آدمی به سن و سال من روز به روز عمر خود را میگذراند اما جوانی مثل تو زندگیاش هنوز در پیش روست (نقل به مضمون). این دیالوگ از منظری میتواند کلیدی باشد برای رهیافت از سینمای خود فرمانآرا در سالهای اخیر؛ یعنی همین دورهای که پس از2 دهه سکوت، دوباره فعالیتهای سینماییاش را از سرگرفت؛ فیلمسازی که بهترین و البته بدترین فیلمهایش را در دوره جوانی ساخته و هنگامی که در حوالی ششمین دهه زندگی خود، پشت دوربین قرار گرفت، گویی او نیز با همین نگاه به دنیا فیلمسازی را دنبال کرده است، همینگونه دنیا را میبیند؛ روز به روز یا به عبارت صحیحتر فیلم به فیلم!از این سبب هر فیلم برای فرمان آرا فرصتی بهنظر میرسد برای حرف زدن وبیان آنچه ضرورتش را بسیار احساس میکند؛ حرفهایی که حجم اندکی هم ندارند، بازتاب یک عمر هستند و حاصل 2دهه سکوت که بر ذهن و فکر او سنگینی کرده و حالا امکان بروز و بیانش بهوجود آمده است. اما نکته آنجاست که او میکوشد از هر فیلمی که بهدست میگیرد، فرصتی بسازد تا حجم زیادی از این حرفها را در آن گنجانده و بازگو کند؛ تو گویی فیلم دیگری در کار نیست.
به همین سبب آثار متأخر او به فیلمهایی بدل شدهاند بسیار پرگو و مملو از حرفهایی که بهصورت رگباری به سوی مخاطب سرازیر میشوند؛ از دغدغه همنسلان فرمانآرا و آنچه بر آنها گذشته بگیریم تا اوضاع و احوال زمانه و نسل جوانی که از دید او خانه بر آب میسازد و یا آنگونه که در «خاک آشنا» گفته میشود در حال خودکشی تدریجی است. شاید این مهم بهعنوان دغدغههای فیلمسازی که به پیری رسیده و همچنان به پیرامون خود با دقت و حساسیت مینگرد، شایسته تحسین باشد اما از منظر دیگر باید توجه داشت که حساسیتهایی از این دست و بیان حجم زیادی از آنها در یک فیلم، چه نتایجی به لحاظ هنری برای آثار او به همراه داشته است.
پرگویی آثار اخیر فرمانآرا، از آنها فیلمهایی ساخته که تماشاگر را با انبوهی از حرفها و اظهارنظرها درباره مسائل گوناگون روبهرو میسازد؛ هنوز مخاطب یکی را هضم نکرده دیگری به سویش روان میشود و این ترکیبی است که تقریبا همه فیلمهای اخیر فرمانآرا را میسازد؛ حرفهایی که در سرتاسر فیلمهای او پراکنده شده و به اشکال گوناگونی نمود پیدا میکنند.
فرمانآرا در برخی از فیلمهایش این حرفها و ایدهها را به لایههای زیرین اثر برده و پرورانده است و در دل رخدادها و در قالب کنشها و واکنشهای شخصیتهای فیلم، متناسب با موقعیتهای گوناگون و البته سازگار با منطق درونی فیلم و در بهترین نمونهها مبتنی بر شیوههای بصری، به نمایش درمیآورد و حتی آنگاه که در قالب دیالوگ بر زبان شخصیتها جاری میشوند، دیالوگهایی هستند که بجا مورد استفاده قرار گرفتهاند و توأم با ظرافت هستند و برخوردار از طنزی جذاب که باعث میشود بر زبان شخصیتهای گوینده بنشینند؛ شخصیتهایی که گویی بخشی از وجود خود او را یدک میکشند. این مجموعه تمهیدات از آنجا که از بار معنایی متناسب با درونمایه فیلم برخورداربوده و وابستگی درستی به زمان و مکان استفاده دارند، از جذابیت نسبی برخوردار میشوند.
اما از دیگر سو، فرمانآرا گاه به سراغ شیوههایی میرود که بازگویی این ایدهها و حرفها، به شیوهای گلدرشت و شعاری به چشم میرسند. در واقع با این رویکرد، اغلب نکات مورد نظر فیلمساز، در لایههای بیرونی اثر جا خوش کرده و به شکلی فارغ از ظرافت جلوهگر میشوند و حتی گاه به شکل دیالوگهایی خطابی و نصیحتگونه نمود پیدا میکنند.
در واقع در روزگاری که فرمانآرا فراتر از هر زمان دیگری، علاقهمند به طرح دغدغهها و مسائل گوناگون بوده و بیشتر دوست داشته حرفهایی را به مخاطب منتقل کرده و بر آنها تأثیر بگذارد، بین این دو قطب در نوسان بوده است؛آنگاه که به قطب اول نزدیک شده حاصل کارش از کیفیت مطلوبتری برخوردار شدهاست که نمونههای بارز آن در بهترین فیلمهای این دورهاش، یعنی «بوی کافور، عطر یاس» و «خانهای روی آب» جلوهگر شده است و هرگاه که بیشتر در حوالی قطب دوم چرخیده و شیوه مستقیم را برگزیدهاست، حاصل کارش اثر ضعیفی بوده چون «یک بوس کوچولو» و یا فیلم میانمایهای همچون «خاک آشنا» و سوای این مسئله، به لحاظ سینمایی نیز این دست فیلمهایش افت محسوسی داشتهاند؛ هرچند بهنظر میرسد فرمانآرا (شاید بهواسطه سن و سالش) دیگر علاقهای به تجربه و بهکارگرفتن شکلهای تازه در روایت و ساختار سینمایی از خود نشان نمیدهد و بهویژه در دوفیلم اخیر خود ترجیح داده که ساختاری ساده و همه فهم و البته مستقیم و خطابی را انتخاب کند که بهنظر از سر تأثیرگذاری بیشتر بر مخاطب بوده است .
با این وصف در میان ساختههای اخیر فرمانآرا، خاک آشنا را میتوان فیلمی میانمایه محسوب کرد، نهآنقدر که بتوان آن را به حد «بوی کافور، عطر یاس» و «خانهای روی آب» بالا برد و نه آنقدر که به حد «یک بوس کوچولو» پایین آورد، هرچند که ممیزی اعمال شده بر فیلم تا حدزیادی آن را تحت تأثیر قرار داده و قضاوت درباره فیلم را دشوار ساخته است؛ نکتهای که نهتنها از سر و روی فیلم و پرشهای آشکارش پیداست، بلکه باعث گنگشدن پارهای از فصول فیلم نیز شده است.
خود فرمانآرا نیز بارها و بارها در جلسات مختلف به صحنههای ریز و درشتی که از فیلم کوتاهشده اشاره کرده است تا هم به لطمههایی که فیلم خورده ارجاع دهد و هم نارضایتیاش را اعلام کند. شاید با این اوصاف بهتر بود که فرمان آرا دست نگه میداشت و از اکران فیلمی که اینچنین، در یکی از مهمترین وجوه فیلم، ابتر شده است صرفنظر میکرد. اما فرمان آرا بهگونهای دیگر انتخاب کرده که حتما دلایل خاص خودش را داشته است و حالا مخاطب نیز به اجبار، بر مبنای پذیرش این مسئله، باید فیلم را در شکلی که هست به قضاوت بنشیند.«خاکآشنا» ساختاری ساده دارد؛ سادگیای که شاید اگر به تخت شدن فیلم نمیانجامید میتوانست حسنی برای آن باشد.
اما سادگی فعلی فیلم، سوای آنچه در پرداخت سینمایی آن قابل ملاحظه است، در درونمایهاش نیز به چشم میخورد. همچنین شیوه انتقال آن که کمتر از کیفیت نمایشی یا دراماتیک برخوردار شده و بیشتر از شکل مستقیم بهره برده است، آن هم در قالب دیالوگهایی که میان دوشخصیت اصلی فیلم (نقاش، خواهرزاده او) مطرح میشود و البته گاه در رویارویی نقاش و دیگر آدمهایی که به تناوب و یا به تناسب، در فیلم حاضر میشوند نیز دیده میشود.
مشکل عمده «خاک آشنا» آن است که مبنای کار بیش از آنکه بر کیفیت بصری و یا کنشهای دراماتیک گذاشته شود، بر دیالوگ گذاشته شده است. این دیالوگها و حرفهایی که بین شخصیتها رد و بدل میشود است که فیلم را به جلو میبرد. نقاش مدام در حال حرف زدن با دیگران است؛ از خواهرزادهاش بگیریم تا خواهرش، خدمتکارخانه، مأمور انتظامی، چوپان دیوانه، مأمور برق و... .
در واقع فرمانآرا اساس فیلمنامه را بر این دیالوگ و موقعیتهای تابع آنها گذاشته است، بهگونهای که گویی این موقعیتها نیست که باعث شکلگیری دیالوگهاستبلکه بازگویی این دیالوگها بهانهای است برای شکل گیری موقعیتها؛ دیالوگهایی که هر کدام بهمنظور و هدفی بازگو میشوند که از پشت حرفها کاملا پیدا شده و رخ مینماید و این همه از ملموس شدن فضای فیلم میکاهد و حتی فرمانآرا تا جایی پیش میرود که از فیلمسازی با تجربه او بعید مینماید. برای نمونه میتوان به آن فصل صحبتهای نقاش و زنخدمتکار درباره رابطه دندان و دولت اشاره کرد که بسیار توی ذوق میزند.
این معضل و وزنی که فرمانآرا در فیلم به آن داده است باعث میشود، فرصتهای بسیاری برای تدارک دیدن جزئیاتی که برای هر فیلم میتواند ضروری باشد تا رابطه علی و معلولی اتفاقات را پیریزی کند، از دست برود. برای مثال شخصیت خواهرزاده نقاش با وجود بازی خوب بابک حمیدیان، شخصیتی کار نشده و شتابزده مینماید؛ جوانی که نسل امروز را نمایندگی میکند و خیلی سریع متأثر از نصیحتهای دایی خود هم متحول میشود و در مییابد نباید همچون دیگر همنسلانش نکاشته در انتظار درو باشد و به این ترتیب تمام این ایده جالب که بهتر بود در دل موقعیتهای سینمایی فیلم به مخاطب منتقل شود، مستقیم و رو به تماشاگر عرضه میشود. دیگر همنسلان او نیز بسیار شتابزده در فیلم ترسیم میشوند، با اجرایی ضعیف که بازیهای هنرپیشگانش نیز بدان دامن زده است.
اما صرفنظر از این ضعفها، فیلم لحظههای خوب و تأثیرگذار نیز کم ندارد.نمونهاش سکانس آغازین فیلم که در نتیجه دیدار نقاش با خواهرش شکل میگیرد. در اینجاست که دیالوگهای نقاش با توجه به کارکرد ویژهای که دارند چون بجا مورد استفاده قرار میگیرند، از جذابیت نیز برخوردار میشوند. سکانس رویارویی نقاش با عشق قدیمیاش نیز کم و بیش از چنین شرایطی برخوردار است؛ هر چند با کارکردی دیگر که قرار است به بار عاطفی فیلم غنا ببخشد تدارک دیده شده و موفق هم از کار درآمده است. و درنهایت تأثیرگذارترین فصل فیلم، سکانس گریههای دردمندانه نقاش است برای دوستی که پشت در بسته خانه او مانده که حتی در شکل گنگ کنونیاش نیز تأثیرگذار از کار درآمده است.
در نهایت اینکه فرمانآرا در طول این سالها (منهای یک بوس کوچولو) همواره نشان داده که حرفهای جذاب توجه برانگیزی برای گفتن دارد. فقط نکته آنجاست که از چه شکل و شیوهای برای به تصویر کشیدن آنها استفاده میکند؛ بهانههایی کهمیتواند عامل شکلگیری یک فیلم باشد. اما لااقل از فیلمسازی در قد و قامت فرمانآرا انتظار میرود که همیشه سادهترین و مستقیمترین راهها را انتخاب نکند، حتی اگر برای طیف بیشتری از مخاطبان قابل فهم باشد.