همانطور که با دقت کمی بیشتری به جهان نگاه میکند. هیچچیز برای هنرمند سرسری نیست. به میکروب شناس یا منجم میماند. عدسی او همیشه در حال زوم و تله است و ذهنش در عین جزئینگری، کلینگر است. او کموبیش همان کارهایی را میکند که مابقی آدمها میکنند؛ فیلم میبیند(حتی شاید فیلم بالیوودی) ولی لایههای دیگر این پیاز اشکناک را کشف میکند. او عمیق است. در بعضی زمینهها زود به آب میرسد و در بعضی زمینها به سفت میخورد(چاهکن است و همیشه در چاه است).
او زود متاثر میشود از چیزهایی که دیگران حتی شاید نبینند و نمیبیند چیزهایی را که دیگران برای آن آه و ناله میکنند(به نظر، دیوانه میرسد). او با خودش صادق است پس به همه دروغ میگوید. او در تنهایی، شاهی دلیر است و درپایکوبی، سربازی حقیر. در عین اینکه تنهاست، رفیقباز است؛ دوستانی که از آنها یاد میگیرد و آنها او را نمیشناسند( گیاهان، چوپانان، ابرها و ملخها) و دوستانی که او آنها را نمیشناسد و آنها او را از کارهایش میشناسند( مخاطبان، اگر باشند ). او واسطه است و جریان میسازد. رسانه است.
چوب نیست(استدلالیون) و شرط اول جاریبودن، مسبودن است که با عبور مکرر کیمیای عشق(هنر) بدل به طلا میشود. البته گاهی اوقات، فشار جریان چنان زیاد است(بیشتر از طاقت مدیوم) که رسانه را هم نابود میکند.
هنرمند مانند یک دانشمند، معذب است و مانند یک کولی، آزاد. او خورشیدپرست، بتپرست، درختپرست، آتشپرست، گاوپرست و خودپرست است؛ همهچیزپرست است و هرچه مذهبش از پرستیدن نهی میکند، بدان رو میکند. او کافری درستکردار است. بیآزاراست. از خود میهراسد. مومن است؛ نه از هول قیا مت.
او مزدور نیست و به خاطر مزد، پاک نیست.او هم مانند مردم عادی، در دفتر خاطراتش مینویسد و از سفر عکس میگیرد و گلدان خانهاش را آب میدهد.شاید به همین خاطر مردم او را نمیخوا هند و میگویند بودن هنرمند چه ضرورتی است برای جامعه؟(مانند ضروریبودن پزشک یا کشیک شب اورژانس که درد آدمها را درمان میکند یا خلبان که ما را با خودش به آسمان میبرد یا پلیس که دزدها را دستگیر میکند). من هم با آنان همعقیدهام. هنرمند، زائدهای است برجامعه.
هیچ گرهی را نمیگشاید. شاید بهتر باشد آنان را هم مانند دیوانگان، به جایی دور از شهر تبعید کنیم و شاید شهر، بدون اینان، مدینه شود.