همشهری آنلاین: «سمرقند» که از کهنترین شهرهای جهان است، در دوره هخامنشیان، تحت شاهنشاهی آنان و بخشی از سرزمین «سغد» باستان بود؛ همان سرزمینی که در فرگرد نخست «وندیداد» از اوستا، دومین سرزمینی است که آفریده شده و روزگار پرفراز و نشیبی را از سر گذرانده است؛ وقتی سمرقند توسط اسکندر فتح شد، جزو قلمرو سلوکیان قرار گرفت.
پس از آن بخشی از فرمانروایی سلسله «کوشانیان» در شرق ایران شد تا زمان حمله شاپور یکم ساسانی، که این سلسله را منقرض و سمرقند را بخشی از ایران کرد. حمله ترکان و چینیان در سدة ششم و هفتم میلادی این شهر را ویران کرد و نهایتا سمرقند توسط مسلمانان فتح و یکی از شهرهای شرقی خلافت امویان شد. پس از آن توسط سامانیان، غزنویان و سلجوقیان فتح شد و در دورة خوارزمشاهیان پایتخت ایران نام گرفت.
چنگیزخان مغول و پس از آن تیمور لنگ فاتحان بعدی این شهر بودند. پس از فتح این شهر توسط ازبکان و استراخان، سمرقند دوباره بخشی از ایران شد تا سرانجام در ۱۳۰۳ خورشیدی که به همراه بخارا، از تاجیکستان جدا شد و به ازبکستان پیوست. سفرنامهای که در ادامه میخوانید، شرح سفری است به این شهر کهن که بخشی از تاریخ و حافظه ایران بزرگ است. دکتر «شروین وکیلی» نویسندة این سفرنامه، زیستشناسی و جامعهشناسی خوانده و در زمینه ادبیات داستانی نیز چند کتاب از او منتشرشده است.
شش سال پیش بود که برای نوشتن یک رمان، بر مبنای خواندهها و نقشههای تاریخی مشغول بازسازی محیط شهر سمرقند شدم و دریغ میخوردم که چرا در جریان سفرهایم به این خطه سری نزدهام. از همان زمان سفر به این شهر را در برنامههایم گذاشتم تا سرانجام در تعطیلات نوروزی سال ۱۳۸۸، که با دو نفر از دوستانم سفری داشتیم به منطقه آسیای میانه و طی آن از سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان دیدار کردیم. ششمین روز سفرمان به گردش در شهر سمرقند گذشت، و آنچه که در ادامه میخوانید، شرحی است بر آنچه که در این روز، یعنی چهارشنبه پنجم فروردینماه ۱۳۸۸ گذشت. این شرح، بخشی از کتاب «سفرنامه سغد و خوارزم» است که ماجرای سفرمان به سه کشور نامبرده بوده است.
مدرسه الغبیک
بامدادان برخاستیم و به گردش در سمرقند پرداختیم. مهمانخانه بهادر که محل اقامتمان بود، درست روبهروی مدرسه «الغبیک» قرار داشت. طوریکه پای پیاده چند دقیقه بیشتر راه نبود. رفتیم و پس از خرید بلیتهایی که بهایی معقول هم نداشت، به مدرسه وارد شدیم. بنایی به راستی شکوهمند بود. نگهبانی که همراهمان شده بود، پیشنهاد کرد در مقابل دریافت رشوهای که به سرعت قیمتاش کاهش مییافت، درِ برجی را باز کند و بگذارد روی پشتبام برویم. چون با رشوه دادن مخالف بودیم، هر سه امتناع کردیم و طرف هم دمش را بر کولش نهاد و رفت.
بنایمدرسه الغبیک شاهکاری بود؛ کاشیکاریهای زیبا و ظریفی در سردر بناهایی کار شده بود که به طور متقارن در دو سوی صحن مرکزی ساخته بودند. کاشیها مایهای طلایی و آبی داشتند. چنان که وقتی سحرگاه به آن نگاه میکردی، آن که رو به خاور داشت با نور آفتاب رنگ میخورد و زرین دیده میشد و دیگری همچنان کبود. بر یکی از سردرها نقش شیر و خورشید ترسیم شده بود. با این تفاوت که خورشیدش به بانوان ابرو پیوسته و لُپ گُلیِ قاجاری شبیه بود و شیرش هم البته ببر بود و خط خطی! با این وجود ماهیت شیر و خورشید بودنش برقرار بود. ازبکها همین نقش را به عنوان علامت ملی بر اسکناسهایشان نقش زده بودند.
