پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵ - ۰۴:۳۲
۰ نفر

دکتر غلامرضا اعوانی: هدف از طرح این موضوع آن است که بتوانیم اهمیت فلسفه را در یک فرهنگ و به‌ویژه اهمیتی را که فلسفه در جهان امروز برای ما می‌تواند داشته باشد، بیان کنیم؛ بدین منظور، بیاناتی را از دو تن از فلاسفه مشهور غربی و اسلامی نقل می‌کنیم.

دکارت که او را پدر فلسفه جدید نامیده‌اند، در این مورد می‌گوید که مقام و مرتبه و پایگاه فرهنگ را با فلسفه می‌توان شناخت؛ یعنی اگر بخواهید بدانید یک جامعه در معارف و دانش‌ها چه سهمی دارد،‌ ابتدا باید ببینید که تفکر فلسفی آن جامعه چه پایگاهی دارد. در طول تاریخ بشر، تمدن‌ها و فرهنگ‌هایی بوده و هستند که از نظر علمی کاملند اما کمبود فکری دارند و در میان اندیشمندان و نخبگان فکری آنها به‌ندرت می‌توان متفکری را یافت که واقعاً درباره مسائل وجود و هستی اندیشیده باشد یا راهی را باز کرده باشد تا بتواند از یک افق تازه، هستی را مشاهده کند.

قول دوم از حکیم مسلمان، شیخ شهاب‌الدین سهروردی - مؤسس حکمت اشراق - است که می‌گوید بدترین قرون، آن دوره‌ای است که در آن، بساط فکر درهم‌نوردیده باشد. او در عبارتی چنین می‌گوید: «شر القرون ما تهی فیها بساط الاجتهاد» یعنی بدترین قرون آن دوره‌ای است که بساط اجتهاد درنوردیده باشد و دیگر اجتهادی نباشد. در اینجا مراد از اجتهاد، فقط اجتهاد فقهی نیست بلکه اجتهاد در مطلق علوم منظور است؛ یعنی فکر آدمی معطل شده و انسان به رخوت فکری رسیده باشد. چنین جامعه و فرهنگی دوران تاریکی را سپری می‌کند. بنابراین فلسفه جایگاه مهمی در معارف بشری دارد.

حال باید ببینیم خود فلسفه چیست و ما چه تعریفی از فلسفه داریم که بر مبنای آن بتوانیم در مورد این‌که کدام فرهنگ‌ها دارای رشد و ارتقای فکری هستند قضاوت کنیم. البته تعریف‌های متفاوتی از فلسفه هست و این تفاوت تعاریف، نباید دلیل آن باشد که چیزی به نام فلسفه وجود ندارد؛ اما معمولاً عده‌ای چنین برداشت نادرستی دارند و این به علت عمق مسائل فلسفی است.

تعاریف مختلف، وجوه مختلف فلسفه است و هر کدام اهمیت فلسفه را از یک دیدگاه خاص بیان می‌کنند و می‌توانند لازم و ملزوم و مکمل یکدیگر باشند. اما متأسفانه بر اثر ناآشنایی به مبادی فلسفه، این اختلاف در تعاریف، دلیل بر تناقض و تضاد دانسته می‌شود که البته اشتباه است.

فلسفه تعریف شده است به نظر در حاق و حقیقت موجودات؛ یعنی علم به حقیقت موجودات به قدر طاقت بشری. فلسفه «نظر» است. توجه داشته باشید که در طول تاریخ بشری، کلماتی هستند که به‌تدریج معنای اصلی و اهمیت خود را از دست داده و به کلماتی مبتذل و پیش‌پاافتاده تبدیل شده‌اند که از جمله آنها «نظر» است. نظر، به معنای نگاه‌کردن است اما نگاه فلسفی، نوع خاصی از نگاه‌کردن به حقیقت است. نظر فیلسوف، نظر یک عالم و یا نظر یک فرد عادی نیست بلکه نظرکردن به معنای حقیقی است.

