سلام به تو که کتاب مرا نمیخوانی
برای من که فقط برای بچهها مینویسم، لحظهای زیباتر از این نیست که به خوانندگان شعرها و قصههایم سلام بگویم.
بارها و بارها، در مدرسهها برای بچهها قصه گفتهام و همراه بچههایی که با شعرها و ترانههایم دست میزنند و پا میکوبند، شادی کردهام.
اما همیشه، در حاشیه آن بچههای شاد، تو را هم دیدهام. تو را که فرصت شادی و بازی در جمع بچهها را نیافتهای. با دیدن بچههای مدرسه محلهات غمگین شدهای و به سرعت از کنارشان گذشتهای تا فراموش کنی که کودکی و بازی و شادی و مدرسه رفتن حق توست.
این بار میخواهم به تو سلام کنم.
به تو که خیلی دلت میخواسته به مدرسه بروی و مهارت خواندن شعرها و قصههای مرا پیدا کنی، اما بزرگترها این حق را به تو ندادهاند.
به تو سلام میکنم که تو را فقط به خاطر این که دختر هستی به مدرسه نفرستادهاند.
به تو سلام میکنم که فقط به این دلیل که پسر هستی، مجبور شدهای به مدرسه نروی و کار کنی، تا نان و آبی به خانوادهات برسانی.
به تو سلام میکنم که خانوادهات به خاطر جنگ و درگیریهایی که هیچ ربطی به تو ندارد، آوارهات کردهاند و حالا نه شناسنامه داری، نه میدانی اهل کجایی و نه میفهمی که چرا به تو اجازه نمیدهند مثل بچههای دیگر به مدرسه بروی.
آنقدر اندوه کودکانه تو اندوهناکم میکند که شادی آن همه بچههایی را که با شعرها و قصههای من کودکی میکنند، از یاد میبرم.
این حق همه دخترها و پسرهاست که درس بخوانند و بازی کنند، کتاب بخوانند و شاد باشند. به جای همه بزرگترها از تو معذرت میخواهم که به خاطر نژاد و زبان و فقر و جنگی که تو در بودنشان نقشی نداشتهای، تو را از حق کودکانه زیستنت محروم کرده اند.
به تو سلام میکنم، مخاطب گمشدهای که دوستت دارم. نمیدانم کسی پیدا میشود سلام مرا به تو برساند و حرفم را برایت بخواند یا نه.
بیا با هم به این امید که فردای بچهها مثل امروز تو نباشد و هر کودکی بتواند با هر تفاوت و وضعیتی که دارد، به مدرسه برود، بازی کند، شعر و قصه بخواند، تلاش کنیم و شاد باشیم.
چشمهایی هست که قطره اشکی که از گوشه چشم تو میافتد، میبیند و دستهایی هم هست که مهربانانه اشک ستمی را که بزرگترها به تو کردهاند، از روی گونهات پاک میکند.
مصطفی رحماندوست - آذر 88