مدرسه بسیار خلوت بود. شادمان شدم که درست به همان شکلی بود که تصورش کرده بودم. به خوبی بنا را مرمت کرده بودند و وقتی در یکی از موزهها تصویر قدیمی اینجا را دیدیم، دریافتیم که دامنه مرمت بسیار زیاد بوده و گنبدها و گلدستهها را هم شامل میشده است. جالب آن بود که منارها را بازسازی کرده بودند اما گلدستههای بالایش را دست نزده بودند و بنابراین منارهایش سر بریده به نظر میرسید. یک موزه فقیرانه در محیطی مرمت شده و بسیار زیبا برقرار بود و کنارش یک بنجلفروشی به همان نسبت مفلوک. به راستی استفادهای که از این بنای شگفتانگیز میشد، توهینی بود به سابقه علمی و فرهنگیاش.
از هم جدا شدیم و کمی در بنا گشتیم. حجرههای شاگردان که بر سردر هرکدام حدیثی یا بیتی به فارسی در ستایش دانش و دانشمندان نوشته شده بود، نظرم را جلب کرد. بعضی از حدیثها جالب بود.
در میانه یکی از شبستانها تندیسی مفرغین از پنج فرهیخته را نهاده بودند که سهتایشان را بدون خواندن پلاکها میشناختم: الغبیک بود و جمشید کاشانی و قاضیزاده رومی. سه تنی که رصدخانه سمرقند را بنا نهاده بودند و بزرگترین دانشمندان دوران خویش بودند.
به راستی دانشگاه را میبایست چنین میساختند. دریغ بود از ما که وارثان این فرهنگ باشیم و کهنترین دانشگاه را «آکسفورد» و «کمبریج» بدانیم. به راستی اگر دانشجویان ما در فضایی شبیه به این درس میخواندند و سایه پرابهت چنین نامدارانی را بر سرشان احساس میکردند و در شکل مدرن شده چنین حجرههایی زندگی میکردند، چه از آب در میآمدند؟
وقتی در مدرسه گردش میکردیم، متوجه یک زوج ژاپنی شدم که هر کدام یک دوربین به گردن داشتند و تمام وقت داشتند از پشت آن در و دیوار را نگاه میکردند و عکس میگرفتند. وسوسه شدم سراغشان بروم و دوربین را از جلوی چشمشان بردارم تا بتوانند خود بنا را و شکوه آن را در کلیتش لمس کنند. اما انگار به ثبت کردن آنچه که از پشت دوربین میدیدند، بیشتر میل داشتند تا دیدنچشمانداز رویارویشان. آخرش هم البته این عادتشان به دادمان رسید. چون همراه من دوربینش را به آنها داد تا از ما هم عکسی بیندازند. یاد حکایت آن بابا افتادم که دید مردی دارد خمیازه میکشد و گفت: «آقا حالا که دهنت رو این همه باز کردی، بیزحمت یه داد بزن این رفیق ما رو هم صدا کن.»
سمرقند امروز
زودتر از آنچه گمان میکردیم گردش در مدرسه پایان یافت. از آنجا بیرون آمدیم و شروع کردیم به گردش در شهر. برخلاف بخارا، محلههای قدیمی و جدید سمرقند از هم جدا نبود. معلوم بود که شهر در چند مرحله متمایز توسعه نیافته و به تدریج بناهای نوساز و خیابانهای پهن به درون گوشت و استخوان سمرقند کهن رخنه کردهاند. شهر از خیابانهایی بزرگ تشکیل شده بود و درختکاری منظم و تمیزی در اطرافش، به همراه ساختمانهایی معمولا نوساز و زیبا که بناهای کهن و مدرسهها و مسجدها را احاطه کرده بود. این ترکیب نسنجیده به دلمان ننشست. سمرقند نه مانند بخارا کهنسال بود و نه مدرن. موزائیکی بود درهم ریخته از بناهایی که همه زیبا بودند، اما به دورههای تاریخی متفاوتی تعلق داشتند و همنشینیشان به «معنا» منتهی نمیشد.
شهر اما، درست مانند بخارا بسیار تمیز بود. دختران جوان در گوشه و کنار مدام به جارو زدن زمین مشغول بودند. حتی در جویها و باغچهها هم زبالهای دیده نمیشد. بناهای نوساز شهر با طرحها و نقشهایی سنتی تزئین شده بود. اما همه طرحوارههایی که به نگارگری ایرانی میماند، ساده شده و انتزاعی بود. بسیاری از آنها چشمنواز و زیبا بود. معلوم بود مردم شهر با سلیقه هستند و از آن حس زیباییشناسی مشهور ایرانیان و هنرپروریشان هنوز بارقههایی پیداست. هرچند این بارقهها چندان پرشمار نبود.