نقل کرده‌اند که فیثاغورس گفته است که وقتی بازی‌های المپیک در یونان تشکیل می‌شد، عده ‌زیادی برای دیدن بازی‌ها می‌آمدند اما او می‌گفته که مردمان بر سه‌ دسته‌اند:‌ عده‌ای برای خریدوفروش و تجارت می‌آیند و عده‌ای نیز برای بازی و کسب شهرت و افتخار و فقط عده‌ای که فرزانه هستند، برای تماشا و «تئوریا» می‌آیند؛ «تئوریا» یعنی به‌تماشاایستادن و عالم را به عنوان تماشاگه راز نگریستن.

نقد و نظر
فلسفه همیشه با فرزانگی و خردمندی همراه بوده‌اما گاه این معنا را از دست داده است. ولی ما نباید فلسفه را به معنای امروزی آن که در دو،سه قرن اخیر حاکم شده، بدانیم. فلسفه و حکمت به معنای واقعی کلمه در کل تاریخ بشر وجود داشته و اختصاص به غرب هم ندارد؛ در ایران، هند و چین به اشکال مختلف وجود داشته است. متأسفانه در دو،‌سه قرن اخیر تفکر غربی محور تفکر قرار گرفته و حکمت و فلسفه را با معیارهای جدید غربی ـ خاصه بعد از رنسانس ـ مورد نقد و بررسی قرار می‌دهند.

این مسأله قابل تأملی است و این‌که ما فلسفه و حکمت را به یک معنای خاص و یک دوره خاص و یک فیلسوف خاص و یا منطقه جغرافیایی خاص محدود کنیم، هیچ وجه عقلی ندارد.
بنابراین فلسفه تا زمان معینی - چه در شرق و چه در غرب - به معنای فرزانگی و خردمندی بوده و فیلسوف هم مرد دانا و خردمند بوده است. سعدی این معنا را به‌خوبی چنین بیان می‌کند:‌

ایهاالناس جهان جای تن‌آسانی نیست
مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

انسان را از عالم حیوانی به عالم انسانی،‌ عالم خبر و آگاهی و عالم انطباع و بیداری می‌رساند و این معنای فلسفه است و نیز فلسفه، علم انتقاد است. علم نقد و معنای نقد، جزء لاینفک فلسفه است و نظری نیست که با نقد همراه نباشد بلکه نظر، همیشه با نوعی معرفت انتقادی و برهانی همراه است؛ چون حکیمی که با «نظر» به حقایقی رسیده، باید آن را به دیگران تفهیم کند و برای بیان و تفهیم این حقایق، ناچار است زبان اندیشه و الفاظ و روش استدلال را به کار برد و این ارتباط بین نظر و نقد، جایگاه بسیار مهمی دارد.

درد و حیرت
بعضی از فلاسفه، فلسفه را به «حیرت» تعریف کرده‌اند(البته به معنای محمود و نه مذموم و نه آن حیرتی که آشفتگی فکری است) و گاهی نیز بعضی از عرفا و حکمای ما از آن به «درد» تعبیر کرده‌اند؛ درد فلسفی یا حیرت فلسفی. چنان که گفتیم، در علوم، عادت نیست و کسی که مثلاً به ریاضی می‌پردازد، مسلماً علم و دانش دارد اما هنوز با فلسفه فاصله دارد. فلسفه نظر در علم است و خرابی و ویرانی فلسفه در این است که علم به جای فلسفه گرفته شود؛ چیزی که در فلسفه جدید بعد از دکارت روی داده و درد این است که فلسفه را دقیقاً جایگزین علم و علم را جایگزین فلسفه کرده‌اند به طوری که فلسفه، فلسفه علم شده است. اما فلسفه، نظر در علم است؛ یعنی دوباره به آنچه در علم مسلم شده است نظر می‌کنیم.

من کیستم؟

تعریف دیگر فلسفه،‌ علم به امور واپسین است یا به تعبیر ارسطو، علم به مبادی واپسین یا واپسین مبادی و علل. در علوم، از علل بحث می‌شود؛ مثلاً در ریاضی که اثبات می‌کنند چرا این قضیه این‌طور است، این اثبات گاهی بیان علت است و عالم طبیعی که از طریق تجربه به قانون می‌رسد، ‌این قانون را علت چیزها می‌داند. بنابراین هر علمی اگر کشف علت در حوزه خاص باشد، فلسفه با این معنا ارتباط دارد زیرا فلسفه، کشف علل نخستین وجود است(وجود به معنای عام، نه در حوزه خاص مثل ریاضی یا علوم طبیعی).


