نه از آن جاروهای برقی پر سروصدا و غولپیکر که آدم همیشه برای جادادنشان در گوشۀ اتاق مکافات دارد و نه حتی این جارو دستیهای پلاستیکی چند صدتومانی که بیشتر مناسب حال تنبلهایی مثل من است که حوصلۀ کشیدن یک جاروی چند کیلویی را به دنبالشان ندارند. به خصوص که همیشۀ خدا هم سیم جاروبرقی آن وسط است و میپیچد لای پای آدم.
آخرین خاطرۀ یک جارو از حضور در اتاق من برمیگردد به حدود یک سال پیش:
«صبح یک روز معمولی، بعد از یک خمیازۀ کشدار، همانطور نشسته روی تخت [من را میگوید!] ده دقیقهای با چشمهای پف کرده به فرش گمشده در آتوآشغال نگاه کرد و انگار که منظرۀ آشفتۀ پیش رو دلش را زده باشد، من را برداشت و افتاد به جان فرش. قرچ قرچ... عقب جلو... قرچ قرچ... چپ راست...
هنوز به نصف فرش نرسیده بودم که دلم پر شد از مو و پرز و خردهنان و چوبکبریت شکسته و کاغذ پاره و باریکۀ ناخن و...
او ولی دستبردار نبود و اصلاً به این قانون پیشپا افتاده توجه نمیکرد که هرچیزی حدی دارد! همچنان با غیظ مرا قرچ قرچ میکشید روی فرش، تا این که بالاخره وا رفتم و دل و رودهام به همراه مقادیر قابل توجهی زباله پخش شد وسط اتاق.
اولین چیزی که شنیدم یک «اَه» کشدار بود. در ادامه، یک نگاه سرزنشبار به من، و بعد محتویات درهم روی زمین را با دست جمع کرد و با باز شدن سطل پدالی، مشتش را خالی کرد آن تو. آخرین زبالهای که آن روز ریخته شد توی سطل، من بودم!»
و البته او آخرین جاروی زندگیام هم بود و بعد از آن دیگر پای هیچ جارویی به این خانه باز نشد. دیگر دست و دلم به تمیز کردن اتاق نمیرفت. عجیب این که بعد از مدتی حس کردم اتاقم دیگر کثیف نمیشود. اول فکر کردم خیالاتی شدهام و از بس همیشه دور و برم آشغال ریخته، عادت کردهام. ولی نه، واقعیت این بود که اتاقم داشت روز به روز تمیزتر هم میشد. دیگر خبری از خردههای نان نبود و ریزههای قهوهای مربوط به کیک عصرانه هم غیبشان زده بود.
مدتی طول کشید تا بفهمم ماجرا از چه قرار است. یک روز صبح که با چشمهای نیمهباز، یکوری دراز کشیده و در حال کلنجار رفتن با خودم برای دلکندن از تختخواب بودم، به نظرم آمد که خردهریزهای روی فرش جان گرفتهاند و دارند در یک ردیف منظم حرکت میکنند. اول فکر کردم اثر خوابآلودگی و خطای دید است، ولی چشمهایم را که مالیدم و دقیق که شدم، دیدم همۀ آن پسماندههای میلیمتری به خط شدهاند و پشت سر هم پیش میروند. ملافه را از رویم کنار زدم و دراز شدم روی فرش. حدس بزنید زیر هر کدام از آن اشیای متحرک چه پیدا کردم؟ یک مورچۀ سیاه کوچک!
خیالم راحت شد که پای جن یا یک موجود ماورایی در کار نیست. بعد از آن دیگر بیآن که نگران کثیف شدن فرش باشم، ایستاده وسط اتاق، نان و پنیر گاز میزدم و با بیخیالی بیسکوئیت نصف میکردم. دیوانهوار سیب زمینی رنده میکردم و شلختهوار آجیل میخوردم. دیگر حتی جلوی ماکارونیهایی را که موقع غذا خوردن از لبۀ بشقابم سر میخوردند نمیگرفتم. و حتی باید اعتراف کنم که گاهی به عمد لای انگشتهایم را باز میگذاشتم تا پودرها و گردهای خوراکی بریزند کف اتاق!
من و مورچهها به یک زندگی مسالمتآمیز رسیده بودیم که مرکزش این جملۀ معروف بود: «زندگی کن و بگذار زندگی کند!»
دیگر با مورچهها غریبگی نمیکردم. (آن حسی که هنوز هم نسبت به سوسکها دارم!) شده بودیم مثل همسایههای بیآزار؛ من از آنها راضی بودم و آنها از من. حتی چیزی بیشتر از دو همسایه، مثل دو شریک که منافع مشترکشان حکم میکند با هم باشند.
با چنین همسایههای خوبی حق بدهید که جای خالی یک جاروی پلاستیکی را حس نکنم. درگوشی بهتان بگویم که مورچهها برای خوشحالکردن من، هر از گاهی همراه خوردنیها، چیزهای بهدرد نخوری مثل مو و ناخن یا حتی پارههای مشما را هم با خودشان میبرند داخل سوراخشان. وگرنه شما بگویید، این آت و آشغالها به چه درد یک مورچه میتواند بخورد؟
«دوچرخه»؛ ضمیمه نوجوان همشهری