پیادهروی چه قدر خوب است؛ آدم خیلی چیزها را میبیند و به خاطر میآورد چه چیزهایی را دوست داشته است. یادم رفته بود که انتهای این خیابان یک درخت توت قدیمی وجود دارد که حالا این روزها میوههایش رسیده است.
بچهها موقع رفتن به مدرسه، زیر درخت مشغول خوردن توتها میشوند. یک مادر بزرگ هم با دقت توتها را از زمین برمیدارد تا زیر گامهای پر عجله عابران له نشود.
عکس : فاطمه ناصری آلاشتی
باغبانی میگوید: «درختان توت جان سخت و محکماند... و در تهران با این شرایط این درختها میتوانند دوام بیاورند...» پس باید آنها را خیلی دوست بدارم. توتها را...
به دفتر روزنامه رسیدم. خشکم زد. یک دسته گل شقایق وحشی که بوی دشت میداد، در گلدانی در نگهبانی اداره به چشم میخورد؛ آه...یادم آمد، این روزها، روزهای شقایقاند و دشتهای سرزمین من پر از این گلهای زیباست. و باد که میوزد گلهای شقایق در دشتهای لرستان، کاشان، کردستان و کرمانشاه موج میخورند.
خدایا، امروز چه چیزهای زیبایی را به خاطر آوردم. چهقدر دلم سبز شد؛ از نارون و توت و شقایق... همان لحظه هوا گرفت و باران بارید... پنجره باز بود؛ بوی کاهگل به مشامم رسید. بوی کاهگل را هم به یاد آوردم... باغ ذهنم کامل شد.