بنده در اینجا سؤالی مطرح می‌کنم که مربوط به حقیقت خود ما می‌شود. اگر کسی بپرسد «من کیستم؟» و ما این سؤال را از همه علوم بپرسیم، هر کدام از آنها از دیدگاه خودشان پاسخ می‌دهند. زیست‌شناسی «من» را از یک دیدگاه خاص زیستی نگاه می‌کند و به ما زیست‌شناسانه پاسخ می‌دهد، اما تمام وجود ما وجود بیولوژیک نیست. یا اگر از یک جامعه‌شناس بپرسیم «من کیستم؟» او به من اجتماعی و من آن‌گونه که در پهنه اجتماع ظاهر می‌شود توجه دارد و می‌گوید که من همان است که در عرصه اجتماع چنین اعمال و رفتاری دارد و اگر همین سؤال را از یک روان‌شناس بپرسیم، او حالات و رفتار روانی ما را «من» می‌نامد.

حال آیا این قبیل پاسخ‌های علوم برای دانستن این‌که «من کیستم؟» و «من‌ِ من کیست؟» کافی است؟ مسلماً این پاسخ‌ها حق سؤال را ادا نمی‌کند. حال اگر همین سؤال را از یک شاعر عارف بپرسید، چطور پاسخ می‌دهد؟ شخصی از شیخ محمود شبستری - عارف و شاعر بزرگ ایرانی - پرسیده است:
که باشم من، مرا از خود خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن

البته «من» چیزی نیست که بتوان به‌آسانی به آن رسید و سرّ الهی در وجود ماست. اما شیخ شبستری بسیار عالی احکام «من» را بیان کرده و به حقیقت من، بیشتر نزدیک شده است:
دگر کردی سؤال از من که «من» چیست
مرا از من خبر کن تا که من چیست
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از او عبارت
حقیقت کز تعیّن شد معیّن
تو او را در عبارت گفته‌ای من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبک‌های مشکات وجودیم
همه یک نور زان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا، گه ز مصباح
تو گویی لفظ «من» در هر عبارت
به سوی روح می‌باشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی‌دانی ز جزو خویش، خود را
منِ تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من، نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است افسوس
به دوزخ، برتر از کون‌ومکان شو
جهان بگذار و خود در خود نهان شو

به هر حال منظور این است که عارفی در شبستر ایران می‌خواهد با این چند بیت بسیار پرمعنا، انسان را واقف کند به این‌که سرّ الهی در وجود انسان است و به گونه‌ای آگاهی می‌دهد که شاید در هیچ علمی به این درجه ممکن نباشد.

فلسفه و فضیلت
مبحث دیگری که در فلسفه دارای اهمیت است، «مسأله ارزش‌ها» است. مسأله ارزش‌ها از دیرباز محور تفکر فلسفی بوده است؛ چه در تفکر شرق و چه در تفکر یونان و... اما به وجوه و حیثیّات مختلف. شعار بسیار معروف سقراطی این است که علم را همان فضیلت می‌داند و این به تعبیر دیگر، یک معما و پارادوکس است که چگونه علم می‌تواند فضیلت باشد؛ یا علم این معنایی را که ما از آن می‌فهمیم ندارد و یک معنای دیگر دارد و یا این‌که ظاهراً سخن سقراط پارادوکس و تعارض و تناقض است.

به هر حال چگونه علم می‌تواند فضیلت باشد؟ ‌ما می‌دانیم کسانی هستند که علم دارند و فضیلت ندارند. شاید هم سقراط علم را مرتبه دیگری می‌داند. ظاهراً هرگاه ما تصوری داشته باشیم و آن تصور، ملازم با تصدیق باشد، به آن علم می‌گوییم اما از دیدگاه سقراط، آن علم نیست یا درجه بسیار ضعیفی از علم است. علم فضیلت است؛ یعنی تحقق به فضایل نه تصور فضیلت. از دیدگاه سقراط، ‌ما فضایل زیاد نداریم؛ ‌یک فضیلت داریم که فضایل مختلف، جنبه‌های آن هستند؛ فضیلت کلی و حقیقی‌ای که انسان به آن تعلق دارد و دارای جنبه‌های مختلف است؛ مثلاً شجاعت، عدالت،‌سخاوت،‌کرامت. بنابراین افراد(با مراتب شدت و ضعف) صاحب فضیلت هستند و مثلاً امکان ندارد فردی را شجاع بدانیم بدون این‌که حکمت و علم داشته باشد و این فضایل، با هم ارتباط نزدیک دارند.

کشف هستی و هنر زندگی‌کردن
یکی دیگر از تعاریف فلسفه به عقیده بنده، علم به معانی وجود است. تمام هستی معنادار است و شما در این دنیا هیچ چیز بدون معنا پیدا نمی‌کنید:
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست

تمام وجود معنادار است و فلسفه، کشف معنای وجود است؛ البته علم هم به معنا نظر دارد و معانی را کشف می‌کند اما معانی نهایی وجود را فیلسوف کشف می‌کند، چنان که در قرآن نیز بیان شده که تمام هستی و هر جزئی از موجودات معنا دارند و چه بسیار کسانی که از این معانی و آیات، بدون دقت رد می‌شوند و غفلت می‌کنند. انسان دچار غفلت‌زدگی و نسیان است. تمام این معانی با ما سخن می‌گویند؛ به شرط آنکه حرف آنها را بفهمیم و قدرت این زبان وجود را درک کنیم. همان‌گونه که هراکلیتوس هم می‌گفت «فلسفه، هم‌سخن‌شدن با موجودات است چون خود موجودات سخن لوگوس و سخن حق و کلام هستند» خدا نیز در قرآن تأکید کرده که ما این کلمه را بخوانیم و در معانی آن تدبر کنیم.
از طرف دیگر فلسفه با زندگی عملی انسان ارتباط دارد؛ به طوری که بعضی فلسفه را هنر زیستن و زندگی‌کردن تعریف کرده‌اند که این خود، عالی‌ترین هنر است.

وضعیت بحرانی
به هر حال اکنون می‌خواهیم بدانیم که فلسفه نزد ما چیست و وضعیت فلسفه ما در حال حاضر چگونه است. در تفکر، مشرق‌زمین مثلاً قوی و غالب بوده است. البته در فلسفه‌های اسلامی در گذشته تقریباً نقد و نظر (به درجات مختلف) با هم بوده‌اند. مثلاً در فلسفه ابن‌سینا جنبه نقدی و استدلالی، بسیار قوی است. مطلبی نیست که در مورد آن برهان و تحلیل نداشته باشد و از کتاب «شفا»ی او که حدود ده یا دوازده جلد است تقریباً هفت الی هشت جلد آن مربوط به منطق و استدلال است. بنابراین وجودشناسی نظری دارد. یا مثلاً در حکمت سهروردی نظر، بسیار قوی است. البته تحلیل هم دارد و اصلاً سهروردی کسی را حکیم می‌داند که جامع حکمت ذوقی و بحثی باشد. حکمت ذوقی همان نظر و حکمت بحثی نیز استدلال و شاید نقد است. به هر حال در مشرق‌زمین، نظر غالب بوده است و نقد (به معنای امروزی) نبوده است.

اما متأسفانه باید بگوییم که ما امروزه در وضعی بحرانی در فلسفه قرار داریم؛ یعنی به رغم این‌که دارای تمدنی هستیم که حکم مستمر و ممتدی داشته و جامع نقد و نظر بوده، ‌اما ضعیف شده و قوت خود را از دست داده است و مانند گذشته سخنگویان بزرگ ندارد؛ در حالی که مثلاً چهارصدسال قبل،‌ ملاصدرا بوده با مکتبی بسیار عظیم یا حاج‌ملاهادی سبزواری بوده با آن همه شاگرد یا در اصفهان در قرن گذشته، حاج‌ملاعلی نوری بوده که وقتی فتحعلی‌شاه از او دعوت کرده که بیاید و در تهران حوزه فلسفی تشکیل دهد،‌ نامه‌ای به وی نوشته و عذر خواسته و گفته که من نمی‌توانم 4هزار دانشجو را رها کنم و بیایم! یعنی در شهری مانند اصفهان، استادان و بزرگانی بوده‌اند با کمال قوت و ما الان این قوت را نمی‌بینیم و خلاصه این‌که دوره جدید، دوره نظر نیست؛ مرگ نظر است.

 کانت با نوشتن کتاب «نقد حکمت نظری» مرگ نظر و ممتنع‌بودن نظر را اعلام کرد و هیچ کس هم پاسخ او را نداد، در حالی که پاسخ‌دادن به آن، از دیدگاه حکمت ما کار بسیار آسانی است و خود این‌که بزرگ‌ترین فیلسوف غرب در دوران جدید، مرگ مابعدالطبیعه را اعلام کرده،‌دلالت دارد بر این‌که تفکر نظری، سخنگویانی ندارد و به ضعف گراییده اما تفکر نقدی در دین و در فلسفه‌های تحلیلی امروز به قوت است. ولی این فلسفه نیست؛ ویران‌کننده است. ویران می‌کنیم و نمی‌سازیم و آنها هم که نظر ندارند، نمی‌توانند راهنمای ما باشند. پس ما چگونه می‌توانیم نقد و نظر را با هم پیوند دهیم؛ آن هم با توجه به شبهات فراوانی که از طریق کانت یا هیوم و امثال آنها منتقل شده و تکرار می‌شود؟ و چون فلاسفه ما به این مسائل نمی‌پردازند، این اشکالات و شبهات باقی می‌ماند.

پس ما باید به فلسفه خود بپردازیم زیرا گنجینه‌های بسیار غنی و سرشار ادبی، فرهنگی، حکمی و فلسفی داریم. البته منظور بنده فقط فلسفه نیست. مثلاً کتاب شیخ محمود شبستری پنج یا شش منظومه دارد که سرشار از تفکر، تأمل، تدبر و اصول حکمی است. یا کتاب مولانا هم سرشار از نظر است و شما را از معانی و اسرار و رموز وجود از یک دیدگاه خاص آگاه می‌کند. بنابراین کشف و فهمیدن این گنجینه غنی و انس‌یافتن با آن، بسیار مهم است و این هم کار دانشگاه‌ها و حوزه‌های ماست. از طرف دیگر، جوانان و دانشجویان ما باید به تفکر نقدی آشنا شوند و این مباحث به دور از جار و جنجال فکری مورد نقد و بررسی قرار گیرد. در ایران هم بحمدالله ریشه این درخت نمرده و هنوز قوی است و ان‌شاءالله در آینده‌ای نه‌چندان دور، این درخت بار دیگر برومند شود که بتوان آن را پیوند زد.

 در واقع، این پیوندزدن حکمت نظری و حکمت نقدی به معنای کامل در فرهنگ ما رخ داده است. یعنی این حد از ترکیب نظر و عمل و فقه - آن‌گونه که در فرهنگ اسلامی بوده - در فلسفه‌های دیگر کمتر بوده است و ما امیدواریم که با پرداختن صحیح به فلسفه و با حمایت دولتمردان، این تفکر معنوی و اندیشه والایی که همیشه شاخص فرهنگ ما بوده، بار دیگر احیا شود.

فلسفه و دین
اما نکته دیگری که لازم است بدان اشاره شود، ‌این است که حکمت و فلسفه با حکمت قرآن هیچ منافاتی ندارد(برخلاف نظر عده‌ای که معتقدند این دو با هم ناسازگار است). خداوند حکیم است و قرآن کتاب حکمت است و پیامبر(ص) نیز در درجه اول برای حکمت مبعوث شده است. «ویعلمهم الکتاب و الحکمه»؛ عصاره قرآن و لب‌ لباب آن، حکمت است اما ما قرآن را این‌گونه نگاه نمی‌کنیم. حکمت به معنای نظری عمیق و دقیق و به معنای نقدی، همان چیزی است که قرآن «عقل و فهم» می‌گوید و ما را به فهم وجود و تعقل درباره وجود دعوت می‌کند. بزرگ‌ترین ضربه‌ای که می‌توان به دین و فرهنگ اسلامی زد، این است که تعقل و تفکر و تعمق و نظر در حقایق وجود را از تفکر دینی برداریم و بنابراین حکمت و نظر به معنای عمیق و دقیق کلمه، نه‌تنها با دیدگاه دینی منافاتی ندارد بلکه توافق و تناسب نیز دارد.

کد خبر 9591

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز