به گزارش همشهری آنلاین به نقل از فارس، برای آنهایی که از ابتدای پیروزی انقلاب تا شهریور ۱۳۶۰ در مسئولیتهای کلیدی دستگاه قضایی کشور حضور داشتند، آیتالله «علی قدوسی»، دادستان کل انقلاب، تجسم مسئول تراز نظام اسلامی بود؛ مسئول دغدغهمندی که بیتالمال را خطقرمز مدیریتش قرار داده بود و با هیچ مجوزی، به خود و خانوادهاش، اجازه شریکشدن در این امانت را نمیداد. برای آقای دادستان کل که از خودش میگذشت اما از حق مردم، هرگز، حتی مراعات حقوق زندانیانی که از همهجا مانده و از همهجا رانده بودند، یک واجب غیر قابل ترک بود. اینطور است که بعد از 4 دهه، هنوز بعضی یادگارهایش در دستگاه قضایی کشور، برای زندانیان گرهگشاست.
در چهل و سومین سالگرد شهید آیتالله «علی قدوسی»، مرور خاطرات همسرش، خالیازلطف نیست. با خردهروایتهایی از آقای دادستان کل همراه باشید که اولین و آخرین پارتیبازیاش برای پسرش، تاریخی شد.
*شهید آیتالله «علی قدوسی» (نفر سمت راست)
مسئولی که همیشه به خانوادهاش میگفت «نه»!
«بعد از حکم دادستانی کل آقای قدوسی که آمدیم تهران، جا و مکانی نداشتیم. بعضی از اطرافیان ایشان پیشنهاد میکردند که برویم از خانههای مصادرهشده استفاده کنیم اما آقای قدوسی با قاطعیت در جوابشان گفت: ابداً. اگر شده در کوچه بمانم، در خانه مصادرهای نمیروم. اصرار که کردند، گفت: بگذارید جنازهام را از منزل مصادرهای بیرون نیاورند. خلاصه آنقدر گشت تا یک خانه برای اجاره پیدا کرد.»
گنجینه خاطرات حاجیه خانم «نجم السادات طباطبایی»، همسر شهید قدوسی، پر است از مصداقهای دقت و حساسیت او نسبت به بیتالمالی که امانت بود در دستش: «دوران خدمتش در دادستانی انقلاب، فقط از این نظر که هیچ حقوقی دریافت نمیکرد، خاص نبود. علاوهبرآن، استفاده از امکانات و امتیازات را هم برای خانوادهاش ممنوع کرده بود. آنقدر نسبت به بیتالمال، حساس بود که از چای و غذای محل کارش استفاده نمیکرد! با اینکه ناراحتی کبد داشت، بعد از چند لقمه صبحانهای که در خانه میخورد، دیگر لب به چیزی نمیزد تا ساعت سه بعدازظهر که برای ناهار برمیگشت خانه.
آقای قدوسی باتوجهبه مسئولیت حساسی که داشت، با خودروی اداره برای انجام کارها تردد میکرد. اما وقتی میگفتم: حالا که شما ماشین زیر پایتان است، خریدهای خانه را هم انجام بدهید، هیچوقت قبول نمیکرد. میگفت: با خودروی خدمت، نمیشود خریدهای خانه را انجام داد.»
*(آیت الله حاج ملا احمد قدوسی، پدر شهید آیت الله علی قدوسی)
مردی که در خیابانهای غصبی، پا نمیگذاشت!
میگویند پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر. حکایت آیتالله علی قدوسی در مراقبت از بیتالمال و رعایت حقالناس، همین بود؛ پا گذاشته بود جای پای پدرش. همسر شهید قدوسی در این باره میگوید: «وقتی با آقای قدوسی ازدواج کردم، نقلهای عجیبی درباره پدرشان شنیدم. مثلاً میگفتند آقای قدوسی بزرگ که از علمای برجسته زمان خودش و مرجع مردم نهاوند بود، از وقتی که پهلوی آمده بود، در خیابانهای نهاوند پا نگذاشته بود. هرکجا میخواست برود، از کوچه پسکوچه میرفت تا گذرش به خیابان نیفتد. علت را که میپرسند، میگوید: این خیابانها، غصبی است. زمینش متعلق به مردم بود. پهلوی با زور، زمینها را از صاحبانش گرفت و در آنها خیابان کشید. من روی خیابان غصبی راه نمیروم.»
*(آیت الله قدوسی در دوران کودکی)
این پسر فُکُلی کجا و حوزه علمیه کجا...!
داستان زندگی آیتالله علی قدوسی اما از آن داستانهای پر فراز و نشیبی است که هر فصل آن، حکایت متفاوتی دارد پر از غافلگیریهای بزرگ. میگویند هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی سروکار پسر تهتغاری «آخوند ملا احمد قدوسی»، به حوزه علمیه بیفتد. گرچه قدوسی بزرگ بعد از عمری تحصیل و مجاهدت در حوزه علمیه نجف به درجه اجتهاد رسیده بود و خودش هم چهرههای برجستهای مثل آیتالله بروجردی را پرورش داده بود اما آخرین فرزند او، میانهای با حوزه و عالَم طلبگی نداشت. «علی قدوسی» که یک نوجوان امروزی و بهاصطلاح فُکُلی محسوب میشد، بهجای مکتب و حوزه، در مدارس مدرن تحصیل کرده و تا مقطع دبیرستان هم پیش رفته بود.
اما یک اتفاق خاص، مسیر زندگی پسر عزیزکرده خانواده قدوسی را تغییر داد. همسر شهید آیتالله علی قدوسی، آن اتفاق را اینطور روایت میکند: «آقای قدوسی تعریف میکرد: یک روز به مسجدی که پدرم در آن اقامه نماز جماعت میکرد، رفتم. وسط سخنرانی رسیده بودم. ورودم به مسجد، مصادف شد با قسمت خاص صحبتهای سخنران. شنیدم آن خطیب سید داشت میگفت: «دیشب خواب دیدم حضرت پیامبر اکرم(ص) در مجلس پرجمعیتی نشسته بودند. فردی با یک سینی که محتویاتش زیر پارچهای پنهان بود، وارد شد. پیامبر اکرم(ص) پارچه را کنار زدند و عمامهای که در سینی بود را برداشتند و با دست مبارکشان آن را روی سر یک پسر نوجوان گذاشتند.» تا این را گفت، نگاهش به من افتاد. با هیجان گفت: همین بود. همین پسر بود که پیامبر اکرم(ص) روی سرش عمامه گذاشتند...
*(آیت الله قدوسی در شروع تحصیلات حوزوی)
خواب تکاندهندهای بود که حسابی فکر مرا به خودش مشغول کرد. مدام از خودم میپرسیدم چه سری در این ماجرای عجیب است؟! اما هرچه بود، آن خواب باعث شد من بزرگترین و عجیبترین تصمیم زندگیام را بگیرم. بعد از چند روز کلنجاررفتن با خودم، پیش پدرم رفتم و گفتم میخواهم درس طلبگی بخوانم»...
اینطور بود که علی قدوسی در ۱۵ سالگی به پیشنهاد خودش، برای تحصیل علوم دینی از نهاوند به قم رفت و با اینکه حتی بعضی اعضای خانواده هم امیدی به ماندگاری آن پسر نازپرورده در این مسیر نداشتند، بهتنهایی در غربت دوام آورد و تمام سختیهای تحصیل در حوزه علمیه قم را تا رسیدن به درجه اجتهاد تحمل کرد.
*(آیت الله قدوسی در کنار علامه طباطبایی)
چه کسی داماد علامه شود بهتر از شاگرد خاصش؟
در میان بزرگانی که طلبه جوان داستان ما در محضرشان شاگردی کرد، دو چهره برجسته، تأثیرات عمیقی بر زندگی او گذاشتند؛ علامه طباطبایی و امام خمینی. علامه، علاقه خاصی به علی قدوسی داشت و معتقد بود وقتی کاری به او میسپارند، حتماً آن را به بهترین شکل انجام میدهد. ارتباط و علاقه این استاد و شاگرد، یک نتیجه شیرین داشت که از زبان نجمالسادات طباطبایی، دختر علامه، خواندنی است: «یک علاقه و احترام متقابل میان پدرم و آقای قدوسی وجود داشت. ایشان سه سال خواستگار من بود اما جواب مشخصی دریافت نمیکرد.
مشکلی از جانب آقای قدوسی وجود نداشت چون کاملاً مورد تأیید پدرم بود. مشکل اینجا بود که من، محصل و کمسنوسال بودم. اما آنقدر ایشان و خانوادهاش در خواستگاری اصرار کردند و واسطه فرستادند تا عاقبت پدرم رضایتشان را اعلام کردند. بااینحال، تصمیم نهایی را به خودم واگذار کردند... خطبه عقدمان را پدر آیتالله شبیری زنجانی خواندند؛ در یک مراسم ساده با حضور ۲، ۳ نفر از خانواده آقای قدوسی که از نهاوند آمده بودند.»
وقتی درِ خانه را زدم، آبگوشت را ترید کن!
«هر وقت کسی میگوید میخواهم طلبه شوم، داستان زندگی خودم با آقای قدوسی را برایش تعریف میکنم و میگویم: حواست را جمع کن. ببین تحمل یک زندگی با این سختیها را داری؟ طلبه واقعی، سالها باید تمام زندگیاش را وقف درس کند. اگر اینقدر پشتکار و صبر نداری، وارد این عرصه نشو و این لباس را خراب نکن!» حاجیه خانم طباطبایی با این مقدمه، دستمان را میگیرد و میبرد به حال و هوای زندگی مشترکش با شهید آیتالله قدوسی و میگوید: «میتوانم بگویم خودش را برای درس و حوزه، میکشت! چون از وقتی ازدواج کردیم، ۱۵ سال شب و روز درس میخواند. بعد از نماز صبح، من سماور زغالی را روشن و صبحانه را آماده میکردم. آقای قدوسی هم از سر کوچه نان تازه میگرفت. اما کل صبحانه خوردنش، میشد چند لقمه نصفه و نیمه. با عجله میرفت تا خودش را به جلسات درس حوزه برساند و ساعت حدود یک ظهر بود که برای ناهار برمیگشت.
همه زندگیاش مثل ساعت، برنامهریزی داشت. همیشه میگفت: ظهر، وقتی من کلید میاندازم و درِ خانه را باز میکنم، اگر غذا آبگوشت است، تریدش کن. اگر هم چیز دیگری است، بکش در بشقاب تا سرد شود که من بتوانم تندی بخورم!... تمام دغدغهاش این بود که از زمان کمی که داشت، بهترین استفاده را ببرد. بعد از ناهار، حدود یک ساعت استراحت میکرد و بعد، دوباره برمیگشت حوزه برای جلسات درس نوبت بعدازظهر. بعد از نماز مغرب و عشا هم که برمیگشت، تازه شروع ماجرا بود چون شبها هم، ۶ ساعت مطالعه داشت و درسهای روز را مرور میکرد! و ۱۵ سال، زندگی ما به همین منوال گذشت.»
باغچه زیبایی که یادگار «بابا جون» بود
از طلبهای با این برنامه فشرده درسی، نمیتوان توقع داشت فرصتی برای رسیدگی به خانه و خانواده داشته باشد. اما برخلاف انتظار، آیتالله قدوسی به گفته همسرش، نقش پررنگی در خانه داشت: «برای خودم هم عجیب بود اما آقای قدوسی واقعاً تمام کارها را به بهترین شکل انجام میداد. با وجود تمام مشغلهها و فرصت محدودش، حواسش به خانه و خانواده هم بود. حتی برای رسیدگی به باغچه هم، وقت میگذاشت. آن روزها باغچه خانه ما، به خاطر شمعدانیهای زیبایش، معروف بود. پاییز که میشد، دو تایی، کلی ساقه شمعدانی قلمه میزدیم و میگذاشتیم در جعبهای که با خاک تازه پرش کرده بودیم. وقتی شمعدانیها خوب در خاک ریشه میدواندند، نزدیک عید در باغچه میکاشتیمشان. عید که میآمد، خانهمان تماشایی میشد؛ یک خرمن گل در باغچهمان باز میشد...
رابطه آقای قدوسی با بچهها هم، خیلی خوب بود؛ آنقدر که «بابا جون» از زبان بچهها نمیافتاد. هر ۴ پسر و ۲ دخترمان را خیلی دوست داشت اما خب، به دخترها جور دیگری محبت میکرد. مثلاً اگر محمدحسن و محمدحسین میگفتند بستنی میخواهند، شاید آقای قدوسی زیاد توجه نمیکرد اما کافی بود نفیسه بگوید: بابا بستنی بخر. حتماً فوری برایش میخرید. دیگر طوری شده بود که پسرها هرچه میخواستند، یواشکی به نفیسه میگفتند تا او از پدرشان بخواهد.»
وقتی شاگرد، همرزم استادش شد
همین مرد لطیف اما به وقتش، به یک مبارز خستگیناپذیر تبدیل شد و از سال ۴۲ تا ۵۷، در رکاب استاد محبوبش، از هیچ فعالیتی علیه حکومت پهلوی دریغ نکرد. همسر شهید قدوسی در این باره میگوید: «ازآنجاکه آقای قدوسی از شاگردان امام خمینی بود و علاقه خاصی به ایشان داشت، از زمان شروع مبارزات ضد رژیم، در کنار امام قرار گرفت. به همین دلیل هم، همیشه از طرف ساواک دنبالش بودند. ایشان با هیئت مدرسین حوزه که اولین تشکیلات منسجم روحانیت به حساب میآمد هم، همکاری داشت. وقتی این تشکیلات توسط ساواک کشف شد، آقای قدوسی هم مثل باقی اعضای این تشکیلات تحت تعقیب قرار گرفت و دستگیر شد. تا پیروزی انقلاب، با ادامه این فعالیتها و دستگیریها و زندانی شدنها، سالهای سختی بر ما گذشت.
انقلاب هم که پیروز شد، نهتنها از فعالیتهای آقای قدوسی کم نشد بلکه با مسئولیتهای حساسی که امام خمینی بر عهدهاش گذاشتند، وظایفش سنگینتر شد. کمی بعد از پیروزی انقلاب، وقتی ساماندهی دستگاه قضایی شروع شد، امام ابتدا مسئولیت دادستانی اصفهان و بعد، دادستانی قم را به آقای قدوسی سپردند. اما مدتی که گذشت، ایشان جایگاه حساستری را به شاگردشان واگذار کردند. در تاریخ ۱۵ مرداد سال ۵۸ بود که امام خمینی، حکم دادستان کل انقلاب اسلامی را برای آقای قدوسی صادر کردند؛ مسئولیت سنگینی که بر تمام زندگی ما سایه انداخت.»
دادستانی که غمخوار زندانیها بود
«برخورد قاطع با مفسدان و مجرمان برای برقراری عدالت و امنیت در جامعه به جای خودش، اما درعینحال، خیلی نسبت به زندانیهایی که دستشان از همهجا کوتاه بود، رأفت داشت و از هیچ تلاشی برای بهبود وضعیت آنها کوتاهی نمیکرد.» حاجیه خانم طباطبایی دفتر خاطراتش را ورق میزند و دو اتفاق را شاهد میآورد برای دغدغهمندی آقای دادستان نسبت به زندانیان: «یکبار، پزشک معالج آقای قدوسی، خاطرهای تعریف کرد که میزان دقت و حساسیت ایشان نسبت به زندانیان را بیشتر برای من، روشن کرد. مدتها بود آقای قدوسی با ناراحتی کبد دستبهگریبان بود و پزشک تأکید کرده بود برای جلوگیری از آسیب بیشتر، ایشان نباید گرسنه بماند. یک روز که آقای قدوسی، برنامه سرکشی از زندان داشت، نمیدانم چطور شده بود که پزشک معالج ایشان هم، با تیم دادستانی همراه شده و با آنها رفته بود داخل زندان.
