بابا و بابابزرگ و مادربزرگم سراسیمه آمدند بیمارستان. هر کدام چیزی همراهشان بود. مادربزرگ، ساکی داشت که تویش یک پتوی سفید گذاشته بود تا مرا در آن بپیچد، و یک دست لباس سفید ساده و نخی. بابا یک دسته پول آورده بود که بدهد به بیمارستان و مرا مرخص کند و ببرد خانه و پدربزرگم دو تا النگو همراهش بود: یکی برای مادرم و یکی برای من! النگو به دست من بزرگ بود و قرار شد وقتی سه ساله شدم دستم کنند. برای همین، وقتی من از در ِ بیمارستان، توی بغل پدرم بیرون آمدم، هنوز، فقط چیزهایی همراهم بود که لازم داشتم.
به خانه که رفتم ، چیزهای دیگری به داشتههای من اضافه شد؛ یک عروسک پلاستیکی که بعدها توی حمام صورتش را با ماژیک نقاشی کردم. یک آهوی بادی که وقتی بادش میکردیم روی چهار تا پایش میایستاد و یک جغجغه. یک دندان برای وقتی که دندان در آوردم آن را به لثههایم بکشم و یک ساز خیلی کوچولو با پنج، شش تا دگمه که با پاهایم رفتم رویش و از وسط شکست.
وقتی به مدرسه رفتم، کیف و کتاب و دفتر و جامدادی و کاپشن و روپوش و مقنعه هم داشتم. آنها هم لازمم بود. حتی دو تا مقنعه داشتم که هفتهای یک بار عوضش می کردم و قلکی داشتم که پول توجیبیهایم را در آن جمع میکردم تا چیزهایی را که آرزو داشتم، بخرم! مثلاً یک دوچرخه!
اما همه داشتههای من، همیشه این شکلی نبود. حالا که کمی بزرگتر بودم چیزهای دیگری هم داشتم. «آرزو»هایی داشتم که دور و دراز بودند؛ مثل سفر به زحل، و «غصه»هایی داشتم که باعث میشدند شبها به خاطرشان بروم زیر پتو و گریه کنم و حسرتهایی داشتم که شاید بعضیهایشان، همینطور با من بزرگ و بزرگتر شدند!
همه اینها بود با یک عالمه «داشته»های دیگری که شاید هیچ وقت لازمم نبودند. اما من آنها را دور و بر خودم جمع کرده بودم. چیزهایی که خداوند، وقت آمدن به من نداده بود؛ اما من میخواستم آنها را داشته باشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد آنها را فراموش میکردم. البته آنها همیشه همراه من میماندند. چندین و چند جفت کیف و کفش، گل سرهای به دردنخور، عروسکهای یکدقیقهای ، پاککن عطری و کمکم آرزوهای ریز و درشتی که ذهنم را شلوغ میکرد: عصبانیتهای ثانیهای و کمکم عمیق؛نفرتهایی که در من جوانه زد؛ جای پای دروغهایی که توی زندگیام گفتم و بغضهایی که با گریه نکردن در درون خودم جمع کردم!
یک روز به خودم آمدم و دیدم که بسیار بسیار سنگین شده ام! دیگر نمیتوانستم راه بروم و مثل ده سالگیام، تمام کوچه را یک نفس بدوم. نمیتوانستم مثل وقتی که به دنیا آمدم، راحت نفس بکشم و عمیقاً گریه کنم و زود بخندم!
خداوند مرا سبک فرستاده بود و من خود را بسیار بسیار سنگین کرده بودم. خودم راپیچیده بودم در کلافهای سردرگم پشیمانیها و پریشانیها و حسرتها و آرزوها و خستگیهای ممتد. اضطراب همه امتحانهایی که توی زندگیام داده بودم با من بود.
همه چیزهایی که از پدر و مادرم قایم کرده بودم، هنوز در خوابهایم مرا آزار میداد و دور و برم پر از چیزهایی بود که هیچ وقت، واقعاً لازمشان نداشتم. توی کمدم، کیفم، جیبهایم، قلبم، کلهام، خوابهایم و خیالهایم؛ چیزهایی بسیار غیر ضروری و دور ریختنی.
نمیتوانستم بقیه عمرم را همینطور سنگینِ سنگین زندگی کنم؛ در حالی که میدیدم بسیاری میتوانند. آنها تا وقتی که زندهاند بارشان را سنگین و سنگینتر میکنند و روزی که خدا از آنها بپرسد که توی دنیا چه کردهاند، آنها باید بگویند که فقط داشتند مثل مورچه در همه زندگیشان دانه انبارمیکردند.
اما من نمیخواهم توی همه زندگیام فقط یک مورچه باشم با لانهای پر از دانه که هیچ وقت فرصت نکنم تمام آنها را بخورم یا حتی آنها را بشمرم.من میخواهم در زندگیام یک پروانه باشم. بسیار سبک بال؛ بسیار رها، بسیار سبک. پروانهای که از این گل به آن گل میپرد و به هیچ چیز، جز زندگی وفادار نیست!