همه دوستت داشتند. این را پدرت میگوید. وقتی همه دوستت داشته باشند، نبودنت آزارشان میدهد. اینجا نیستی، اما خودت که میبینی، این را از چشمهای مادرت هم میشود فهمید. انگار همیشه منتظر است که برگردی. برای همین است که هر روز میپرسد:
«واهیک من کجاست؟» تو نیستی قهرمان، اما اهالی محل هنوز فراموشت نکردهاند، شهید ارمنی محله مجیدیه را مگر میتوان از یاد برد؟ پدر حالا خیلی پیر شده، اما خاطرات پسرش را به خوبی به یاد دارد. همه را از کودکی تا روزی که برای آخرین بار رفت از بر است. چیزی که بیشتر از مادرها توقعش را داریم، اما از خاطرات تیمور باغداساریان پیداست که عاشق بچههایش است:
«ما از ابتدا تهران نبودیم. زمانی که واهیک به دنیا آمد در ده تلو، در جاده تهران ـ لشکرک زندگی میکردیم. مدتی بعد به منطقه نیرو هوایی تهران آمدیم. واهیک آنجا بزرگ شد و به مدرسه رفت.»
وقتی واهیک 5 ساله بود به سختی بیمار شد؛ سیاهسرفه بدی گرفته بود که به سختی خوب شد. بر اثر همین بیماری و فشار سرفهها، چشمهای واهیک کمی ضعیف شده بود که البته بعد از مدتی خوب شد.
سالها بعد از آن بیماری یک روز با برادرهایش مسابقه گذاشت و از آنها خواست که نوشته ریزی را به دیوار بزنند تا معلوم شود که چه کسی تیزبینتر است؛ هیچکس نتوانست نوشته را بخواند به جز واهیک. آن روز او به همه نشان داد که بیماری روزهای کودکی هیچ اثری بر چشمانش نگذاشته است.»
از هر جمله و هر کلمهای که راجع به واهیک میگوید، پیداست که به پسرش افتخار میکند. میداند که او را به خوبی تربیت کرده است و حتی ذرهای هم شک ندارد که او بهترین جوان محله بوده است.
جوانی که پختگیاش همه را به تحسین وادار میکرد: «واهیک خیلی قوی بود. جوان خوشبنیهای که هنگام خطر به راحتی میشد روی قدرت بدنیاش حساب کرد. وقتی واهیک 17 ساله بود، میان ارامنه اصفهان دو دستگی بدی پیش آمده بود.
مردم با هم نزاع میکردند و در بسیاری از موارد کار به زد و خورد میرسید. خلیفهگری ارامنه از تعدادی از جوانان قوی بنیه درخواست کرد تا برای کمک به حل این موضوع به اصفهان بروند.
وقتی در اصفهان یکی از دو طرف دعوا، این جوانان را برای ناهار دعوت کرده بود از آنها پرسیده بود که شما برای جنگ آمدهاید یا صلح، واهیک جواب داده بود که جنگ در مرز یک کشور اتفاق میافتد و برای دفاع از میهن است؛ ما برای اخلاق و ایجاد دوستی آمدهایم.
همین صحبتهای واهیک باعث شد که قائله ختم به خیر شود و دو طرف با یکدیگر آشتی کنند. وقتی واهیک به تهران برگشت، نزد اسقف اعظم ارامنه رفت و در جوب سؤال او که پرسیده بود، چگونه این کار کردی؟ گفت؛ من از جدم یاد گرفتهام که روی آتش بنزین نریزم، بلکه اگر توانستم آن را خاموش کنم.»
همین آموختهها، واهیک را از بقیه ممتاز میکرد. پدر ادامه میدهد: «خیلی بچه حرف گوشکنی بود، شیطنت هم میکرد اما اصلاً مردمآزار نبود. ما یک مغازه داشتیم که برادر بزرگ واهیک آنجا کار میکرد، واهیک هم پیش او سیمپیچی و کارهای فنی یاد گرفته بود.
همیشه روی کارش دقت داشتند، مواظب بود نکند کسی سیم موتورش سوخته یا قطع شده باشد و او بگوید موتور سوخته است. وقتی هم که کسی کار داشت، قبل از هر کاری میرفت سراغشان، تا مردم در گرفتاری نمانند.»
خیلیها در شرایط عادی آدمهای خوبی هستند. اما روزگار سخت معیار تشخیص سره از ناسره است. واهیک خودش را خوب به روزگار نشان داد: «جنگ ایران و عراق که شروع شد، پسرم تصمیم گرفت به جبهه برود، روزی که میخواست برای اعزام به جبهه ثبتنام کند
برادرش گفت؛ مگر نمیبینی جنگ است، چرا میخواهی بروی؟ واهیک گفت: اگر امروز عراق حمله کند و به جان و ناموس ما دست دراز کند، چه کسی باید از کشور مراقبت کند و جلو آنها بایستد؟
اگر من امروز در زیرزمین خانه پنهان شوم، باید از خجالت سرافکنده شوم. همین طرز فکر باعث شد که او از ابتدای جنگ تا زمان شهادتش مرتب در جنگ شرکت کند.» پدر، خاطرات پسر را طوری تعریف میکند که انگار خودش هم کنار او بوده و همراه او جنگیده است:
«خوش اخلاق و اهل کار بود، به همین دلیل در جبهه هم همیشه مورد توجه قرار میگرفت. وقتی برای دوره آموزشی رفته بود، بسیجیها از وضع تقسیم غذا شکایت داشتند. سرهنگ مسئول آنجا گفته بود واهیک خوشاخلاق است، کار تقسیم غذا را به او بسپارید.
یاد گرفته بود هر کاری را درست انجام دهد. با اینکه جواب را میدانم اما باز میپرسم که چرا چنین پسر عزیزی را به جنگ فرستادند؟ پدر اما پاسخ جالبی میدهد: «هر پدر و مادری از به خطر افتادن جان فرزندش ناراحت میشود و جنگ هم که سراسر خطر است، اما آرامش و امنیتی که ما امروز داریم به خاطر جنگیدن همین بچههاست، اگر آنها نمیرفتند، معلوم نبود مردم ما الان در چه اوضاعی زندگی میکردند.»
واهیک اهل آرامش نبود، این را به خوبی از خاطراتی که پدرش تعریف میکند میشود فهمید، پدر خسته نمیشود: «پسرم کارهای فنی و مخصوصاً سیمپیچی و سیمکشی بلد بود، همیشه در جبهه هم به او مأموریتهایی در مورد همین خصوص میدادند.
یک بار در جبهه برای خنثی کردن مین دنبال کسی میگشتند که سیمکشی بلد باشد. واهیک داوطلب میشود، میگویند کار سختی است، باید حدود 48 ساعت با مقدار زیادی سیم روی دوشت سینهخیز بروی. قبول میکند و از مسیر دشواری، شبانه کار سیمکشی میان مینهای عراقیها را شروع میکند و سیمکشی را تا مریوان ادامه میدهد.
پس از پایان کار، از مریوان مینهای دشمن را منفجر میکنند تا منطقه باز شود. همیشه به دنبال انجام چنین کارهایی بود، زیاد هم مرخصی نمیآمد، اما آخرین باری که به خانه آمد با بارهای قبل فرق میکرد. همیشه خداحافظی میکرد و میرفت، اما آن بار بعد از 20 متر دوباره برگشت، با من و مادرش یک بار دیگر روبوسی کرد و رفت....»
این را که میگوید، بغض راه گلویش را میگیرد، مکث میکند، اما اشک از گوشه چشمهایش میچکد پایین. میگوید نمیتواند این جمله را بگوید، کمی صبر میکند تا صدایش صاف شود و ادامه میدهد «رفت اما دیگر هیچ وقت به خانه برنگشت.» ـ
سراغ ما را میگیرند داستان شهادت واهیک مسیحی عجیب است. پدر میگوید: «در مسیر پادگان شهید شد. با فرمانده و یک دو نفر دیگر برای مأموریتی به اهواز رفته بودند. در راه بازگشت به پادگان صحرایی، چون جاده اصلی خاکی بوده، فرمانده پیشنهاد میکند که از یک جاده فرعی برگردند، بیخبر از اینکه در راه یک مین خنثی نشده انتظارشان را میکشد.
