روزها بلندند و خورشید سمج است. من اما دلم همین ماه رمضان را میخواهد. بر عکس همیشه که دوست داشتم باد بخورد بهم و پیراهنم را برقصاند، این بار دوست دارم عرق کنم و دوش بگیرم و هی احساس کنم که دارم سبک و سبکتر میشوم.
من بسیار سنگینم. بسیار سنگینتر از آنچه یک آدم همقد و همقواره من میتواند باشد. من نمیتوانم درست راه بروم. راحت دهانم را باز کنم و حرف بزنم. خوب بخندم. دستهایم را از هم باز کنم و بگویم «یک عالمه». نمیتوانم بدوم. نه تمام کوچه را، نه طول خیابانهای پردرخت را. نه حتی یک پاگرد و چند تا پله را. من حتی نمیتوانم قدم از قدم بردارم. نشستهام همهاش روی یک صندلی چوبی و حتی دیگر مثل آن وقتها پاهایم را هم تکان نمیدهم.
من خیلی سنگین شدهام. مثل کارتنهای پوسیده کتاب که از فشار نوشتهها دردشان میآید. مثل کیسههای برنج که ته یک کمد تلنبار شدهاند و به سرنوشت سفید قدکشیده ناپایدارشان فکر میکنند. آنقدر سنگین که احساس میکنم مثل زندانیهای قدیمی که توی فیلمهای سینمایی میدیدم، وزنههای بزرگی به پایم بستهاند. من خودم را در این سالی که گذشت بسیار سنگین کردهام و حالا که ماه رمضان دارد میآید، احتیاج دارم که خودم را سبک کنم، سبک... سبک... سبک تا آنجا که میشود.
بخشهایی از خودم را باید از خودم جدا کنم. با یک قیچی کاغذبری آبیرنگ که لبههای تنم را نبرد. فقط بخشهای پوسیده وجودم را از خودم جدا کند که این پوسیدگی به همهجای روحم، همهجای وجودم، تنم و زندگیام سرایت نکند. آخر حتماً میدانید پوسیدگی مسری است. واگیردارد. میتوانی مدام از خودت پوسیدگی بگیری. ممکن است یک روز از دندانهایت شروع شود؛ اما فقط توی دهان نمیماند. میزند به زبانت و بعد به کلمههایت. یک روز ممکن است خدای نکرده به خودت بیایی و ببینی حرفهایت پوسیدهاند. جوابهایی که به این و آن میدهی یا چیزهایی که با خودت میگویی. خب، راهش این است که زود پوسیدگیهای خودت را بگیری. مثل من که یک قیچی کوچک کاغذبر بیخطر خریدهام. بعد، باید حواست باشد که حفرههای خالیات را پر کنی؛ اما نه با چیزهای سنگین، چون به اندازه کافی چیزهای سنگین داری که دورریختنی هستند. دیگر چیزی به آنها اضافه نکن. فکرهای اضافی، تصمیمهای غلط، کینههای کوچک و بزرگ، دلنگرانیهای دور و نزدیک، دلخوریهای تازه و قدیمی و هزارتا جانور موذی دیگر هستند که سنگینت کردهاند. فعلاً حواست به پر کردن آن حفرههای خالی با بهترین چیزی که توی ماه رمضان گیرت میآید باشد تا بگویم باید با آن همه چیزهای سنگین چه کار کنی!
پیشنهاد من برای پر کردن حفرههای خالی استفاده از نور است. نور... نور فراوان که توی ماه رمضان خیلی در دسترستر است. نور وزنی ندارد. تو را سنگینتر از این که هستی نمیکند. نور به تو فرصت میدهد که در روشنایی خودت بنشینی و استراحت کنی. نور به تو فرصت میدهد که در روشنایی خودت، خودت را ببینی. نور به تو فرصت میدهد در روشنایی خودت، خودت را مطالعه کنی. نور به تو فرصت میدهد به هیچکدام از آن جانوران موذی اجازه ندهی بیشتر از این در تو نفوذ کنند. راحت بروند و بیایند. تخم بگذارند و تو را تصرف کنند.
نور به آدم فرصت پاک شدن میدهد. من احتیاج دارم پاک شوم. مثل روسری سفیدی که در چشمهای شسته شده و میخواهد در آفتاب خشک شود. من نیاز دارم در ماه رمضان تنیده شوم. در روزهایی که نور فراوان است، و رشتههای باریک نور از آسمان به زمین میآید. باید سر رشته را مثل طنابی بگیرم و توی این روزها از آن بالا بروم.
هر روز مقداری؛ و مدام به منبع نور نزدیک و نزدیکتر شوم. من نیاز دارم به تنم نور بمالم؛ به دستهایم و به چشمهایم.
من نیاز دارم، نه به اینکه خانهای در نور داشتهباشم، نیاز دارم نور در من خانه کند. بچه کند. فراوان شود. نور در من فراوان شود. نور در من آبشار شود. سرازیر شود در من. در من بغلتد. تا همه جانورهای موذی، خفاشها و موشهای کور از من فرار کنند. بترسند. نفسشان بند بیاید. به دیگران خبر بدهند که من محل مناسبی برای زندگی کثیفشان نیستم.
من نیاز دارم خودم را خلوت کنم. سبک شوم. مثل یک بادبادک بسیار کوچک سفید. شبیه شال دخترکی که هر روز قبل از اذان صبح به کوه میزند تا از چشمهای که آواز میخواند آب بردارد. شال سفید او گاهی که فقط پرندهها هستند روی شاخههای درخت میرقصد. بسیار سبک است. بسیار شاد است. بسیار پاکیزه است و صدای خندهاش هوش از سر فرشتهها میبرد.
من به ماه رمضان امسال نیاز دارم. خوشحالم که روز تولدم بسیار به ماه رمضان نزدیک است. خوشحالم که فرصت خواهم داشت توی این یکهفتهای که بزرگتر شدهام خودم را سبک کنم. خودم را بشویم. هر روز صبح، زیر دوش آب سرد، وقتی که هوا گرمای تحملناپذیری دارد، خنک شوم؛ و هر بار که گرما از تنم میرود احساس کنم ابری هستم که به هر کجا دوست دارد میتواند برود. بدون فکرهای بد مزاحم. بدون حسادتهای حقیر. بدون دلخوریهای بینمک. بدون زخمهای قدیمی که برای خوب شدنشان باید دیگر محلشان نگذاشت. میخواهم زخمهایم هوا بخورند. آنها را باز کنم. دیگر نگاهشان نکنم. خشک شوند. فراموش شوند. میخواهم وقتی از طنابهای نور بالا میروم کاملاً سالم باشم. سالم و سبک و امیدوار. میخواهم وقتی از ماه رمضان بیرون میآیم از خودم خوشم بیاید!
«دوچرخه»؛ ضمیمه نوجوان همشهری