همشهری آنلاین؛ حوادث: چند روز قبل ماموران پلیس پایتخت به دختر و پسری جوان که با یک کولهپشتی در حال خروج از آپارتمانی اعیانی در شمال شهر بودند، مشکوک شدند. آنها دستپاچه بودند و با دیدن خودروی پلیس فرار کردند که دقایقی بعد هر دویشان توسط ماموران دستگیر شدند و معلوم شد که به یکی از واحدهای همان آپارتمان اعیانی که از آن خارج شده بودند، دستبرد زدهاند. ماموران در ادامه به سراغ آپارتمان موردنظر رفتند و مردی را با دست و پای بسته و نیمه هوش در آنجا پیدا کردند. او مالک آپارتمان بود که پس از بهبودی گفت: از کارخانه ام که خارج شدم، سوار بنزم بودم که در خیابان دختری دست تکان داد. چون دیروقت بود، توقف کردم که او را به خانهاش برسانم. دختر جوان میگفت که پرستار سالمندان است و چون میخواستم برای مادر پیرم پرستار استخدام کنم، همراه وی به خانهام رفتیم که قرار داد امضا کنیم اما او در چای من، داروی بیهوشی ریخت و پس از نوشیدن آن از هوش رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، ماموران پلیس را بالای سر خود دیدم و فهمیدم که آن دختر به همراه پسری که همدستش بوده، پول، طلا و وسایل آنتیک و عتیقه داخل خانهام را دزدیده بودند اما هنگام فرار دستگیر شده بودند. با مشخص شدن حقیقت ماموران راهی مخفیگاه این دختر و پسر شدند و مدارکی کشف کردند که نشان میداد آنها با این شگرد از چندین مرد پولدار سرقت کردهاند و عجیبتر اینکه مالباختهها از آنها شکایت نکرده بودند. با دستگیری سارقان، تحقیقات برای شناسایی مالباختگان ادامه دارد.
برادرم به خاطر من قاتل شد
مینا متولد سال ۱۳۷۶ است. او سر راه راننده خودروهای مدل بالا قرار می گرفت و با فریب آنها، وارد خانهشان میشد تا نقشه سرقتهایشان را عملی کند. گفتوگو با دختر سارق را بخوانید.
در پروندهات نوشته شده که فوق لیسانس داری، پس چه شد که سر از اینجا درآوردی؟
به خاطر نجات برادرم از زندان. او ۱۰ سال از جوانیاش را پشت میله های زندان گذرانده است. می خواستم کاری انجام دهم تا از زندان آزاد شود. از وقتی برادرم زندانی شد، مادر و پدرم پیر و شکسته شدند. برای آزادی برادرم نیاز به پول داشتم. برای همین سرقت را انتخاب کردم.
چرا برادرت، در زندان است؟
او به خاطر من به زندان افتاد. تابستان سال ۹۰ بود. ما به همراه فامیل به پارکی در نزدیکی خانهمان در یکی از شهرهای شمال شرق کشور رفته بودیم. آن روز چند پسر جوان به من متلک انداختند و برادرم که متوجه این موضوع شد با آنها درگیر شد. سپس پسرعموهایم نیز وارد درگیری شدند. یکی از آن جوانها با چاقو به برادرم حمله و او را زخمی کرد. همان موقع برادرم چاقو را از دست او کشید و ضربه ای به قفسه سینه اش زد. همین ضربه باعث مرگ آن جوان شد و برادرم به اتهام قتل عمدی به زندان افتاد. از همان روز، سیاهی بر سر همه ما آوار شد. روزهایی که برادرم دادگاه می شد و در نهایت حکم قصاص وی را صادر کردند. چه شب های وحشتناکی را گذراندیم، به خصوص شبی که به ما گفتند برادرم را به انفرادی برده اند تا قبل از طلوع خورشید روز بعد، قصاص شود. رفتیم مقابل خانه خانواده مقتول و التماسشان کردیم. در نهایت با وساطت ریش سفیدان، خانواده مقتول دلشان به رحم آمد و برادرم را بخشیدند و او از قصاص رهایی یافت. اگرچه این بهترین خبر زندگی ما شد اما خب آنها ۵ میلیارد تومان دیه می خواستند که تهیه این پول برای ما که مستاجر بودیم و آهی در بساط نداشتیم، سخت بود.
و همین موجب شد که نقشه سرقت بکشی؟
این گزینه آخرم بود. ما با کمک خیرین و قرض کردن، حدود ۲ میلیارد جور کردیم اما ۳ میلیارد کم داشتیم. یکی از دوستانم گفت برو دنبال گنج. شاید باورتان نشود اما چند ماهی به یکی از مناطق دور افتاده شیراز رفتیم و اقدام به حفاری کردیم به امید پیدا کردن عتیقه. اما چیزی دستگیرمان نشد. ناچار شدم گزینه سرقت را انتخاب کنم.
از جزییات نقشه ای که کشیدی بگو؟
در اینستاگرام با فرهاد آشنا شدم. وقتی داستان زندگیم را شنید و فهمید نیاز به پول دارم، قبول کرد که با همدستی هم سرقت کنیم. او هم مادرش مریض بود و باید جراحی قلب انجام می داد. می گفت هزینه جراحی مادرش خیلی زیاد است و شرایط مالی خوبی هم نداشت. من و فرهاد راهی پایتخت شدیم و تا صبح فکر کردیم که چطور می توانیم سرقت کنیم تا گیر نیفتیم. بهترین گزینه این بود که مردان متاهل را به دام اندازیم و با فریب آنها، اموال قیمتی شان را به سرقت ببریم.
با چه شگردی سرقت می کردید؟
من طعمه می شدم و راننده ماشین های مدل بالا را به دام می انداختم. سپس فریبشان می دادم و به خانه هایشان می رفتم. در را نیمه باز می گذاشتم تا فرهاد که با موتور به دنبال ما بود، وارد خانه شود. یا از قبل، طعمه مان را بیهوش می کردیم و یا دست و پایش را می بستیم و تهدیدش می کردیم تا رمز گاوصندوقش را بگوید. در آخر هم از او فیلم سیاه تهیه می کردیم تا از ترس آبروریزی شکایت نکند.
چند نفر را با این شگرد به دام انداختید؟
حدود ۷ یا ۸ نفر. تقریبا پول دیه و جراحی مادر فرهاد جور شده بود و می خواستیم به شهرمان برگردیم اما بخت با ما یار نبود. حالا من به جای اینکه برادرم را از زندان آزاد کنم، باید خودم زندانی شوم.
نظر شما