طبق معمول در راه یا در حال گفتوگو با هم و خندیدن بودیم و یا با مردم رهگذر خوش و بش میکردیم و آنها را هم در خندهمان شریک میکردیم. به همین ترتیب با بگو بخند پیش رفتیم و سر راه به چند مغازه هم سری زدیم. یک لباسفروشی که دو پیرزن با چهرههایی مادربزرگگونه صاحبانشان بودند، ما را با اصرار دعوت کردند تا از قباها و کلاههای سنتیشان دیدن کنیم.
یکی از همراهان ما بدش نمیآمد از این قباها بخرد. اما نگران سنگین شدن کولهاش بود که تا همین لحظه هم دستکم ۲۵ کیلویی وزن داشت. فروشنده اما انگار انگیزههای ما را درست درک نکرده بود؛ چون با وجود این که چند بار گفتم قصد خرید ندارم، اصرار داشت که من حتما قبایی بپوشم و کلاهی سنتی را بر سر بگذارم. شاید هم میخواست ببیند چه شکلی میشوم! به هر صورت، قبا و کلاه را در بر کردم و عکسی مبسوط انداختیم. بعد هم از جلوی یک دکان سمبوسه فروشی رد شدیم و تصمیم گرفتیم سمبوسه بخریم. سمبوسه داغ و خوشمزهای خریدیم و خوردیم و به راه خود ادامه دادیم.
مقبرة تیمور گورکانی
یکی از هتلهای مهم شهر، افراسیاب نام داشت، یا با گویش مردم سمرقند، «افراسیوب». بر دیوار هتل نمادهایی سنتی را نقش کرده بودند: یک کاروان از شتران که بومی آن منطقه نبودند و برخلاف شتر بلخی، به صراحت دو کوهان داشتند. به علاوه یک نخل که باز در سغد یافت نمیشد. در نزدیکی هتل افراسیاب، گور امیر تیمور گورکانی قرار داشت. مجموعهای که گور امیر تیمور در آن قرار داشت، از مسجدی کوچک با خادمانی مهربان تشکیل شده بود، و گور برهان الدین صوفی که از نزدیکان تیمور و مورد اعتقاد و موضوع ارادت وی بود، و خود مقبره امیر که همان گنبد خیارهدارِ فیروزهای که در عکسها فراوان دیده بودیم، بر فرازش قد برافراشته بود.
در بخارا که بودیم، سر میزِ یک جوان ایرانی نشسته بودیم و او به ما اندرز داده بود که پیش از سر کشیدن به بناهای تاریخی در موردشان اطلاعات به دست آوریم. بعد برای آن که عواقب رعایت نکردن این نصیحت را نشان دهد، او گفت که به سر گور امیر تیمور رفته و کلی برایش فاتحه خوانده و بعد فهمیده که این مرد چه کشتاری از ایرانیان کرده و چه بلایی بر سر شهرهای پرجمعیت ما آورده. برای همین هم کلی پشیمان شده و تمام دعاهای خیرش را پس گرفته.
وقتی به گور امیر رسیدیم، یکی از همراهان ما چندان خوشحال بود که دلمان نیامد یادآوری کنیم امیر تیمور فقط در اصفهان بیش از صد هزار نفر را سر بریده. گذاشتیم دوست خوبمان GPS زنان به مقبره وارد شود و ما در باغ مجموعه دمی نشستیم.
گمان میکنم تیمور یکی از شخصیتهای برجسته و البته خونریز تاریخ ایران زمین است. در شجاعت و دلیری و توانایی سازماندهی نظامیاش شک ندارم، و به همین ترتیب تردید ندارم که مردی سیاستباز و گاه ریاکار بوده است. اما کشتار مردم شهرها را نمیتوان بر او بخشید، و بازیای که با عقاید مردم کرد و دستاویز ساختن صوفیان و رهبران دینی برای جلب مشروعیتاش ناروا و ناشایست بود. در عین حال، تیمور سازماندهندهای بزرگ است و شکی نیست که به فرهنگ ایرانی دلبستگی داشته است. این که فرزندانش را چنین خوب تربیت کرد، برای اثبات این که برنامهای دراز مدت برای اداره ایرانزمین داشته است، کفایت میکند. او نخستین خان تاتار بود که جانشینانی کاملا ایرانی پرورش داد و همچون پشتیبانی برای نهادهای فرهنگ ایرانی عمل کرد.
