یعنی اگر کاری را دوست داشته باشم در آن کار موفق میشوم. پس شروع کردم. مثل همه مردم. اینکه از خودم بپرسم چه کاری را دوست دارم؟ بعد هم شروع کردم به یاد گرفتنش اما بعد از مدتها وقتی کارم را یاد گرفتم دیگر برایم جذابیتی نداشت. مهارت لازم و کافی را پیدا کرده بودم. ترسیدم. بله، واقعا ترسیدم. دیگر کارم را بلد بودم. شاخههایش را میشناختم.
ترسم از این سؤال بود: پس آن عشق کجا رفته است؟ آیا تمام شده است؟ آیا از اول بوده؟ پس چی شده؟ به یاد زندگیهای مشترک افتادم. به زنها و شوهرهای زیادی فکر کردم که زندگیشان را با عشق شروع کردند. حالا مهم نیست که عشق آنها آسمانی بوده یا زمینی. بالاخره عشقی در کار بوده اما بعد از مدتی یا مدتهای بیشتری دیگر عشقی نبوده. لااقل مثل روزهای اول نبوده. حالا دیگر دچارعادت شدهاند حالا درگیر روزمرگی شدهاند، حالا دچار تکرار شدهاند، حالا یکنواختی به سراغشان آمده،حالا حالا حالا ... .
بعد روی آوردم به آشپزی کردن. نمیتوانم مثل همه کسانی که کاری را شروع میکنند یا کردهاند بگویم: من از بچگی عاشق آشپزی و آشپزخانه بودم. این حرف بهنظرم خیلی مضحک و حتی تحقیرآمیز است. نه من از اول از بچگی آشپزی را دوست نداشتم اما در سنین جوانی با رمز غذا آشنا شدم. فهمیدم که غذای خوب فقط انرژی نمیدهد. فقط آدم را سیر نمیکند. فقط مهم نیست که خوشمزه باشد. غذا یعنی زندگی. یکی از لذتهای بسیار لذت بخش زندگی یعنی خوردن غذا.
یکی دیگر از لذتهای بزرگ هم پختن غذاست برای خودمان و دیگران که دوستشان داریم. شاید ندانیم که قصدمان این است که از خوردن غذا لذت ببرند. به بهانه غذا خوردن دور هم جمع میشویم، با هم دیدار میکنیم، به گفتوگو مینشینیم و همانگونه که نمیدانیم فقط غذا باعث این اتفاق مهم شده است از «با هم بودن» لذت میبریم. اوایل به من میگفتند اگر عاشق آشپزی کردن باشی آشپز خوبی میشوی ولی این حرف اصلا درست نیست حتی منطقی هم نیست چون باز هم دچار همان چرخه تکرار میشویم.
غذا میپزیم چون باید بخوریم و خوردن شوخی نیست. بهطور خودکار همه ما میدانیم که مواد اصلی مثلا قرمه سبزی چیست و همه ما با عطر و بویش آشنا هستیم اما واقعا آیا مواد است که غذا را خوشمزه میکند؟ یا عشقی که آشپز همراه غذا پخته و به خورد ما میدهد ؟ اشتباه کردید.
هیچ کدام. بله هیچ کدام چون آنچه غذا را خوشمزه میکند چاشنی غذاست. همان ادویههایی رنگارنگی که توی همه عطاریها و آشپزخانههای قدیمی مادربزرگها هست و توی زندگیهای مدرن امروزی کمتر اثری از آنها دیده میشود. زندگی مثل غذاست؛ تعبیر رمانتیکی نیست ولی درست است.
همانطور که زندگی پیچ و خمها و بالا و پایین دارد میزان ادویه آن غذا هم میتواند مثل پیچیدگیها و رنگ و بوی زندگی باشد. اگر غذای معطر و خوش رنگی بخواهیم از چاشنی مناسب استفاده میکنیم که دلخواه ماست اما یادمان رفته که چاشنی زندگیما کدام است یا کدام چاشنی زندگی ما را خوش عطر و بوتر میکند.
یادمان رفته چون نه فقط خودمان را درگیر مشکلات کردهایم بلکه به این دلیل که دلمان میخواسته فراموش کنیم. فراموش کردن نعمتی است در بعضی مواقع. اما اگر دچار آلزایمر دائمی بشویم غذای زندگیمان خیلی بدمزه میشود.