مجموع نظرات: ۰
شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳ - ۰۸:۵۸
۱ نفر

هرکدام مدت‌ها برای ثمر دادن عشق شیرین‌شان کوه کنده‌اند و انتظار کشیده‌اند و عشق و عاشقی آنها حکایتی شنیدنی دارد.

کهریزک

همشهری آنلاین- رابعه تیموری:حکایتی تلخ یا شیرین که پایانی خوش داشته و حالا کنار هم هستند، اما این کنار هم بودن قصه‌های خوش و ناخوش دیگری را رقم‌زده است. آنها در همسایگی هم، در آپارتمان‌های یک‌شکل و هم‌اندازه شهرک عمید زندگی می‌کنند، شهرکی که سال‌ها پیش توسط نیکوکاران مهربان برای عروس و دامادهای آسایشگاه کهریزک بنا شده و در پناه دیوارهای آن زندگی با همه تعاریف خوشایندش جریان دارد:

بیشتر بخوانید:ماجرای جالب دکتر ایرانی که پارتی بیمارانش می‌شود


پیوند خانم و آقای هوادار

احمد آبی دوآتیشه است و فاطمه هم از پرسپولیسی‌های سفت و سخت، اما وقتی مسابقه دربی را می‌بینند، هیچوقت کری‌خوانی‌شان جاروجنجال نمی‌کشد و جلوی مریم آبروداری می‌کنند. همین هواداری‌های آتشین احمد و فاطمه را ١۵ سال پیش پای سفره عقد نشانده است. آن زمان هر دو در کارگاه تئاتر آسایشگاه تمرین بازیگری می‌کردند. استاد کارگاه روز تولد فاطمه که با سالگرد تولد دوست استقلالی اش یکی شده بود، دو روسری آبی و قرمز برای آنها هدیه آورد و وقتی رنگ‌های تیم‌های حریف را به دخترها داد، فاطمه همیشه آرام و سربه زیر، غیرت هواداری اش را نشان داد تا آقای بازیگر را وادار کند راز دلش را نزد مادر جون مهربان دخترها و پسرهای کهریزک روی دایره بریزد. خانم بهادرزاده دنیادیده و باتجربه برای پسر هنرمند دلباخته اش شرط گذاشت که کنار تمرین تئاتر و خلق تابلوهای نقاشی زیبا کار و حرفه‌ای برای خودش دست‌وپا کند تا برای تامین معاش خانواده اش آب باریکه‌ای قابل اعتماد داشته باشد.

عاشقانه‌های شیرین عمید | دلباخته هایی که به هم رسیدند
عکاس: امیر رستمی

تا آن روز هیچکس در آسایشگاه ندیده بود بازیگر جوان بی‌حوصله جز مواقعی که روی صحنه است یا با بوم و رنگ‌هایش کلنجار می‌رود، حوصله و سخت‌کوشی به خرج دهد، اما احمد دلباخته مردانه دل به‌کار داد و تلاش کرد طرح‌های معرق ظریف و زیبایی را که هنرمندان با دستانشان به‌سختی خلق می‌کردند، با پاهایش به وجود آورد. احمد محروم از نعمت دست به دنیا آمده و برای فاطمه هم ایستادن روی تنها پای کم‌توانش حسرتی است که از کودکی روی دل گنجشکی اش سنگینی می‌کند. همین شرایط آنها سبب شد پدر و مادر فاطمه به سادگی رضایت ندهند بار سنگین زندگی مشترک بر دوش دخترشان هوار شود، اما عشق و شیفتگی دو جوان هنرمند، پدر و مادر را تسلیم خواست آنها کرد. ازآن‌روزهای قشنگ ١۵ سال گذشته و پیوند احمد محمودی سرشت و فاطمه چراغی، میوه شیرینی به نام «مریم» داشته است. روزی که مریم صحیح و سالم به دنیا آمد، خوش‌ترین روز زندگی احمد و فاطمه بود. مریم دیگر برای خودش خانمی شده و در حال تحصیل است. او خوب می‌داند وقتی پدر و مادر با حظ و لذت قد و بالای او را تماشا می‌کنند، چه خاطرات و آرزوهای شیرینی در دلشان جان می‌گیرد...