از اینجا به بعد را آقای دکتر با عصبانیت و ناراحتی اینطور برایم تعریف کرد: وسط بازدید از زندان، متوجه شدم آقای قدوسی ساعتهاست چیزی نخورده. یک بطری کوچک شیر همراهم بود. برایشان بردم و گفتم: تا بخواهید به خانه بروید، بعدازظهر شده. اینطوری کبدتان آسیب میبیند و خطرناک است. حداقل این شیر را بخورید. اما هرچه گفتم، قبول نکردند. وقتی چند بار اصرار کردم، آقای قدوسی در جواب گفتند: الان، زندانیها هم از این شیر خوردهاند؟ هر وقت تمام زندانیها شیر خوردند، من هم میخورم...»
این مسئول، یادش نرفت زندانی و خانوادهاش هم، حق زندگی دارند
«یک روز وقتی آمد خانه، آنقدر خوشحال بود که برایم سؤال شد. پیگیر که شدم، گفت: خیره الحمدلله. و بعد با اشتیاق توضیح داد: بالاخره بعد از مدتها موفق شدیم در زندان، دو اتاق برای ملاقات ویژه(شرعی) زندانیان در نظر بگیریم. برای افرادی که قرار است برای مدت طولانی و چندین سال در زندان بمانند، وجود چنین ظرفیتی واقعاً لازم است.
خودش میدانست حتماً بعضیها با شنیدن این خبر، رو ترش میکنند و این حرکت را زیر سؤال میبرند اما از هیچ سرزنشی واهمه نداشت. میگفت: شاید بعضیها نپذیرند و بگویند کار درستی نیست، جلوه خوبی ندارد و... اما سیر از گرسنه خبر ندارد. واقعیت این است که همه انسانها مثل هم نیستند و درجه ایمان و صبر و تحملشان یکسان نیست. غیبت طولانی یک مرد زندانی، ممکن است باعث شود شیرازه زندگیشان از هم بپاشد. فشار مالی و نیاز جنسی، ممکن است باعث شود همسران این زندانیان راه خطا بروند. خود این زندانیان هم ممکن است به انحرافات اخلاقی کشیده شوند. وجود این ظرفیت در زندان باعث میشود این زندانیان بتوانند از راه درست و شرعی نیازشان را رفع کنند.»
*(آیت الله قدوسی در کنار محمدحسن، فرزند ارشدش)
وقتی ظلمستیزی، از پدر به پسر میرسد
««محمدحسن»، فرزند اولمان، خیلی زود در فعالیتهای انقلابی، پا جای پای پدرش گذاشت. درسش خوب بود؛ آنقدر که در دوره دبیرستان، زبان عربی و انگلیسیاش، کامل بود. از همین توانایی هم، در جهت اهداف انقلابی استفاده میکرد. مثلاً تابستانها که به مشهد میرفتیم، محمدحسن میرفت با زائران خارجی و گردشگرها دوست میشد. آنها را به مراکز دیدنی شهر میبرد و لابهلای صحبت درباره تاریخچه مکانهای تاریخی و گردشگری مشهد، به زبان انگلیسی برای آنها از واقعیتهای مملکت و ظلم شاه و رژیم پهلوی میگفت.
*(شهید «محمدحسن قدوسی»)
قبولی در رشته زبان انگلیسی در دانشگاه فردوسی باعث شد فعالیتهای انقلابی محمدحسن در مشهد جدیتر شود تا جایی که تابستان سال ۵۷ در تظاهرات از ناحیه دست چپ بهشدت مجروح شد. بعد از پیروزی انقلاب هم، وارد جهاد سازندگی شد و بیشتر وقتش را برای خدمت به مردم مناطق محروم میگذراند. اما جنگ که جدی شد، دیگر اینجا نماند. رفت جبهه جنوب، پیش حسین علمالهدی، همدانشگاهیاش در مشهد.»
*(آیت الله قدوسی در کنار رزمندگان در دوران دفاع مقدس)
ماجرای اولین و آخرین پارتیبازی آقای دادستان برای پسرش...
