خیلی بخواهم دقیق بشوم، فقط این ثانیهها هستند که از ابراز وجود خسته نمیشوند و البته امروز به معدود صداهای این اتاق، جنبش خفیف شیشههای پنجره با انگشتهای ظریف باران هم اضافه شده است.
اتاق نسبتاً تاریک است. آفتاب ضعیفی پشت این همه ابر که هواشناسی برای امروز وعده داده بود کمین کرده و با تقلای زیاد سعی میکند از لابهلای قطرههای ریز و درشت باران، خود را به پشت پنجره و پرده اتاقم برساند. من اما نمیروم پرده را کنار بزنم و ببینم
چه کسی پشت شیشه ضرب گرفته است. میدانم که باران با من کار مهمی ندارد.
نگاههای خیرهام به کتابخانه سرایت میکند. به تکتک کتابها... کمکم به همه جای اتاق نفوذ میکند، جالباسی، فرش، آینه، تلفن، میز، ... گرد نگاه من روی همه سطحهای افقی و عمودی نشسته. خیلی وقت است که انگشت رویشان نکشیده ام و تصمیم نگرفتهام ربطی به اشیای این اتاق داشته باشم.
روز های زیادی گذشته که آفتاب آزاد و رها و یا با زحمت خودش را به اتاق من هم رسانده و در آن تابیده است... با این حال جز تختخوابم چیز دیگری در این اتاق کارایی نداشته و من هر روز صبح که از خواب بلند میشوم، چشمم به پردهای میافتد که مدتهاست آن را کنار نزدهام.
با این حال، به این فکر میکنم که پشت این پنجره از سر همین کوچه تا انتهای آن امروز چه شکلی شده؟ خیابان اصلی هنوز هم گرفتار ترافیک میشود؟ به بوق زدن ماشینها فکر میکنم ... حتی اگر من اینجا دراز کشیده باشم و اشیای دوروبرم توی اتاق گرد و خاک گرفته باشند، باز هم ماشینها با هم تصادف میکنند؟ باز چراغها قرمز و سبز میشوند؟ هنوز هم توی ایستگاههای اتوبوس کسی منتظر ایستاده؟
به کتابفروشیهای انقلاب فکر میکنم... حتی به چنارهای ولیعصر...
روی تختم دراز کشیدهام، به سقف خیره شدهام و به این فکر میکنم که چرا امروز که پلکهایم اینقدر سنگین است و کیفم خالی و بی مسئولیت گوشه اتاق افتاده، ممکن است یک نفر، یک جایی آنقدر با عجله از خانه بیرون بزند که سنگینی کیفش را حتی تا شب که به خانه بر میگردد حس نکند؟
احساس میکنم بیخبری من یعنی تعطیلی دنیا! به نقشه شهر نگاه میکنم، به خیابانهایی که برایم مهماند و به ضربدرهایی که روی نقشه زدهام، جای ساختمانهای دوست داشتنی. احتمال حضور این همه آدم و وقوع این همه اتفاق در این همه جای مختلف، توی تکتک این ثانیههای بی تفاوت که حتی به اتاق ساکت من هم رحم نمیکنند، چهقدر است؟
نمیدانم... نمیدانم... هرچند البته خوب میدانم که محاسبه این همه احتمال، یعنی یک عالمه سناریو برای بی شمار اتفاق زندگی!
نه! دنیای به این شلوغی در حوصلهام نمیگنجد. چشم از پرده برمیدارم و به اتاقم برمیگردم. حداقل این را میدانم که احتمال حضور من اینجا، توی این اتاق ساکت و تاریک صددرصد است.اصلاً برای همین احتمالهای قطعی است که احساس میکنم هر جا که من باشم، مرکز ثقل جهان همان جاست. اما مرکز ثقلی که جاذبهاش فقط به نگاههایش قد میدهد!
پلکهایم خیلی سنگین شده است. از خیر گردگیری اتاق میگذرم و ترجیح میدهم همینطور صبح به صبح نگاه روی نگاه انباشته شود ...
چشمهایم را میبندم... چشمهایم را میبندم و همینطور که حسرت یک عالمه صدای رنگ و وارنگ را با تحمل تیک تاک ساعت جابهجا میکنم، خیالم بلند بلند فکر میکند که:
کسی هست که نقشه همه شهرها را از حفظ است.
کسی هست که حواسش به همه مغازهها و چنارهای کنار خیابان هست.
کسی هست که حساب همه ضربدرهای توی نقشهها و تیکهای توی دفتر یادداشتها را دارد.
کسی هست که از وزن همه کیفها باخبر است.
کسی هست که توی همه خیابانها و همه خانهها رد نگاهها را دنبال میکند.
کسی هست که هرروز و هرشب، حوصله تمام احتمالهای قوی یا ضعیف ممکن را دارد.
کسی هست که هر جا و هر وقت کسی ادعا داشت مرکز ثقل جهان است، تماشایش میکند.
و اگر کسی یک جا و یک وقت پلکهایش خیلی سنگین شده باشد، باز هم تماشایش میکند.
کسی هست که تمام صداهایی را که در حسرتهای ما صف میکشند تا نوبت شنیدنشان شود، گوش میکند.
کسی هست که نگرانیاش قدرت نفوذ در تمام لایههای قصههای زندگی تک تک ما و عمق غصههای ما را دارد.
***
دلم میخواهد بلند شوم، پرده را کنار بزنم، پنجره را باز کنم و ببینم آفتاب و باران که این همه پشت پنجره با هم پچ پچ میکنند، به هم چه میگویند؟ دوست دارند به من سری بزنند؟ یا به من هم چیزی بگویند؟