عاشقانه‌های شیرین عمید | دلباخته هایی که به هم رسیدند


فرجام خوش عشقی قدیمی

خانه عروس و داماد آراسته و مرتب است و اسباب و اثاثیه نونوار آن طوری چیده شده که برای کدبانوی خانه در دسترس باشد. از همان راهروی آپارتمان تا روی بخاری و گوشه کنار اتاق خواب عروسک‌های محبوب ملکه بانو چیده شده‌اند. هر یک از آنها هم شکلی خاص و متفاوت دارند و در میان آنها از خرسی خانم پشمالوی باکلاس تا پسران شیطان مو اسکاجی یافت می‌شود، اما ملکه همه آنها را به‌اندازه هم دوست دارد. سال‌ها این عروسک‌ها محرم راز عروس خانم و شاهد دلتنگی‌های عاشقانه او بوده‌اند. ملکه و مهرداد ٢٠ سال پیش که همراه بانو بهادرزاده و دیگر بروبچه‌های کهریزک برای هواخوری به باغ لاله چالوس رفته بودند، دلباخته هم شدند. آن روز موقع بازگشت به آسایشگاه، مهرداد درهم و گرفته منتظر رسیدن نوبتش برای سوار شدن به اتوبوس بود که صدای مهربانی او را به خود آورد: «می خواهید کم‌کتان کنم؟» مهرداد به صاحب صدا که مثل او توی صندلی چرخدار فرو رفته بود بی‌تفاوت نگاه کرد و با عصبانیت جواب داد: «نه!» بعد هم بی‌توجه به لبخندی که روی صورت مهربان ملکه جا خوش کرده بود، به داخل اتوبوس سرید... اما آقا مهرداد عصبانی تنگ حوصله دیگر نتوانست آن صدا و صورت مهربان را فراموش کند و خیلی زود دست‌به‌دامن مادرجون بچه‌های آسایشگاه شد تا ملکه را برایش خواستگاری کند، ولی مادر جون معتقد بود هنوز آنها برای شروع زندگی مشترک خام و جوان هستند و نمی‌توانند به هم برسند.

عاشقانه‌های شیرین عمید | دلباخته هایی که به هم رسیدند

ازآن‌روز مهرداد و ملکه در آتش عشق هم می‌سوختند و با سخت کار کردن درکارگاه‌های سفالگری و خیاطی و بافتنی سعی می‌کردند به مادر جون نشان دهند از پس اداره زندگی خود برمی آیند، ولی بانو بهادرزاده باز هم به وصلت‌شان رضایت نمی‌داد. سال گذشته که بازارچه دوستی در کهریزک راه افتاد، مادر جون دیگر در میان فرزندانش نبود، اما مهرداد و ملکه نمی‌دانستند او حتی موقع رفتنش دلواپس دل‌های عاشق آنها بوده است. به سفارش مادرجون هر وقت مهرداد ثابت می‌کرد حسابی صبور و خوددار شده، باید اسباب وصال دو عاشق فراهم می‌شد و حالا مهرداد مرد زندگی شده بود. روز تقسیم غرفه‌ها وقتی اداره غرفه محصولات آشپزخانه را به آنها سپردند مهرداد و ملکه باور نمی‌کردند می‌توانند بعد از ١٦ سال فراق، در کنار هم بودن را تجربه کنند. آنها ٩ ماه پیش زندگی مشترکشان را زیر سقف یکی از آپارتمان‌های نقلی شهرک عمید شروع کرده‌اند و وقتی مشکلی کوچک یا بزرگ دل‌های گنجشکی‌شان را غمگین می‌کند، یادآوری باوری قشنگ آنها را به عبور از سختی‌ها وامی دارد: «این زندگی را آسان به‌دست نیاورده‌ایم که مشکلات به سادگی ما را از پا درآورند... د.»

عاشقانه‌های شیرین عمید | دلباخته هایی که به هم رسیدند


یک جواب سلام ساده

پیش از آن که مصطفی در را باز کند، صورت ریزه و نمکی مهرسانا از لای در ظاهر می‌شود. ننوی ملیکای کوچک را توی درگاهی آشپزخانه بسته‌اند و آبجی بزرگه وسط بازیگوشی‌هایش گاهی به او سر می‌زند. مهسا دورادور و با خونسردی مراقب است وقتی او مشغول هم زدن قابلمه روی اجاق است، مهرسانا تصمیم نگیرد آبجی کوچیکه خوابالو را ناغافل بغل کند و افتان و خیزان به حیاط ببرد. بوی خورش جاافتاده و پلوی دم کشیده خانه را پر کرده و وقت ناهار است، ولی باید مصطفی اول به غرفه میوه فروشی خود سری بزند تا تک و توک مشتریان دم ظهرش را رفع و رجوع کند. مصطفی به‌تازگی در بازارچه دوستی آسایشگاه، میوه فروشی راه انداخته و امیدوار است کار و بارش رونق بگیرد، اما آقای ورزشکار از پس شغل‌هایی دشوارتر از کار سخت میوه فروشی هم برآمده. مصطفی تا وقتی گذرش به کهریزک نیفتاده بود فکرش را هم نمی‌کرد روزی پدر قهرمان یک خانواده شود. مصطفی در سه‌سالگی بر اثر ابتلا به بیماری مننژیت از نعمت راه رفتن محروم شده و تا جوانی زندگی اش در کنج خانه به ناامیدی می‌گذشت. رجب یکی از رفقای انگشت‌شمار هفتمین فرزند خانواده افشار بود که برای ورزش به باشگاه آسایشگاه رفت‌وآمد داشت. تعریف و تمجید رجب از آسایشگاه بالاخره مصطفی خموده و بی‌انرژی را وسوسه کرد که به آن جا سری بزند.

عاشقانه‌های شیرین عمید | دلباخته هایی که به هم رسیدند

او در باشگاه کسانی را دید که از انگشت پا تا گردن بی‌حس و بی‌حرکت بودند، اما وقتی با چرخش سروگردن توپ را میان زمین و آسمان معلق می‌کردند از ته دل می‌خندیدند. همان روز مصطفی برای اولین‌بار توپ بسکتبال را در آغوش گرفت و دیگر هم از آن جدا نشد تا به یکی از اعضای کلیدی تیم مدال‌آور آسایشگاه تبدیل شد. همین رفاقت با توپ و تور هم مصطفی را به مهسا رساند. مهسا در شهر آمل زندگی می‌کرد و با آن که او هم در کودکی دچار فلج اطفال شده بود، بر خلاف مصطفی عادت به نشستن و غصه خوردن نداشت. مهسا تا مراحلی در رشته حقوق تحصیل کرده و فوت‌وفن و اصول حسابداری را تجربی آموخته بود. وقتی هم به عضویت انجمن مردمی معلولان شهر آمل درآمد، خیلی زود توانست به عضویت تیم والیبال نشسته شهرش درآید. یک روز که او و هم تیمی‌هایش برای تشویق تیم بسکتبال نشسته آقایان به باشگاه آمل رفته بود، آقای قهرمان افغانستانی‌تبار، ستاره اقبالش را پیدا کرد و سلام و علیک ورزشی آنها به آغاز زندگی مشترکی رسید که مصطفی برای حفظ آن از معرق کاری و سراجی تا کار در اسنپ را تجربه کرده است...

کد خبر 879234

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار گزارش

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha