کور به دنیا نیامد یا اینکه مثلا یک پایش کمی کوچکتر از پای دیگرش باشد. پدر و مادری در صحت و سلامت کامل داشت و البته استعداد متوسطی در یادگیری. زری، دوران ابتدایی تحصیل را گذراند. زندگیاش خالی از اتفاق بود و خاطرهای نداشت که برای کسی تعریف کند. در مدرسه یا در اوقات تفریح که با دوستانش بود، اکثرا گوشهای ثابت میایستاد و به دیگران زل میزد.
هنوز دانش خودانباشتهای هم جمع نکرده بود؛ چیزی که با آن بتواند قیاس کند، تشبیه کند، نتیجه بگیرد و شاید هیچ وقت یاد نگرفت که مثلا نظامی پیدا کند و اصول و قانونی پی بریزد. در 15سالگی تمام ذهن خود را که متمرکز میکرد، فقط یک خاطره را به یاد میآورد؛ اینکه در 13سالگی یک بار یک میخ را در پریز برق کرده بود و این ماجرای کاملا تصادفی، حین بازی اتفاق افتاده بود و بعدها فهمید که اگر میخ را در سوراخ دیگر میکرده، برق او را میگرفته و شاید کارش تمام میشده. این هم بعدها برای او تبدیل به خاطره شد. جز این، چیز قابل ذکری را به یاد نمیآورد.
زری بزرگتر شد. تحصیلات متوسطه را آنجور که همه میگذرانند، با کمی پایینتر و بالاتر گذراند. در چاله امتحان ورود به دانشگاه افتاد و هرگز بلند نشد. این را بعدها فهمید که فرقی نمیکرد اگر از درون چاله درمیآمد یا همان ته چاله، به زندگی ادامه میداد. البته این فهمیدن، 15 یا 20سال طول کشید؛ روزی که بعد از مدتها، یکی از دوستان زمان جوانیاش را دید و خیلی ساده مقایسه کرد.
زری اکنون زن جوانی شده بود. زری یاد گرفت چطور راه برود. یاد گرفت در جمع صحبت کند و همچنین یاد گرفت که موضوعات مورد علاقه پیدا کند؛ موضوعاتی که میتوانست راجع به آنها ساعتها حرف بزند. یاد گرفت لطیفه تعریف کند، در فعالیتهای گروهی شرکت کند. اکنون زری 20ساله شده بود. حال دیگر خاطرات بیشتری جمعآوری کرده بود که میتوانست با هیجان آنها را تعریف کند.
میتوانست راجع به موضوعاتی که مورد پسندند نظر بدهد. در سفرهایی که با دوستانش دارد، خیلی پرگویی کند و از زمین و زمان حرف بزند. با این حال، وقتی فکر میکرد، میدید زندگی پرهیجان و پرمخاطرهای را نگذرانده است. در سنین نوجوانی به او کملطفی نشده بود. از خانه فرار نکرده بود. کسی را به خاطر حسادت نکشته بود. با یک سرمایهدار پیر ازدواج نکرده بود. تحقیق علمی عجیبی به ثبت نرسانده بود یا مثلا کتاب داستانی چاپ نکرده بود و البته خیلی کارهای دیگر هم نکرده بود.
خانم جوان بزرگتر شد. جایی کار گیر آورد؛ شاید توی یک بانک نزدیک جایی که با خانوادهاش زندگی میکرد؛ به اندازه 5دقیقه راه. یا جایی مشابه یک بانک. 5/5 روز در هفته کار میکرد و 5/1روز استراحت. سعی میکرد خوش بگذراند و خستگی کار را در کند. خانم جوان بزرگتر که شد، با مرد جوانی ازدواج کرد. شاید در آن موقع 26سال داشت. ازدواج، خیلی عادی و بیهیجان صورت گرفت؛ مرد جوان، روزی به خانم جوان پیشنهاد داد. خانم جوان منتظر پیشنهاد بود... بله....
خانم جوان بچه اول را آورد؛ پسر بود. آقای جوان بچه دومی هم میخواست. خانم جوان پسر دیگری آورد. اکنون خانم جوان 30ساله شده بود. یاد گرفته بود خریدکردن را دوست بدارد. چیزهای جدید. تغییر در اثاثیه خانه و صحبت راجع به تغییر در اثاثیه خانه. در محیط کار جا افتاده بود و دوستانی پیدا کرده بود و هر دو هفته یک بار، در شبنشینی کوچکی با همکارانش شرکت میکرد. بچهها بزرگ شده بودند؛ همبازی پیدا کرده بودند.
آقای جوان هم کار میکرد. شبها که همدیگر را میدیدند، راجع به وقایع روزانه با هم صحبت میکردند؛ اتفاقاتی که افتاده بود. آخر هفته هم جایی برای شام یا برای پیاده روی. بعد از مدتی توانستند خانهای بخرند و به همین مناسبت، جشنی برگزار کردند؛ جشنی که شاید تنها جشن خاطرهانگیز زندگی زری بود. زندگی، ساکت پیش میرفت. حتی صدای آن را نمیشنیدند. زری 35ساله شد. پسر کوچک بزرگ میشد؛ سریع رشد میکرد. پسر بزرگ به مدرسه می رفت. استعداد چندانی از خود نشان نمیداد.
پسر کوچکتر شاید باهوشتر بود اما سیر طبیعی خود را طی میکرد. داشت به درخت کاج تبدیل میشد؛ درخت که نه، یک پسر کاملا عادی. بگذارید اسمش را انتخاب کنیم. «نوید» خوب است؟ نه «سعید». سعید تا 15سالگی شلوارش را خیس میکرد. دکتر میگفت مخچهاش که مرکز کنترل ادرار است، هنوز رشد نکرده. بزرگتر که شد، این قضیه برطرف شد. شاید قبلتر، از این بابت خجالت میکشید اما بعدها برایش چیز خندهداری شد. دوران دبیرستان را هرطوری بود گذرانــد. در 19سالگی گواهینامه گرفت. بعدها در 25 سالگی ازدواج کرد؛ با دختری که مدتها بود میشناخت.
شاید یک فامیل خانوادگی بود؛ مثلا دخترعمویش یا فامیلی دورتر. زری در مراسم عقد، فلان مقدار پول به عروس هدیه داد؛ داییها و خالهها نیز به ترتیب، با اندکی تفاوت در مقدار. برادر بزرگتر هم آنجا حضور داشت....
زری دیگر بیش از نیم قرن از زندگیاش گذشته بود. این 20سال آخر را کمتر متوجه شده بود. هر چه بود، همه چیز سر جای خود بود. دیگر نمیشد او را خانم جوان خطاب کرد. اکنون بازنشسته میشد و حقوقی دریافت میکرد؛ حقوقی که طبق محاسبات، هر سال به اندازهای بالا میرفت. بیماریها این تنها همدمهای پیری، شروع به پیشروی کرده بودند. یکییکی میآمدند، سلام میکردند، کلاهشان را برمیداشتند و میرفتند در گوشهای جای میگرفتند... پا درد... پوسیدن دندانها... فراموشی... قندخون... یبوست... همه و همه... زری شروع به فکر کردن کرد. اکنون وقت بیشتری پیدا کرده بود.
وقت اعظمی از روز را که خواب نبود، به مرور خاطرات میگذراند. خودش را با توهم سرگرم میکرد. تنهایی عجیبی احساس میکرد. شاید اکنون زمان آن بود که دیگر مادربزرگ شود؛ بله! اولین نوه. دختر و خیلی شیرین. سرگرمی خوبی برای باقیمانده زندگی تا وقتی که دستاویز دیگری پیدا شود. آقای جوان که اکنون دیگر پیر شده بود، قوایش تحلیل میرفت. بعد از مدتی مُرد. زری تا یک سال سرگرم مردهداری بود. شاید خیلی گریه کرده بود. یاد گرفته بود که وابسته و خیلی احساساتی باشد.
شاید هم این جزو خصوصیاتش بود. مردم میآمدند، تسلیت میگفتند و میرفتند. احتمالا اتفاق مهمی افتاده بود. خاطره آقای جوان که محو میشد، پسر بزرگتر برای زری پرستار گرفت. مستمری، کفاف زندگی او را میداد و روزش به شب میرسید. کمکم قوایش کاسته میشد. دردها فوران میکردند. شاید اکنون وقت آن رسیده بود که بمیرد. زری را خاک کردند. خاکها را پاشیدند و زمین دوباره صاف شد.