دیروز بعد از ظهر، چند نفر از بچه‌ها توی مدرسه ماندند تا نمازخانه را سیاه‌پوش کنیم. بچه‌ها سر و ته پارچه‌های سیاه را می‌گرفتند و لباس عزا را بر تن درودیوار نمازخانه می‌کردند.

حسین ع

همشهری آنلاین - سیدسروش طباطبایی‌پور: چند نفر هم با وسواس، کتیبه مخملین «باز این چه شورش است...» را باز می‌کردند تا با سنجاق، به ستون‌های وسط نمازخانه وصل کنند.

صدای مداحی نرمی، فضای نمازخانه را پر کرده بود... «کتل و پرچم و علم، دم ماتم دوباره غم، عزیزم حسین... عزیزم حسین...»

بچه‌ها حس عجیبی داشتند؛ حسی که سال‌هاست تجربه‌اش می‌کنیم، اما همواره برای من، تازه و جدید است. انگار نه انگار که قصه، مربوط به هزار و چهارصدسال پیش است؛ انگار کاروان کربلا همین امروز، تصمیم گرفته به‌سوی نور حرکت کند و همین حالا حسین(ع)، ندای «هل من ناصر ینصرنی» را سر داده: آیا کسی هست مرا یاری کند؟ و حالا چه‌کسی می‌تواند در کاروان حسین باشد و او را یاری کند؟

بخشی از شعر مداح، توجهم را به‌خود جلب کرد. بچه‌ها هم انگار با همین بخش، ناخودآگاه، دم گرفته بودند و سینه می‌زدند: «... واسه امام‌حسین / جایی علم زدی / حتی اگر تو روضه / خودت رو به غم زدی / نذری که جای خود / اگه نذریش رو هم زدی / قد یه بیت شعر اگر واسه‌ش قلم زدی / حتی کنار مجلس روضه قدم زدی...

شاهد از غیب رسید. انگار نوحه‌ای که در فضای نمازخانه پیچیده بود، به من یادآوری می‌کرد کوچکترین قدم در مسیر امام(ع)، مرا هم عاشورایی می‌کند.

گوشه نمازخانه یکی از بچه‌ها خوابیده بود. سعید، آرام به طرف رادیوی گوشه نمازخانه رفت تا صدا را کم کند. وقتی صدا کم شد، غرغرها بلند شد. یکی گفت: سعید! چی‌کار می‌کنی؟ تو حال بودیما!»

سعید آهسته گفت: «بابا آروم تر! مگه نمی‌بینین ابراهیمی خوابه؟» ناخودآگاه یاد قصه شب عاشورا افتادم. وقتی که در نیمه‌های شب، یکی از یاران امام، با صدای بلند مناجات می‌کرد و امام به او تذکر داد که آهسته باش! نباید مزاحم خواب دشمن شوی...

از حرف سعید، شوری در جانم افتاد. ناخودآگاه گفتم: سعیدخان... دمت گرم... تو هم یکی از یاران امام هستی... خوش‌به حالت!

کد خبر 866278

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha