یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۸:۴۶
۰ نفر

روز ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ یکی از باشکوه ترین روزهای تاریخ معاصر کشورمان است که آخرین پایگاه های رژیم طاغوت یکی پس از دیگر سقوط کرد و سرانجام حکومت پهلوی سرنگون شد.

22 بهمن

همشهری آنلاین- گروه فرهنگی: روز ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ یکی از باشکوه ترین روزهای تاریخ معاصر کشورمان است که آخرین پایگاه های رژیم طاغوت یکی پس از دیگر سقوط کرد و سرانجام حکومت پهلوی سرنگون شد. خاطرات آن روز سراسر حادثه و اتفاق های ریز و درشت در حافظه تک تک مردم ایران ثبت شد و بازگویی هر یک از آن خاطرات، برگی از دفتر انقلاب اسلامی است که ارزش های تاریخی بی شماری دارد. یکی از مبارزان انقلابی که خاطراتی از روز باشکوه ۲۲ بهمن روایت و برای آیندگان به یادگار گذاشته، حاج محمدحسن عبدیزدانی از جمله مبارزان و مجاهدان با سابقه تبریزی است که یکی از فعالان انقلابی و یاران امام و همراهان آیت‌الله شهید سید محمدعلی قاضی طباطبایی و رابط میان آن و حضرت امام به شمار می‌آمد. وی همچنین در ایام تبعید حضرت امام به عراق بارها مخفیانه به عراق رفته و حامل نامه‌ها و پیام‌های مبارزاتی بود. او پس از انقلاب هم در خدمت انقلاب بوده و در عرصه‌های مختلف فعالیت و موثر واقع شده است. یکی از خاطرات مرحوم عبدیزدانی از کتاب خاطرات وی با عنوان «اعدامم کنید» را در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مرور می‌کنیم. این اثر قابل توجه در حوزه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است. محمدحسن عبدیزدانی که چند روز پیش از ورود امام به وطن در بهمن ۱۳۵۷ به تهران آمده بود، در خاطره ای روز پیروزی انقلاب اسلامی را چنین روایت می‌کند:

۲۲ بهمن بود و پایگاه‌های رژیم یکی پس از دیگری سقوط می‌کرد. پنجاه شصت جوان مسلح و غیرمسلح را برداشتم و به سمت نخست‌وزیری در خیابان پاستور رفتیم. همین که رسیدیم به نخست‌وزیری، به نیروها گفتم در محل‌های مختلف پشت چنار، پشت ماشین‌ها موضع بگیرند و خودم رفتم در زدم. می‌خواستند دو نفر را همراهم کنند که نگذاشتم تا اگر از داخل تیراندازی شد نیروها تلف نشوند. دیدم که سرایدار آمد.

از اسلحه پرسیدم که گفت اینجا اسلحه‌ای نیست.

گفتم شما در امان هستید و مردم و نیروهای انقلاب می‌آیند برای تصرف، شما کاری نداشته باشید.

داخل شدیم و دیدیم از اسلحه خبری نیست و کلی لباس تشریفات است. ده دوازده چراغ قوه برداشتیم برای شب که به درد می‌خورد و به گروه‌های گشتی و هر کامیون یک چراغ دادم. نیروها اغلب با کامیون‌ها جابه‌جا می‌شدند. رفتیم به پارکینگ که دیدیم سواری‌های نونوار آنجا پارک شده. احتمال خطر دادم و در همان لحظه تیراندازی از طرف پارکینگ شروع شد. درگیری شروع شد و تیراندازی کننده‌ها بعد از کمی مقاومت در رفتند. آنجا تسخیر شد و اداره‌ای هم در روبروی نخست‌وزیری بود که تسخیر شد و از همان اداره یک مسلسل سنگینی را که بالای ایوان ساختمان گذاشته بودند خارج کردیم و آوردیم به دفتر آیت‌الله طالقانی. و در هر دو محل عده‌ای مسلح و غیرمسلح برای محافظت گذاشتم.

مقصد بعدی دانشکده افسری بود در خیابان امام علی فعلی. دیدم تعدادی از افسرها اسلحه‌شان را برداشته‌اند و از دانشکده خارج می‌شوند. اجازه ندادم که باید حسابرسی شود و بعد یکی دو نیروی مسلح و غیرمسلح هم برای محافظت آنجا قرار دادیم و آمدیم به سمت ژاندارمری در خیابان کارگر (سی متری قبلی).

ژاندارمری یک خیابان پایین‌تر از ابوریحان بود. یک سر خیابان می‌خورد به شاه رضا. جلوی ژاندارمری، نگهبانی بود و در دستش ژ ـ۳ داشت، جلویم را گرفت. گفتم من دست خالی آمده‌ام ولی در بین مردم افراد مسلح هستند و آمده‌ایم برای تصرف. سرهنگ ادراکی شوهر خواهرم هم آمد البته در لباس شخصی. استوار مات و مبهوت مانده بود و وقتی تشر زدم که اسلحه‌ات را بده و برو کاری نداریم، وفاداریش گل کرد و خواست حمله کند. گفتم اسلحه‌ات را بده و رسید بگیر. مثل اینکه باور نداری رژیم رفت! داد زد:

ـ برو کنار، نمی‌گذارم کسی داخل اینجا شود!

مردم ۲۰ متری دورتر ایستاده بودند. چمباتمه زد و با صدای بلند گفت:

ـ حاج آقا زود برو کنار!

و نارنجک را کشید و ضامنش را به دندان گرفت. ولی بیچاره قافیه را باخت و نتوانست حرفی بزند. گریه کرد و نشست. اؤزون باتیردی! اسلحه‌اش افتاد زمین و من اسلحه را برداشتم و گفتم بدبخت ما هم که به تو همین را می‌گفتیم! تنهایی رفتم داخل و وارد طبقه‌ بالا شدم که دیدم چند سرهنگ و تیمسار نشسته‌اند. تا وارد شدم بلند شدند. گفتم چرا نشسته‌اید؟! گفتند حاج آقا ما از اداره کنار نمی‌رویم، هرچه به ملت دستور رسیده ما هم آن را اجرا می‌کنیم. گفتم:

ـ اینجا اسلحه هست یا نه؟! نمی‌خواهم به دست مردم بیفتد. صلاح نیست هرج و مرج شود!

گفتند که آنجا در آن صندوق‌ها اسلحه است، برنو و کلت کمری و غیره. صندوق‌ها را به کناری ‌زدیم تا مقابل دید نباشد، چون ممکن بود از ساواکی هم قاطی مردم شده باشند و بعد چند نفر مسلح و غیرمسلح گذاشتم آنجا و قرار شد سه نفر از دفتر امام بیایند و اسلحه‌ها را بگیرند و سپردم که این آقایان همین جا بنشینند و حق ندارند از اینجا خارج شوند.

خبر سقوط کلانتری‌ها هم یکی بعد از دیگری توسط موتورسوارها می‌آمد تا رسیدیم به شب.

شب از فرط خوشحالی نتوانستیم چشم روی هم بگذاریم. دیدیم یک هلی‌کوپتر کبری یک تانک را می‌برد به طرف باغ‌شاه. یکی دو بار دیده شد که مردم حمله کردند به باغ شاه و عده‌ای شهید شدند و بالاخره باغ‌شاه سقوط کرد.

کد خبر 831668
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha