چه سلیقه خوبی داریم ماایرانیها: وقت مهمانی که می شود لباسهای کثیف راعوض می کنیم ازناپاکی دوری می کنیم ودوست داریم زیباوتمیزنزدعزیزانمان به مهمانی حاضرشویم.با کمال میل و اشتیاق،بدن راشستشو می دهیم وآب زلال هم هیچگاه نمیگوید چون کثیف هستی نمی شویمت.
بلکه با نهایت لطافت وآرامش ممکن جسم و جانمان را پاک می سازد... پس از دستور مهاجرت توسط پیامبر،نخستین خانوادهاى که عازمهجرت به شهر یثرب شدند خانواده ابوسلمه بود، ابوسلمه که ازآزار مشرکین به تنگ آمده بود، قبلا نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود پس از این رخصت، همسرش امسلمه را (که بعدها به همسرى رسول خدا (ص) درآمد) با فرزندش سلمه، برداشت تا به سمتیثرب حرکت کند.
قبیله ام سلمه که همان بنى مغیره بودند همینکه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند: «ما نمیگذاریم این زن را با خود ببرى.» ابو سلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کندکه همسرش را همراه خود ببرد و بالاخره ناچار شد ام سلمه را بافرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود به تنهائى از مکه خارجشود.
از آنسو قبیله ابو سلمه-که بنى عبد الاسد بودند- وقتىشنیدند فرزند ابو سلمه در قبیله بنى مغیره است، پیش آنها آمدهگفتند: «ما نمیگذاریم فرزندى را که به ما منتسب است درمیان شما بماند» و پس از کشمکش زیادى که کردند دستسلمه را گرفته و همراه خود بردند.
امسلمه نقل کردهاست: «این ماجرا نزدیک به یک سال طولکشید و در طول این مدت،کار روزانه من این بود که هر روز صبح از خانه بیرون میآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تاغروب در فراق شوهر و فرزندم گریه میکردم، تا بالاخره روزىیکى از عموزادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرامشاهده کرد پیش بنى مغیره رفت و به آنها گفت: «این چه رفتارناهنجارى است؟چرا این زن بیچاره را آزاد نمىکنید؟
چرا میان او و شوهر و فرزندش جدایى انداختهاید؟» اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده گفتند: «اگر میخواهىپیش شوهرت بروى آزادی» بنى عبد الاسد نیز با اطلاع از این جریان سلمه را به منبازگرداندند و من هم سلمه را برداشته با شترى که داشتم تنها به سوى مدینه حرکت کردم، بخاطر تنهایى و طول راه ترسناک وخائف بودم، ولى هر چه بود از توقف در مکه آسانتر بود، باخود گفتم: اگر کسى را در راه دیدم با او میروم .
چون به تنعیم (دو فرسخی مکه) رسیدم به عثمان بنابی طلحه-که در زمره مشرکین بود- برخوردم او از من پرسید: «اى دختر ابا امیه به کجا میروى؟» گفتم: «به یثرب نزد شوهرم» پرسید: «آیا کسى همراه تو هست؟» گفتم: «جز خداى بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسىهمراه من نیست.»
عثمان فکرى کرد و گفت: «نمىشود تو را به اینحال واگذارد» این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته بسوى مدینه براه افتاد و بخدا سوگند تا امروز همراه با مردى جوانمردتر وکریمتر از او مسافرت نکرده بودم، زیرا هر وقتبمنزلگاهىمیرسیدیم شتر مرا میخواباند و خود به سویى میرفت تا من پیادهشوم و چون پیاده میشدم میآمد و افسار شتر مرا بدرختىمىبست و خود بزیر درختى و سایبانى به استراحت مىپرداخت، تا دوباره هنگام سوار شدن که مىشد میآمد و شترمرا آماده میکرد و بهنزد من میآورد و میخواباند و خود به یکسو میرفت تا من سوار شوم.
چون سوار مىشدم نزدیک میآمد ومهار شتر را مىگرفت و راه میافتاد. به همین ترتیب مرا تا مدینهآورد و چون به«قباء»رسیدیم به من گفت: «برو به سلامت، وارداین قریه شوکه شوهرت ابا سلمه در همین جا است. این را گفت و خودش از همان راهى که آمده بود به سوى مکه بازگشت.»
بد نیستبدانید که این عثمان بن ابی طلحه از خاندانابى طلحه عبدرى است که منصب کلید دارى خانه کعبه با آنها بود و در جنگ احد نیز او و پدر و عمو و برادرانش به همراه مشرکان به جنگ با مسلمانان آمده بودند و در همان جنگ پدر وبرادرانش به دست مسلمانان کشته شدند.
اما خداوند این توفیق را به او داد که تا سال فتح مکه زنده بماند و اسلام را اختیارنموده و به اسلام مشرف شود، حتى در داستان ورودرسولخدا(ص) ـ به مسجد الحرام و باز کردن درخانه کعبه بوسیله آن حضرت حضور یافت و کلید خانه را که دردستش بود به رسول خدا تقدیم کرد. بر طبق برخى ازروایات پس از انجام این مراسم عباس بن عبد المطلب نزدرسولخدا(ص) آمده و تقاضا کرد که کلید خانه را به او بدهند و این افتخار نصیب او گردد
رسول خدا (ص) نیز بنا بدرخواست او این کار را کرد، ولى بدنبال آناین آیه شریفه نازل شد: «ان الله یامرکم ان تؤدوا الامانات الى اهلها...» خداوند به شما دستور میدهد که امانتها را به اهل آن واگذار کنید.» پیغمبر خدا(ص) دستور داد کلید خانه را بهعثمان بن ابى طلحه باز
گردانند.
برگرفته از کتاب درسهایی از تاریخ تحلیلی اسلام نوشته حجت الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی
همشهری جمعه