وقتی ماشین از روی مین رد میشود، قسمت عقب وانت منفجر شده و جلو ماشین به هوا میرود. یکی از رزمندهها یک دست و یک پایش را از دست میدهد و دیگری زخمی میشود. واهیک هم که از حال خودش خبر نداشته پشت فرمان مینشیند و بقیه را به بیمارستان میرساند و خودش بر اثر ترکش کوچکی که وارد قلبش شده بود، شهید میشود.»
پدر از رسیدگی مسئولان بنیاد شهید گلایهای ندارد و میگوید: «د ر این مدت خیلیها به ما لطف داشتند، هر چند که از کسی توقع نداشتیم، فرزند ما شهید راه وطن شد. میدانیم که مسئولان خانواده این افراد را تکریم میکنند، مقام معظم رهبری یک بار به منزل ما آمدند و از من و همسرم احوال پرسی کردند.
خدا طول عمرشان دهد.» در تمام مدتی که پدر از واهیک حرف میزند؛ مادرش نشسته است و سکوت میکند. پدر میگوید: «مادرش سالها قبل بیمار شد. دچار سکته مغزی شده و حافظه اش درست کار نمیکند، آدمها را با هم اشتباه میگیرد.
اصلاً یادش هم نمیآید واهیک شهید شده، هر روز میپرسد: «واهیک کجاست؟ میگوییم رفته است سر کار. میگوید این چه کاری است که این قدر طول میکشد؟» راست میگوید، مادر منتظر است، این را میتوان از چشمانش فهمید.
یادواره نیلوفرانه برگزار میشود
یادواره 400 شهید محله وحیدیه و تسلیحات با نام «یادواره نیلوفرانه» به همت شورایاری محله وحیدیه و تسلیحات و شهرداری منطقه با حضور اعضای شورای شهر، شهردار تهران و دیگر مسئولان در مسجد جامع فاطمیه برگزار میشود.
در این یادواره، برنامههای مختلفی از جمله سخنرانی، اجرای سرود و تواشیح اجرا میشود. علاقهمندان برای شرکت در این جشنواره میتوانند 10 مهر، بعد از نماز مغرب و عشا به مسجد جامع فاطمیه بروند. نشانی: نظام آباد، میدان تسلیحات، مسجد فاطمیه.
برنامه های مسجد قائم برای آقایان و بانوان
پایگاه بسیج مسجد قائم برنامههای مختلفی را برای خانمها و آقایان در روزهای مختلف هفته برگزار میکند. کلاسهای آموزش روخوانی و تفسیر قرآن یکی از کلاسهای پرطرفدار این مسجد که روزهای یکشنبه بعد از نماز مغرب و عشا برای آقایان برگزار میشود.
پایگاه بسیج مسجد قائم چهارشنبهها نیز میزبان آقایان ورزشکار است، چون در این روز مسابقات پینگپونگ و فوتبال دستی در این مرکز برگزار میشود. کانون زینبیه چند سالی است که در مسجد قائم فعال است و کلاسهای متنوعی را برای بانوان برگزار میکند.
آموزش خیاطی و جعبه سازی و رشتههای هنری هم در کانون زینبیه انجام میشود. بانوان علاقهمند به مداحی هم میتوانند در کلاسهای آموزش مداحی مسجد قائم ثبتنام کنند. ویزیت رایگان پزشکی نیز روزهای یکشنبه، صبحها برای آقایان و بعدازظهرها برای بانوان در پایگاه بسیج مسجد قائم انجام میشود.
علاقهمندان میتوانند برای استفاده از برنامههای مسجد قائم همه روزه به نشانی خیابان 46 متری شرقی، نرسیده به پارک شقایق بروند. برای کسب اطلاعات بیشتر از ساعت برگزاری کلاسها هم میتوانید با شماره 77934478 تماس بگیرید.
همشهری محله - 8