در واقع شومپیتر و صاحبنظران قبل از او نظیر آدام اسمیت و کارل مارکس، بهصورت فردی نکات مهمی را در مورد اهمیت تکنولوژی و نوآوری عنوان کرده بودند، اما این مباحث هیچ گاه به گفتمان مهمی در حوزه آکادمی تبدیل نشد و لذا تلاشجدی برای نهادینهسازی این بحثها در جوامع علمی شکل نگرفته بود.
در این گفتار تلاشمیشود تا سیر تاریخی تحولات آکادمیک این حوزه از اواخر دهه 50 تا اوایل هزاره سوم مورد بررسی قرار گیرد.
دهه 50 و 60: سولو و برونزا بودن رشد و تغییرات تکنیکی
در نخستین فاز بعد از جنگ جهانی دوم، بین سالهای 1950 و 1960، بخشی از اقتصاددانان عمده توجه خود را معطوف به مسائل رشداقتصادی و اهمیت تکنولوژی در این میان کرده بودند چرا که جامعه علمی به اهمیت نقش تاریخی تکنولوژی در بهبود بهرهوری پی برده بود.
سولو در مدلهای رشد تابع تولید نتوانست تکنولوژی و تغییرات آن را بهعنوان یک متغیر درونی تحلیل کند و در نتیجه آن را بهصورت باقی مانده و خارج از فرمول در نظر گرفته بود.
اما کارهای تجربی وی نشان داد که سهم گستردهای از رشد اقتصاد آمریکا در نیمه اول قرن بیستم به تغییرات تکنولوژی، و نه سایر عوامل درون فرمول، وابسته است.
آبرامویتز(1956) عنوان کرد بهعلت اینکه تکنولوژی را به هیچ طریق معنی داری نتوانستیم فرموله کنیم، بخش اعظم باقی مانده (یعنی همان تکنولوژی) نشان میدهد که چقدر اقتصاددانان در مورد نیروهایی که زیربنای رشد اقتصادی هستند کم میدانند.
یافته اصلی این کارهای ابتدایی این بود که مدلهای تابع تولید در توضیح رشد اقتصادی آنگونه که اقتصاددانان امید داشتند، کارآمد نیست. این فرض که تکنولوژی میتواند خارج از معادله رشد باشد تنها بهصورت مقطعی و در شرایط فقدان اطلاعات کافی برای اندازهگیری تکنولوژی و تغییرات آن میتوانست مفید باشد.
از این روی، اقتصاددانان علم، تکنولوژی و نوآوری، عمدتا تحتتأثیر نگاه شومپیتر که تکنولوژی را یک نیروی درونی در تحولات سیستمهای اقتصادی میدانست، شروع به کار روی فهم بهتر اثرات و کارکردهای تکنولوژی نمودند.
در نتیجه بیشتر کارهایی که روی فهم مکانیزم، تغییرات تکنولوژیکی انجام شد را نئوشومپیتری نامیدهاند که به اقتصاددانانی اشاره دارد که بر اهمیت کارهای تئوری، تاریخی، مطالعات موردی و کارهای آماری در کنار یکدیگر تاکید داشتند، نه صرفا کسانی که غیرنقادانه عقاید شومپیتر را پذیرفته باشند.
کارهای اولیه بر اقتصاد تحقیقات پایه، نظیر نلسون (1959) و آروو (1962)، تلاش داشت تا نوآوری را برحسب رفتار ماکزیمم کنندگی سود در بنگاههای صنعتی تحلیل کند. نلسون و آروو عقیده داشتند که بازگشت منافع تحقیق و توسعه پایه به بخش خصوصی کمتر از میزان منفعتی است که جامعه میتواند از آن ببرد، چرا که در مکانیزمهای تملک نتایج حاصل از این تحقیقات شکست بازار وجود دارد.
به عبارت دیگر، آروو عقیده داشت که هزینه پایین انتقال دانش تولید شده در فرایند تحقیقات به این معنی است که دانش از بنگاه به بیرون نشت میکند و در نتیجه بنگاهها بهدلیل اینکه نمیتوانند منافع کامل تحقیق و توسعه را از آن خود کنند، تمایل کمتری به سرمایهگذاری در تولید دانش از طریق تحقیقات دارند.
کنفرانس دانشگاه مینوستا
در همان زمان در کنفرانس مهمی که در سال 1960 و در دانشگاه مینوستا برگزار شد، مقالاتی عرضه شد که نوآوری را یک فرایند بسیار نامطمئن، غیرقابل پیشبینی و نوعی فعالیت حل مسئله بهصورت مرحلهای معرفی کرده بودند.
آنها همچنین پیشنهاد دادهبودند که فرض متداول عقلانیت در حوزه نوآوری که آن را صرفا یک تصمیمگیری عقلانی در مورد گزینههای مختلف میدید باید با نگاه واقعیتری از ماهیت کشف مرحله به مرحله در تغییرات تکنولوژیک تکمیل شود. نلسون(1962) مقالات این کنفرانس را چنین جمع بندی میکند:
بهصورت عمومی عقیده بر این است که فعالیت ابداع نوعی از حل مسئله است که شاخصه آن درجه قابل ملاحظهای از عدمپیشبینی است.
در این ظرف و زمینه، تقاضا یا نیاز اجتماعی بهعنوان یک عامل مهم تعیین میکند که مردم در تلاش برای حل چه مسائلی هستند و کیفیت دانش بر چگونگی و میزان موفقیت حل مسئله اثر میگذارد.
نویسندگانی که بر مکانیزمهای اقتصادی و اجتماعی در انتخاب و حل مسئله تمرکز کردهاند عقیده دارند که روندهای عمومی این فعالیتها قابل پیشبینی است.
بیشتر نویسندگانی که به جزئیات فعالیت ابداع پرداختهاند بر ماهیت کشف مرحلهای این فرایند اتفاق نظر دارند و تعداد معدودی نیز عقیده دارند که یک تئوری تجویزی، یا یک تئوری توصیفی مبتنی بر فرض عقلانیت، میتواند این پدیده را بهصورت آشکار تبیین کند.
پاراگراف بالا بسیاری از نکات بنیادین در مورد اقتصاد علم، تکنولوژی و نوآوری که اقتصاددانان در دهه 70 را بهخود مشغول ساخته بود، بهطور خلاصه بیان میکند بهگونهای که طرفداران فرض متداول عقلانیت که در رویکرد تابع تولید وجود دارد جایگاه خود را کمکم از دست داده و محققان عمدتا به عدماطمینان و غیرقابل پیشبینی بودن فرایندهای تحقیق و توسعه تکنولوژیک تاکید ورزیده بودند.
در کنار این مسائل، اغلب سیاستهای علمی در دوره اولیه بعد از جنگ دوم مبتنی بر مدل فشار علمی نوآوری قرار داشت، به این معنی که سرمایهگذاری در علم باعث ایجاد تکنولوژی در بنگاهها و به تبع آن رشد اقتصادی در کل اقتصاد میشود.
ریشه این مدل را میتوان در موفقیتهای زمان جنگ جستوجو کرد، مخصوصا موفقیت پروژه مانهاتان در تولید بمب اتم و محقق شدن رشد اقتصادی در دوره بعد از جنگ که تقاضای بازار به کالاهای مختلف افزایش یافته بود.