«تا علم نتوانسته به ما بیاموزد که چنین پدیدارهایی را به خواست و اراده خودمان بازتولید کنیم، نمیتواند مدعی شود که این پدیدارها را توضیح داده است. درباره این پدیدارها، تنها از طریق ثمرات آنها میتوان داوری کرد».
الیوت در جای دیگری از همین مقدمه مینویسد: «تجربه عرفانی پاسکال در 23نوامبر 1654 رخ داد و هیچ دلیلی برای شک در درستی و خلوص آن وجود ندارد مگر ما راه انکار هرگونه تجربه عرفانی را برگزیده باشیم».
این بدان معناست که علم درباره ایمان و هرگونه گفتوگو با امر مقدس، نهایتا میتواند گفت که من هیچ نمیدانم و این همان حرفی است که کانت، تقریبا یک قرن پس از تجربه پاسکال با براهین قوی و تحلیلهای مبسوط اثباتش میکند. پاسکال که در عین عارفبودن، یکی از بزرگترین ریاضیدانها و فیزیکدانهای تاریخ علم است، در زمانی میزیست که عصر جدید، تجدد، روشنگری و اصالت عقل خودبنیاد، تازه آغازیدن گرفته بود. پاسکال عارف میتواند از نخستین منتقدان مدرنیته به شمار آید.
بر عکس کانت، به زمانی تعلق دارد که روشنگری در اوج بالندگی ابراز وجود میکند. هیچ کس بهدرستی نمیداند که کانت در خلوت خویش و شخصا تا چه حد مسیحی مومنی بوده اما از قرائن پیداست که این پدر روشنگری و داعیهدار روشنفکری، به هیچ وجه شخصیت دوگانه و ستیزهجویی از سنخ میرزاملکمخان ندارد. مسلما اگر کانت میخواست که یکسره بر دین و ایمان قلم بطلان کشد، کتابهای «نقد عقل علمی» و «نقد حکم» را نمینوشت. این دقیقا همان نکتهای است که خشم نیچه را علیه کانت برمیانگیزد؛ تا آن حد که کانت را ابله(idiot) و فلسفه او را فلسفه پشتدری (Hinterturenphilosophie) لقب میدهد؛ چه او تصور خدا را در نقد اولش از در بیرون میکند تا در نقدهای دوم و سوم، دوباره از پنجره واردش کند.
ظاهرا نیچه همان کسی است که به تعبیر الیوت، از آغاز بر سر انکار هرگونه ایمان و تجربه دینی برآمده اما کانت به عنوان نماینده مدرنیته، همانقدر تشنه خدا مینماید که پاسکال به عنوان پیشاهنگ مخالفت با مدرنیته. در اینجا از آنگونه ستیزه دشمنخویی که میان متجددین و متشرعین ما از صدر مشروطه آغاز میشود، اثری نیست.
فلسفه روشنگری به طور کلی، دینستیز نیست. گویی فلاسفه روشنگری فلسفه را در عصر ما از آن رو ناگزیر میدانند که ایمان را از خلش شک، گریزی نیست. اگر دین صرف ایمان به خداست، این فلسفه مینماید که جستوجوی خدا در پاسخ به خلیدن شک و تزلزل در ایمان باشد. اسپنوزا بر آن بود که خدا جویندگانش را هدایت میکند و از این رو فلسفه نیز بهرهای از فیض دارد. به تعبیری اینگونه، او فیلسوفترین فلاسفه بود، خود را از خدا سرشار میدید و به هنگام اندیشه فلسفی، بر آن بود که این اوست که در من میاندیشد. خدا سوژه همه سوژههاست. به همین منوال هگل، دکارت و لایب نیتس نیز به ناگزیرش(Eindringlichkeit) وجود خدا را باور داشتند.
دو پرسش از این مقدمه سر بر میکشد؛ فلاسفه روشنگری و در صدر آنها کانت چرا بر اثبات عقلانی خدا مصرّ بودند؟ با توجه به این گفتوگوی معرفتشناختیِ فلسفه و الهیات چرا در سرزمین ما از بدو ورود تجدد این گفتوگوی بالنده به ستیزهای خصمانه دگردیسی پیدا میکند، به نحوی که حتی امروزه یک عده به واژه سنت میتازند و عدهای دیگر لفظ سکولار را به منزله یک انگ مینگرند؟ هر کس ممکن است برای این پرسشها پاسخ خاص خود را داشته باشد. من در پاسخ به پرسش اول میتوانم گفت که به عنوان مصداق، کانت بر آن بود که تعیین حد کند.
او میدانست که آنچه از ساحت عقل نظری بیرون است، بهندرت ایمان و غالبا توهم، شعبده، شیادی، دکانداری و قدیسنمایی است. اینها را میتوان از کتابی که در جوانی علیه سوئدنبرگ پیشگو مینویسد دریافت اما کانت نیازی به تکرار آنچه هزاران استاد تاریخی بر آن گواهی میدهند، نداشت؛ آنجا که شیادی خود را قدیس جا میزند، پای ثروت و قدرت در میان است و این درست همان چیزی است که از صدر مشروطه، گفتوگوی سنت و تجدد را به ستیزه و تعصب از هر دو جانب کشاند و در واقع، مباحث نظری و معرفتشناختیِ فارغ از قدرتطلبی را تا به امروز کمابیش تعطیل کرد.
تفکر فلسفی، تجربه عرفانی و ایمان دینی، میتوانند در کنار هم زندگی مسالمتآمیز و همیاری بالندهای داشته باشند اما هر جا که قدرت و ثروت، پشتوانه هر یک از این رفتارهای انسانی شوند، همهچیز مشوب به دروغ و ستیزه خواهد شد. آنچه الیوت درباره پاسکال میگوید، درباره حافظ، مولوی و باخ نیز صدق میکند.
حتی جهان فارغ از دین و اخلاق نیز نیایشهای آنها را فراروی ساحتی قدسی باور دارد و تا زمان باقی است، آنها را میشنود، میخواند و به زبانهای گوناگون ترجمه میکند. شاهد زمان – یا میتوانید بگویید فیض امر قدسی – تاملات پاسکال و موسیقی باخ را از گزند روزگاران در امان میدارد و نه یکدیگرخواری کینتوزانه ژانسنیستها و ژزوئیتهای زمانه او. مشاهده زمان، این هشدار را هماره در زهدان دارد که به هوش باشید تا مبادا سجاده به سوی خود پهن کنید.