او که از اهانت به خانواده سرداران شهید باکری رنجور بود افشاگرانه نوشت: در قحط سال هیزم، انقلابیون که پایشان کنار شومینه هنگام صرف قهوه عصرانه سوخت و در پایان غائله مستنطق ما شدند، هنگام انقلاب کجا بودند؟ و این حکایت روایت تابسوز همه دورانها بوده است و انگار بناست بماند.
ضرغامی در فراز دیگری از رنجنوشتهاش آورد: وقتی که با چشمی اشک و دیگری خون، غمنامه جانسوز همسری از تبار یاران شهید را میخوانم دلم سخت طوفانی است و چشمانم بارانی.
او میپرسد: اینک چه شده که درد و داغ شما را و نالهتان را به آسمان برده و چنان به خشمتان آورده که به درد مینویسید «من همسر شهید باکری هستم.» مگر آفتاب، مگر آب، مگر آبرو باید از خود بگوید؟ همرزم حمید همسر آن شهید را مخاطب قرار میدهد که: شهادت میدهم به یا زهراهای مطهر و عطر معطر جنگ که اگر شما نبودید یاران ما که جهان تنگشان بود چنین شیراوژن به جبهه خصم نمیشتافتند و اینکه میگویند اگر یاران رفتند زندگی را زمین بگذارید چه حرفی است؛ اینان مگر جوکیان هندند که میگویند اگر مرد از دار دنیا رفت زن هم باید بمیرد و...
او بیاحتیاط به رنج این روزهایش اشاره میکند: بدا به حال ما که ماندیم و دیدیم روزگار پوستین وارونه پوشیدن احکام و مسلمات دین از سوی جماعتی طلبکار و مدعی و تازه از راه رسیده، که بر همسران یاران ما بیمحابا میتازند.