عمق این تلاش وجودی انسان را بهخوبی میتوان در تمام حیات اجتماعی، فرهنگی و فکری وی جستوجو کرد. به همین دلیل، اراده یا خواست، نیرویی است که او را در طلب چیزها و امور از نوعی دیگر به پیش میراند. این مسئله یعنی جویایی و طلب در عرفان، فلسفه، علم و هنر، نمودهای متفاوتی به خود میگیرد. در مطلب حاضر نویسنده بیشتر با نگاه و حسی عرفانی به تحلیل این جستوجوگری میپردازد.
بدیهیترین جریانی که در متن حیات بشری از بدو خلقت قابل ملاحظه است، خواست و طلب است که با اندکی توجه و دقت میتوان خواست را ضروری حیات و حیثیت ذاتی آن دانست. اگر تقاضا و طلب از حیات برگرفته شود، دیگر هیچ شأنی از جنبش و تکاپو در عرصه زندگی مشاهده نخواهد شد. بنابراین حیات و جنبش، عینیت و وحدت داشته و اتفاق آنان ضرور و حتمی و افتراقشان محال است.
هر جنبشی، کاشف از نهاد خواهنده در وجود هر جنبندهای است که اختیارا یا قهرا در جریان است. هر گیاهی که از زمین سربلند میکند، حصه خود را در هستی میطلبد و هر قابلی در عرصه حیات، سهم خود را از فاعل میخواهد. به تعبیر فلاسفه، قوابل جمال گشوده و سهم خود را سؤال مینمایند. هر قابلیتی در جهان حکایتی است از طلب و خواست که فاعلیتی را به سوی خود مسئلت میدارد. جنبشهای معهود در عالم، جری اقتضا و فعل است که اقتضا و قابلیت، همان طلب و خواست است که فاعلیت را به خود جلب میکند.
تمام پدیدههای عالم عبارت است از قوه و فعل.
قوه، مشحون است از طلب، اراده و خواست و به عبارت دیگر، خواست در ذات قوه، مکنون، منطوی و آمیخته است. آنگاه که قوه به فعل رسد، طلب از کمون و سجف قوه به جریان افتاده و در شأن خواهد آمد. جاذبه عمومی در نظام طبیعت، خود نوعی ظهور خواست در هستی است. جاذبه در عالم، بسیار گسترده و شامل است و با اندکی تأمل، خواست و طلب را در متن جاذبه میتوان جست. ذرهذره عالم، از جذب و طلب حکایت دارد. به قول مولوی:
ذرهذره اندر این ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
هر جنسی، جنس خود را طالب است و هر پدیدهای خواهندهای دارد و خود آن پدیده به نوبه خود خواهنده شیئی متناسب با خود است. مولوی در این نمط تمثیل رسایی را به نظم کشیده است:
معده نان را میکشد تا مستقر
میکشد مر آب را تف جگر
همانسان که تشنگی طلب آب است، در ذات آب نیز طلب، موج میزند و تشنه را میجوید؛ لذا طلب دو سویه است اما در یکی به اثبات و در دیگری به نفی تظاهر میکند؛ یک طرف به نیاز و طرف دیگر به ناز، یکی به فقر و دیگری به استغناء، یکی به زبان و فریاد و دیگری به کنایت و مجاز.
تشنه مینالد که کو آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار
عطش در جان آدمی، طلب آب است که ناخودآگاه، تمام وجود آدمی در مسیر این طلب به جنبش و فعل درآمده و آب را جویان میشود. این طلب در عین ابهام و ناخودآگاهی، ظاهرتر از هر جریان خودآگاهی است.
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
عاشقی در انسان، اوج طلب و نهایت خواست است که تمام هستی انسان را به تکاپو و تنش در مسیر مطلوب وامیدارد. همینطور وجود معشوق نیز همه خواست است که متناسب با شأن خود به تجلی درآمده و با جلوهگری و ناز و با زبان حسن، تقاضای خود را بروز میدهد.
خواست، مرموزترین جریان در پهنه هستی است که هر نمونهای از عالم، این راز را در سینه خود دارد و اهل مکاشفه مینماید. فلذا راز، خود خواست مکنون در خلال پدیدههاست که در زمان مناسب به عیان خواهد آمد. خواست در عالم به هر چیز معنی میدهد؛ از یکسو نیاز و از سوی دیگر ناز را به عرصه آورده و نمایش جانبخش و فرحناکی را اجرا میکند. جمال نگارین معشوق با فروغ، طلاقت و فر و بهجت، خواست خود را از زبان عاشق ادا کرده و بر دهان او این نکته را تلقین میکند که :
کس در نیامدهست بدین خوبی از دری
دیگر نیاورد چو تو فرزند، مادری
بلافاصله جان شیدا و دل مشتاق به اعتبار و ارجگذاری خود توجه کرده و به آن جلوه نگارین معشوق میگوید از ارزش و اعتبار نگاه من غفلت نکن که تو به جلوه میطلبی و من به وصف آن.
