به گزارش همشهری آنلاین، مرد ۴۲ ساله و دانشآموخته یکی از رشتههای مهندسی به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم تعمیرکار خودرو بود و درآمد خیلی خوبی داشت اما او از همان دوران قبل از ازدواجش مسیر خلافکاری را در پیش گرفته بود به طوری که نهتنها مشروبات الکلی زیادی مصرف میکرد، بلکه یک قمارباز حرفهای بود.
- دختر ۲۰ ساله در دام شیطانی یک شرور سابقهدار ؛ کابوس رهایم نمیکند | از فلج شدن پدرم اصلا ناراحت نشدم!
- کشاندن زن مطلقه به باغ ویلای اجارهای ؛ ۲ مرد خارجی از راه رسیدند و ... | خواهش میکنم این دختر نوجوان را نجات دهید!
او هنگامی که در یک بازی قمار مبلغ زیادی برنده شده بود، با مادرم که آن زمان ۱۶ سال بیشتر نداشت، ازدواج کرد اما مادرم زنی مهربان و اهل حرام و حلال بود و به اصول مذهبی و اعتقادی پایبندی خاصی داشت. پدرم که ۱۷ سال از مادرم بزرگتر بود، شبها مست به خانه میآمد و به همین خاطر همواره مرا با خودش به سر کار میبرد تا از او مراقبت کنم.
مادرم همیشه با او مدارا می کرد و در برابر توهین و فحاشی و کتککاریها و شکستن ظرف و ظروف منزل به پدرم چیزی نمیگفت و غمهایش را در سینه پنهان میکرد. خوب به خاطر دارم که وقتی پدرم از حال طبیعی خارج میشد، مادرم دست من و خواهر و برادرانم را می گرفت و ما را به داخل اتاق می برد و خودش به آرامی در گوشه منزل اشک میریخت به گونهای که چشمهایش سرخ میشدند.
از همان دوران کودکی شاهد اشکهای مادرم بودم و بیمهریهای پدرم را میدیدم اما مادرم برای آنکه لقمه حلال به ما بدهد، در خانه خیاطی میکرد و با تهیه انواع ترشی هزینههای تحصیل ما را میپرداخت. او کدبانویی به تمام معنا بود و مدام اطرفیان از هنر و مهربانیهایش تمجید میکردند.
پدرم چندین بار به خاطر شرب الخمر و قمار زندانی شد و شلاق خورد ولی باز هم به کارش ادامه داد. تمام امید مادرم در زندگی ما بچهها بودیم. پدرم این آخریها شیشه هم مصرف میکرد و آخر هم سر همین چیزها جانش را از دست داد. آن زمان من نوجوانی ۱۵-۱۶ ساله بودم که پدرم سنکوپ کرد و فوت شد. خواهر کوچکم فقط ۳ سال داشت و یکباره من بزرگ خانه شدم. بعد از آن هر روز یک طلبکار به در خانه ما میآمد، بیشتر آنها در قمار برنده شده بودند، برای همین مجبور شدیم خانه و مغازه پدرم را بفروشیم تا به قول مادرم پدرم آن دنیا زیر بار دین کسی نباشد.
وقتی داشتم مغازه پدرم را تخلیه میکردم، جاسازی مواد پیدا کردم. آنها را برداشتم و یواش یواش دوستان پدرم را پیدا کردم و مواد را به آنها میفروختم؛ نفهمیدم کی خودم درگیر و آلوده مواد شدم. برای خودم باند کوچکی تشکیل داده بودم و انواع خلافها را انجام میدادیم و درآمد خوبی هم داشتم اما تمام سعیام این بود که مادرم نفهمد.
مادرم دختری نجیب و مهربان را به عقد من درآورد و ما ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج پسری به اسم شاهین بود. همه چیز از نظر من خوب بود. من حتی نگذاشتم همسرم ماجرای کارم را بفهمد برای همین اسم و فامیل خودم را عوض کردم و شناسنامه جدید گرفتم. من برای مادرم خانه خریدم و مایحتاج زندگی او را تامین میکردم. مادرم همیشه برایم دعا میکرد و همه چیز خوب پیش میرفت.
تا اینکه بعضی از اعضای باند مرا گرفتند و یکباره ماموران به درِ خانه مادرم رفتند. مادرم اصلا باورش نمیشد که من خلافکار باشم ولی وقتی ماموران عکس و فیلمهای زورگیری و خلافهای مرا به او نشان دادند باورش شد. مرا با دستبند بردند. من فقط نگاهم به مادرم بود. چند روز بعد مادرم به ملاقاتم آمد. من به چشم خودم دیدم که مادرم یک شبه پیر شد. او در ملاقات هیچ چیز نگفت، حتی سوال نکرد و فقط گریه میکرد.
چند روز بعد خبر آوردند که مادرم در بیمارستان بستری شده است. او سکته کرده بود. به قاضی التماس کردم و با وثیقه کلان آزاد شدم. وقتی به ملاقات مادرم رفتم، او روی خود را از من برگرداند. همان لحظه تصمیم گرفتم دور خلاف را برای همیشه خط بکشم. تمام بند و بساط خلاف را جمع کردم. به کمپ رفتم و الان ۵سال است پاک هستم.
دوباره خانه و زندگی تشکیل دادم اما مادرم با اینکه حالش خوب شده است دیگر با من حرف نمیزند. الان آمدهام تا زندگیام را برای شما تعریف کنم تا شاید عبرتی برای دیگران شود. من چشمان مادرم را بر سر خلافکاریهایم باختم؛ او دیگر به من نگاه نمیکند.
نظر شما