عصرگاهی بهاری، جزیره مینو، آبادان.
و به نام میخوانمش: «...نخل...نخل...نخل...» نگاهم میکند؛ سبز و شیرین.
و ای کاش نخلی بودم من؛ ریشه در خاک و سر در آسمان، گیسو پریشان. ایستاده، همیشه ایستاده، بالابلند در نخلستان.
عکسها: شیوا حریری
چه رنگ رنگ است اینجا، از سبد و زیلو و جارو و بادبزن. چه سرپنجهای، چه حوصلهای اینها را به هم بافته!
زن گفت:«خودم بافتمشان. از برگهای نخل. ببین! زیراندازی خنک برای روزهای تابستان.»
من گفتم:«چه نمیکند نخل! برگهایش، ساقههایش، الیافش پناهگاه آفتاب و باران و اسباب زندگی و ... و خرما... خرما...» خرما که گفتم دهانم شیرین شد و خندیدم
نخل سر خم نمیکند، میایستد. زخم هم که میخورد، میایستد. ببین! این نخل زخم گلوله را تاب آورده و ایستاده. مغرور . اینجا هنوز پر است از یادگاریهای جنگ، پر است از زخم دشمن. نخلها اما زانو خم نمیکنند، میایستند؛ چونان همه آن سربازان وطن. ای کاش من هم نخلی بودم
بچه جنوب دلش اروند رود است، وسیع. یکی یکی آمدیم که پنیرنخل دیگر چیست. تکه تکه برید و داد دستمان. به! چه دلانگیز! طعمی ترد و خنک، شبیه گردوی تازه یا مغز کاهو. نشسته بود پنیر را از میان شاخهها باحوصله بیرون میآورد.
«پنیر نخل» قلب درخت است، پنهان میان شاخههایش. نخل که خشک میشود، از پا که میافتد، قلبش کام را تازه میکند. ای کاش من هم نخل بودم
میدانی نخل را به نفر میشمارند، مثل انسان؟ میدانی نخل هم ماده و نر دارد؟ بچهنخلها را دیدهای؟
بچهنخلها گرداگرد بدن نخل مادر میرویند، تا در پناه مهرش بزرگ شوند. آنها را بعد جدا میکنند و میکارند در نخلستان تا ریشهدار شوند و بعد مادری یا پدری، پناه بچههایشان. بار بدهند، بار شیرین. خرما. تابستان اگر میآمدم، در خرماپزان، نوشتههایم شیرین میشد از طعم خرما. تابستان فصل چیدن خرماست.