اول منم که در همه عالم نیامدهست
زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری
میبینیم که جمال، با فروغ و تجلی خود و دل، با سوز و شیداییاش، هر دو خواهندهاند. اگر برق وجاهت نبود، شوق و شیفتگی دل پدید نمیآمد و اگر دل در کار نبود جمالی به جلوهگری ظهور نمییافت؛ لذا هم دل شیدا و هم رخ زیبا در خواست متفقند. این حکمت حق است که در قضا و قدر، طلب را به چنین صنعتی در انواع موجودات تقریر کرده است.
زلالی، صفا و نمایش و تظاهر توأم با استغنا و ناز، حاکی از نهایت طلب و بازارگرمی در عرصه مطالبه است که در هر کدام از خواهندگان متناسب با طبیعت خود بروز و نمایش دارد. یکی نهان و ستیر میطلبد و دیگری با دو صد طبل و نفیر.
عشق معشوقان نهان است و ستیر
عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر
زیبایی و حسن و جلوهگری توأم با پرهیز و عقبکشیدن ماهرانه، خود تفنن طبیعی و متناسب با ذات و خلقت در طبیعت است که موجب حرارت و تیزی بازار خواست و مطالبه میشود.
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
گویی تمام جریانات عالم دست به دست هم داده تا بازار خواستن را داغ کرده و در مسیر طلب، هنگامهخواهی کند. خواست در متن طبیعت، چندان خود را به رخ میکشد که آدمی در مقابل انواع آن مانند غریقی میماند که اسیر تکاپوهای امواج افتاده است.
تمام خواستها در نظام طبیعت، رشتهای بر گردن مطلوبهای خود انداخته و به سوی خود میکشند؛ لذا بر رقبه هر پدیدهای رشتهای خواهنده و کشنده حلقه شده است که به دلخواه جریان جاذب و طالب پویان است. در عرصه طلب، پیوسته معامله و معادله وجود دارد که هر خواهندهای به نوبه خود، مطلوب و خواسته نیز هست. در جایی، خواستن، خود نقش اثباتی خود را میبازد و حیثیت منفی به خود گرفته و بدینسبک، خواسته خود را به توفیق، قرین میسازد. مولوی از این شیوه چنین تعبیر میکند:
عشق میگوید به گوشم پست و پست
صیدبودن خوشتر از صیادی است
عاشق از شدت طلب، در مقام مطلوبی جای گرفته و مطلوب خود را به فعل میطلبد و خود به انفعال مینشیند. ارزش و اعتبار هر چیزی در منصه هستی به خواست اوست. هر چیزی که خواهندگی و طلبش افزون باشد، حضور محسوستر و ضروریتری در جهان پیدا میکند. طلب، آهنگینترین نغمه عالم وجود است که جان شیفته را فرح بخشیده و هستی را از شادمانی لبریز میکند؛ لذا مشایخ عارفان در تربیت مریدان بر آتش خواست و طلب آنان میدمیدند و آغازین مرحله سیر به سوی مقصود را اراده و خواست بیان میداشتند.
عارف در زندگی به دنبال بهانه است که آتش طلبش را شعلهور ساخته و حرص و هوای را در خود تقویت کند؛ لذا عارفان نوعا از شدت خواست، جنون گرفته و گستاخیها در مسیر عارفی به عرصه عیان میآورند. شاید جنون همان خواست افزون و کاسه لبریز طلب باشد که در محدوده ظرف انضباط نمیگنجد.
فقر از نمادهای خواست در زندگی آدمی است که عارفان عموما به آن افتخار میکنند. مولوی در جایی، شیدایی و شیفتگی و دستافشانی صوفیان را بر سر سفره خالی به نظم میکشد که از فقدان نان و خورش در سفره، نیاز اوج گرفته و به پایکوبی و دستافشانی رسیده است.
فقر، نهایت طلب است که نبی مرسل(ص) به این وجه فقر فخر میکند که طلب را در او به نهایت میرساند و بالطبع طلب افزون، نهایت مطلوبی را به ارمغان میآورد.
سالک به عمد و جهد، اشکال و ارقام صحیفه دل را میزداید تا هر آنچه را که داراست فرو نهاده و باطن خود را به فزونی خواست، متوجه سازد. آنگاه که قابلیت پیدا شد، دست فاعل مطلق در آن تقریر خواهد کرد. به قول حافظ:
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده، ورق ساده کنی