اما پسر آقای دادستان کل را چه به جبهه جنگ؟ مسئول ردهبالای مملکت، با حضور فرزند ارشدش در خط مقدم، مخالفت نکرد؟ صحبتهای همسر شهید قدوسی، پاسخ قاطعی میدهد به سؤالهایی از این دست: «آقای قدوسی که خودش تمام عمر در حال مبارزه بود، هیچ مخالفتی با جبهه رفتن پسرش نداشت. محمدحسن رفت و بعد از ۲ ماه برگشت. گفت: بچهها را آوردهایم دیدار امام. گفتهاند جز این آرزویی ندارند... رفتند جماران و چند ساعت بعد برگشت. بچهها بهزور از اتوبوس پیادهاش کرده و گفته بودند بعد از دو ماه باید بروی خانه تا مادرت از دلتنگی دربیاید. آمد اما چه آمدنی! مدام با حسرتی عمیق میگفت: میدونم عملیات در پیشه. حالا من از عملیات جا میمونم...
آنقدر گفت تا عاقبت آقای قدوسی گفت: دلت میخواد به عملیات برسی؟ باشه، امشب میفرستمت بری... و شروع به پیگیری کرد. با هماهنگیهایی که آقای قدوسی انجام داد، آن شب محمدحسن با هواپیمای جنگی همراه نیروهایی که عازم منطقه بودند، به طرف اهواز پرواز کرد و خودش را به عملیات نصر رساند. در همان عملیات هم در روز ۱۶ دی سال ۵۹ همراه حسین علمالهدی و یارانش در هویزه شهید شد.
خبر شهادت محمدحسن را خود آقای قدوسی به من داد و گفت: هرکس آمد و گریه کرد، برای خودش گریه میکند. حواست باشد تو برای چیزی که در راه خدا دادهای، جزعوفزع نکنی. ام وهب در کربلا را یادت هست؟ مثل او باش.»
حاج خانم مکثی میکند و در ادامه از یک اتفاق عجیب میگوید: «هیچکدام از شهدای هویزه، پیکر نداشتند. سال ۶۱ که دشت هویزه، آزاد و عملیات تفحص پیکر شهدا شروع شد، فقط بعضی نشانهها از شهدای هویزه، دل خانوادههایشان را گرم کرد. مثلاً پیکر حسین علمالهدی را از قرآن کوچک همراهش و محمدحسن ما را از روی نامهای که در جیب لباسش بود، شناسایی کردند. آن نامه، همان دستخطی بود که آقای قدوسی آن شب برای اعزام اضطراری محمدحسن به اهواز با هواپیمای جنگی نوشته بود»...
*(شهید آیت الله قدوسی(انتهای تصویر) همراه شهید آیت الله بهشتی)
رفیق! منو جا گذاشتی...
اما فراق پدر و پسر، خیلی طولانی نشد. در این میان فقط، داغ دیگری بر دل پدر نشست. انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی، همان تیر خلاصی بود که باعث شد آیتالله قدوسی، دل از دنیا بکند. همسر شهید قدوسی با اشاره به رفاقت قدیمی آیتالله قدوسی و شهید بهشتی میگوید: «بعد از شهادت آقای بهشتی، کار آقای قدوسی شده بود حسرت خوردن. مدام با ناراحتی با شهید بهشتی حرف میزد و میگفت: قرارمون این نبود... از هر خیابانی عبور میکردیم که عکس شهید بهشتی را نصب کرده بودند، میگفت: رفیق! ببین چطور منو جا گذاشتی و رفتی...»
قاطعیت آیتالله قدوسی که منجر به شناسایی پایگاههای گروهکهای ضدانقلاب و متلاشیشدن گروهک فرقان شده بود، باعث شد گروهک منافقین، کینه این مرد قاطع انقلابی را به دل بگیرند و چند بار به جانش سوءقصد کنند. عاقبت هم، دادستان کل انقلاب اسلامی به دست همین گروهک تروریستی به آرزویش رسید. آیتالله علی قدوسی در روز ۱۴ شهریور سال ۶۰ در اثر انفجار بمبی در ساختمان دادستانی، به شهادت رسید و پیکرش بعد از انتقال به قم، در حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) به خاک سپرده شد.
نظر شما