فرزندش شاهرخ مردی نیرومند و استوار از آب درآمد و نوهاش الغبیک هم ریاضیدان و دانشمندی مشهور شد. تقریبا تمام شاهزادگان تیموری شاعر، ادبپرور و دانشدوست بودند و اینها بود که به ظهور دوران شکوفایی تازهای در فرهنگ ایرانی انجامید. هرچند استوار شدن حکمرانی تیمور، با خطاهایی بسیار و کشتارهایی وحشتناک ممکن گشت.
بازار بزرگ سمرقند
از مقبره امیر تیمور به بوستانی رفتیم که نزدیک به هتل افراسیاب بود و دریاچه مصنوعی کوچکی کنارش درست کرده بودند. دو جوان ازبک پیشمان آمدند و پرسیدند کمکی میتوانند بکنند یا نه. فقط ازبکی بلد بودند و روسی و آلمانی. کمی آلمانی با هم حرف زدیم اما دانش من در این زمینه نم کشیده بود و آنجا هم نمیدانم چرا پردازنده زبانم دچار اختلال شد. بالاخره با یاری جملات ترکی دوستم، اطلاعاتی رد و بدل شد و فهمیدیم که در آن حوالی مکانی تاریخی به نام «شاه زنده» هست که خوب است آن را ببینیم. در جهتی که شاه زنده قرار داشت به راه افتادیم.
اینجا بازار بزرگ سمرقند است. بخش پهناوری از زمین که همچون مربعی بزرگ کنار مقبره بیبی (از شاهزاده خانمهای تیموری) قرار داشت. ساختاری مدرن داشت و با سولههایی بزرگ رویش سقف زده بودند. زیر این سقف پهناور، همان بازار سنتی سمرقند با تمام مشخصاتش با سرزندگی تمام به چشم میخورد. فروشندگان بساط خود را روی سکویی مشترک پهن کرده بودند و هر چیز خوراکی قابل تصوری را میفروختند. مهمتر از همه این که به اخلاق و سنن کهن بازارهای ایرانی پایبند بودند. یعنی به جنسی نگاه میکردی و یا حتی از کنار بساط کسی رد میشدی، فوری نمونهای از خوراکیهایش را ارائه میکرد که امتحانش کنی.
پس از آن تا حدود یک ساعت بعد زندگی ما به خوبی و خوشی با گذشتن از میان بساط فروشندگان گذشت. رفتارها کمکم برایمان تکراری شد. میبایست مرتب به فروشندگان که میگفتند «هلو، مستر!» بگوییم «ما ایرانی هستیم. به پیر به پیغمبر، ببینید، فارسی حرف میزنیم!» بعد هم به چند پرسش دوستانه مثلا در این مورد که ایران هم آلوچهای به این بزرگی دارد یا نه؟ پاسخ بدهیم، و البته بخش دلپذیر ماجرا این بودکه چیزی را بچشیم. این چیز دامنهای بسیار وسیع را در بر میگرفت. ابتدای کار از بخش شیرینیفروشها شروع کردیم. رژیم غذایی مردم آسیای میانه مانند رژیم غذایی خودمان به شدت چرب و شیرین است.
پس از ترس این که سیر نشویم و از فیض بازدید از بقیهی جاها باز نمانیم، در این ناحیه زیاد دلهبازی در نیاوردیم. القصه، هی راه رفتیم و خوردیم، و خوردیم و راه رفتیم. میوهفروش جوانی گفت سیب را به قیمت کیلویی حدود ۳هزار تومان میفروشد و چون گفتیم نمیخواهیم، سیبی تعارفمان کرد که با حساب خودش دست کم ۵۰۰ تومانی قیمت داشت. فکر کردم به هوای این که شاید از او خرید کنیم سیب را تعارف کرده. این بود که گفتم: «ممنون، سیب نمیخریم.» گفت: «خوب نخرید، این را ببرید بخورید!»
در جای دیگری با ردیفی از ماستفروشان روبهرو شدیم که ماست چکیدههایشان را مانند تپهای جلویشان برپا کرده بودند. برای چشیدنش انگشت به کار گرفته میشد و واقعا مزه داشت! آجیل و خشکبارشان که معرکه بود. تقریبا به قدر یک عید دیدنی آنجا آجیل خوردیم!
ناخنک زدنهایمان البته آنقدرها هم ناجوانمردانه نبود. وقتی حدود ساعت یک بعدازظهر به سمت مهمانخانه بهادر باز میگشتیم دستانمان از خریدهایی که کرده بودیم پر بود. سر راه به دنبال جایی میگشتیم که آبمیوه بخریم و همراه ناهارمان بخوریم. به دکه کوچکی رسیدیم که بانویی پشتش ایستاده بود و آبمیوه را از یک بطری عظیم سه چهار لیتری در پیاله میریخت و به مردم میفروخت. از او پرسیدیم که هریک از این بطریها را چند میفروشد و در حالی که ناباورانه میخندید، یکی از آنها را که پر از آب شفتالو بود، خریدیم. از نگاه بانوی فروشنده معلوم بود که باورش نمیشد ما سه نفر بتوانیم تمام آن را بخوریم.
با غنایمی که از این گردش دلپذیر به دست آورده بودیم به مهمانخانه بازگشتیم و بزمی بر پا کردیم. تا خرخره نان و آجیل و آبمیوه خوردیم و جالب آن بود که آن بطری بزرگ را تقریبا تمام کردیم. به شوخی میگفتیم بد نیست عصر باز سراغ همان دکه برویم و یکی دیگر از همین بطریها بخریم و واکنش فروشنده را نظارهکنیم.
گورستان شاه زنده
بعد از ناهار یک ساعتی خفتیم و بعد باز به راه افتادیم. «شاه زنده» را به خاطر جذابیت مقاومتناپذیر بازار سمرقند ندیده بودیم و حالا به آن سو بود که میرفتیم. شاه زنده در واقع گورستان بزرگ شهر سمرقند بود؛ محوطه وسیعی بود که از تپههایی پهناور و کوتاه و پوشیده از چمنی سرسبز تشکیل شده بود. گورها با نظم و ترتیبی نه چندان ریاضیگونه در سراسر این پهنه زمردگون چیده شده بودند.
این منطقه در کنار شاهراهی قرار داشت که خودروها با همان بیپروایی و سرعت رایج در ازبکستان در آن حرکت میکردند. از پلههای کج و معوج و پرشماری بالا رفتیم و خود را به بالاترین نقطه تپهها رساندیم. این بلندترین نقطه، در واقع برجستگی ممتد و بزرگی بود که چند کیلومتر ادامه داشت. حدسم آن بود که این منطقه در روزگاران گذشته شهری بوده باشد، و این برجستگی راست و مستقیم بخشی از حصار آن باشد. احتمالا در جریان یکی از کشتارهای مردم سمرقند، این جا هم ویران شده و بعدها به عنوان گورستان مورد استفاده قرار گرفته است.
هوا بسیار دلپذیر و باطراوت بود و چمنها و گیاهانی که در سراسر این منطقه روییده بودند، منظرهای چندان زیبا و سرزنده را پدید میآوردند که آدم هوس میکرد بمیرد و همین جا دفن شود!
کمی در تپه گشتیم و بعد از دور دیدیم که مجموعهای از بناهای کاشیکاری شده و گنبدهای زیبا در همان نزدیکی وجود دارند. بهراحتی میشد از بالاترین نقطهی این مجموعه واردش شد. از این رو همراهانم به آن سو رفتند و من کمی ماندم تا برای خودم در بالای حصار گورستان خلوت کنم.
دمی روی حصار به مراقبه نشستم. وقتی برخاستم، دیدم مردی بلند قامت و میانسال با قبا و کلاه مخصوص تاجیکان دارد از میان تپهها میگذرد. با دیدن من خیلی عادی سلام و علیکی کرد و از راهی پنهان شده در میان درختان پرشکوفه وارد محوطه شاهزنده شد. از همان راه رفتم و خود را در خیابانی پرشیب و بسیار دراز یافتم که در دو سویش آرامگاههایی بسیار آراسته را برای شاهزادگان عصر تیموری بنا کرده بودند.
هر آرامگاه بنایی بود با سردر کاشیکاری شدة باشکوه و اتاقی بسیار آراسته و گنبدی معمولا خیارهدار که گاه خشتهایش با لعابی فیروزهای پوشیده شده بود. هر کدام از این آرامگاهها اثر هنری بزرگی بود. کاشیکاریهای زیبا و ظریف آبی رنگ تزئینات اسلیمی و خطایی زرین، و مقرنسکاریهای درون بنا که گاه با نگارگریهایی نقش شده بر دیوار تکمیل میشد، جملگی بسیار چشمنواز و زیبا بودند.
دوستانم را همان حوالی یافتم که مشغول بازدید از مقبرهها و عکس انداختن بودند. به آنها پیوستم و مدتی را در آنجا گشتیم. وقتی خورشید به تدریج در آسمان پایین آمد، شاه زنده را ترک کردیم و باز به تپههای سرسبز گورستان وارد شدیم. در بخشهای مدرنترِ گورستان خیابانهایی آسفالت شده کشیده و گورها بسیار زیبا و قشنگ درست شده بودند.
تقریبا همه با بنای یادبود کوچکی از جنس مرمر و گرانیت تزئین شده بودند و بر هریک لوحی از سنگِ سیاه یا سرخ وجود داشت که نقش مقیمِ مقبره را با روشی که تا آن موقع ندیده بودم، درست مانند عکس بر آن حک کرده بودند. خطی که نام و نشان درگذشتگان را با آن نوشته بودند، سیریلیک بود یا لاتینِ ترکی، اما متون به فارسی بود و گاه حتی شعری فارسی را نیز با همین خطهای ناموزون بر لوح گوری نگاشته بودند. تک و توکی گورهای خیلی قدیمی هم بودند که نوشتهی رویشان به خط فارسی بود، و این را گاهی در مورد گورهای جدیدتر هم میشد دید که نگارنده فقط اسم متوفی یا لقبش را به خط فارسی در میان آن الفبای لاتینی نگاشته بود.
آشکار بود که زیبایی و آراستگی گورها به چیزی بیش از ارادت زندگان به مردگان دلالت میکند. آثار چشم و همچشمی و تفاخر و نمایش پول در گورها به چشم میخورد و دریغ بود که دستاویزی چنین سبک را و مردمانی درگذشته و بنابراین بیدفاع را دستمایه خودنمایی کرده بودند.
شبهای سمرقند
به هر صورت، در گورستان چرخی زدیم و خیابانی منتهی به آن را گرفتیم و تا بنایی رفتیم که گویا خانقاه یا مسجدی کهن بود و بر تپهای بلند قرار داشت. نامش «خزر» بود و بلیتی کلان را بابت ورودمان به آن طلب کردند که وقتی دیدیم کل بنا تازه ساز است؛ ندادیم و گذشتیم.
درست روبهروی این خزر، بازار سمرقند قرار داشت که ظهرِ آن روز را به تاخت و تاز در آن پرداخته بودیم. بار دیگر واردش شدیم و این بار از جبههای دیگر. و اینجا نقطهای بود که لباس فروشان هم در آنجا بودند. گردش ما باز در بازار خوراکیها توسعه یافت. آخر وقت بود و خیلیها در حال بستن و جمع کردن بساطشان بودند. باز کمی خوراکی خریدیم و به مهمانسرا بازگشتیم. یکی از ما در میانهی راه از ما جدا شد تا به محل تاریخیای که وصفش را از مردم شنیده بود، سری بزند. من و دیگر همراهم که کیسه کفشها و خوراکیها دستمان بود، ترجیح دادیم به مهمانخانه برویم و کیسهها را آنجا بگذاریم.
اول شب بود که باز جمع ما جمع شد. باز به حرکت درآمدیم و این بار در خیابان اصلی شهر پیش رفتیم و در بلوار سرسبزی قدم زدیم تا به مجسمه بزرگ تیمور رسیدیم که از برنز ساخته شده بود و در میانگاه زیبایی نصب شده بود. تندیس را به زیبایی درست کرده بودند، اما چهره تیمور را با الهام از شاهان سامانی ساخته بودند و به آنچه که روسها بر مبنای تحلیل جمجمهاش بازسازی کرده بودند، شباهت چندانی نداشت.
همه با هم بر نیمکتی نشستیم و به گپ زدن پرداختیم. در مورد ایران زمین و میراث فرهنگیاش و اینکه چه میتوان کرد سخن گفتیم. شبی خیالانگیز بود. در سمرقند نشسته بودیم، در نزدیکی تندیس تیمور، و در مورد امکان بازسازی تمدن ایرانی میگفتیم و میشنیدیم. در حالی که بادی ملایم در میان درختان کهنسال میوزید و گهگاه دستههایی از جوانان شبگرد سمرقندی از برابرمان میگذشتند.
نظر شما