیک، کافیشاپ و کلوبهای شبانه هستند بیزار شدهاید، دیدن رودخانه یخزده میتواند تمدد اعصابی برایتان باشد.
«ری ادی» مادری است که به میانسالی رسیده اما هنوز بچههایی دارد که احتیاج به مراقبت زیاد دارند. شوهرش آدم بیکارهای است که باز هم برای مدتی بیخبر گذاشته و رفته است؛ آن هم در آستانه تعویض خانههای منطقه موهاک که سرزمینی بسیار سرد و برفگیر است. پولی در بساط «ری» نیست و او خانه جدید (کانکسهای پیشساخته) را از دست میدهد و التماسهای او به مأمور فروش جلوی چشم 2 پسر 15ساله و 6سالهاش بهجایی نمیرسد. دوستی یا آشنایی اتفاقی «ری» با دخترکی سرخپوست بهنام «لیلا» او را با شغلی خاص و پردرآمد اما بسیار پرمخاطره رودررو میسازد؛ قاچاق آدم از شمالیترین منطقه نیویورک به جنوبیترین منطقه در کانادا؛ مسیری که حد فاصلش فقط یک رودخانه یخزده است.
اتومبیل «ری» باید هربار 2نفر را بگذارد داخل صندوقعقب و آن طرف رودخانه به یک متلدار تحویل دهد. ری این کار را میپذیرد اما ابتدا به ساکن، وضعیتش بهتر که نمیشود بدتر هم میشود.
در منطقهای که یک زن دست تنها چیزی شبیه یک درخت خشکشده و مرده بهحساب میآید «ری» میماند و برای بهترشدن زندگی مبارزه میکند.
درفش بر یخ
رودخانه یخزده یک «درام جنایی» است و هیچ شکی هم وجود ندارد چرا که مؤلفهها و استانداردهای این ژانر را بر پیشانی دارد اما نحوه بهکارگیری این المانها در شکلدادن به مسیر فیلم آنقدر طبیعی و رویایی اتفاق افتاده که انگار قرار نیست یک درام جنایی ببینیم. در سکانس رویارویی «ری» و «لیلا» آنچه اتفاق میافتد شکبرانگیز است. «ری»بهدنبال شوهرش میگردد.
به همهجا سرمیزند اما فقط ماشین او را مییابد که دختر سرخپوستی سوار آن شده. تعقیب این دختر توسط «ری»، او را به منطقه موهاک میرساند؛ جایی در شمالیترین نقطه ایالات متحده آمریکا، درست بین نیویورک و کبک. «ری» به سراغ کانکس دخترک میرود و در میزند ولی بیجوابماندن سؤالهایش با پرسیدن سؤالی دیگر ادامه نمییابد. ری یک گلوله به در کانکس شلیک میکند؛ یعنی اینجا سرزمینی است که به هر حال هر چیزی و هر کاری قواعد مخصوص بهخودش را دارد و این واقعیتها مشابه همین سکانس رویارویی «ری» و «لیلا» به سادهترین شکل روایت میشود. آبی که زیر یخ است با زدن درفش بر یخ بیرون نمیآید، باید یخ را سوزاند...؛ این قوانین این ناکجاآباد است.
وقتی صبحانه، ناهار و شام، ذرت بوداده آن هم زیر سقف آسمان باشد طبیعی است که عقل ممکن است از کار بیفتد اما وجدان و روح پاک آدمی که نظر خداوند هم بر او باشد میتواند برهر دیوانگی غلبه کند؛ کاری که در آن ناکجاآباد هم میتوان انجام داد.
گریه بر یخ!
«کورتنی هانت» نویسنده و کارگردان 45ساله اهل ایالت تنسی، «رودخانه یخزده» را بهعنوان اولین و آخرین فیلمش در کارنامه دارد. او پیش از این نه فیلمی ساخته بود و نه فیلمنامهای برای سینما نوشته بود اما توانست برای ساخت این کار 13 جایزه ببرد که حداقل
5-4تای آنها بسیار معتبر بودند.
برگ برنده او علاوه بر بازی بهیادماندنی و استثنایی «ملیسا لئو» که برایش نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را به همراه داشت، سناریویی بود که از فرط واقعیت دیگر به عادت و روزمرگی تبدیل شده بود، چرا که آن رودخانه یخ زده بین نیویورک و کبک برزخ صدها کودک و بزرگ و پیر و جوانی بوده که به دست قاچاقچیان (قبل از درگیری و رویارویی با پلیس) رها شدهاند یا به زیر آب رفتهاند و یا اینکه به مجسمهای شکیل تبدیل شدهاند و چه بسیار کودکان و نوزادانی که اولین سرسرهبازیهایشان را روی همان یخ رودخانه موهاک انجام میدادهاند و همانجا جان باختهاند. در سکانسی ملیسالئو (ری) کودک زوج پاکستانی را ناخواسته و ندانسته روی رودخانه میاندازد (کودک درون یک کیف یا ساک است) و تعلیق ماجرا هم این است که تماشاگر هم متوجه میشود ری چیزی را بیرون میاندازد اما زوج پاکستانی از این اقدام بیخبرند.
تزریق تعلیق اگرچه رسیدن به متل است و آه و زاری مادرکودک اما بازگشت نه قهرمانگونه «ری» به «رودخانه یخزده» بلکه بازگشت مادرانه اوست که تعلیق را چندبرابر میکند، چرا که حالا، هم سرنوشت بچه و هم سرنوشت خودش برای تماشاگر توأمان مهم جلوهگر میکند. «ری» ساک را مییابد اما گویا بچه مرده است.
لیلا در مسیر برگشت، کودک را در آغوش میگیرد تا گرم شود اما هنوز نمیدانیم که کودک زنده خواهد شد یا چیزی دیگر(!) چرا که گفتارهای سرخپوستی لیلا حاکی از این است که بچه رفته و هنوز تماشاگر در اما و اگر مانده. با رسیدن به متل است که 100درصد مطمئن میشویم که کودک زنده است و به آغوش خانواده برگشته؛ یعنی صحنهای که میشد باسمهای از کار دربیاید مثل هزاران فیلم دیگر (پیدا کردن ساک روی یخهای رودخانه و به زحمت رسیدن به آن و بازکردن در ساک در حالیکه چشمهای تیلهای نوزادی تپل و خندان به شما خوشامد میگوید) اینچنین واقعگرایانه تصویر میشود و اگر فیلم را دیدهاید دیالوگ «ری» را بهخاطر بیاورید که پس از تحویل بچه به مادرش به لیلا میگوید: آخه چه کسی بچهاش را کنار وسایل روزمره توی ساک میگذارد؟!
به بزرگی یخهای شناور
«رودخانه یخزده» فیلم جمعوجوری است که حداقل میتواند این پیام را به تماشاگر شیفته سینما بدهد که سینما هنوز زنده است؛ هنوز میتوان فیلمی دید که در آن زندگی واقعی به تصویر کشیده میشود و میتوانیم امیدوار باشیم که باز هم سینمای حقیقی را خواهیم دید. پایان «رودخانه یخزده»، هم غیرعادی است و هم غیر کلیشهای و یکی از امتیازات مهم فیلم. «ری» پول حاصل از قاچاق آدم را به «تروی» میدهد تا کانکس جدید را برای خانوادهاش بخرد. او دستگیر شدهاست و دادگاه 4ماه برایش حبس میبرد؛ پایانی تلخ که درازمدت نیست و به یک امید غیریخی وصل خواهد شد؛ امیدی پایدار.