شرمندهام که شانه بهسر نیستم/ و شانههایم آنقدر پهن نیست/ تا ستاره بارانش کنند/ نه این ده کوره جای آفتابپرست بود/ و نه این نقشهی کج و معوج چروکیده بر دیوار/...پس شانههایم را نشانه بگیر و شلیک کن/ چه جای شرمندگی/ شانه به سر نشد نشد/ این قدر پرنده بیخانمان در جهان هست/ که گلولهات هدر نرود/ ...
آنچه هدف این نوشتار است بررسی و یادنگاشتی بر روند شاعری کسی است که شعر او انگار بدون درنظر گرفتن این پستی و بلندیها آهسته و پیوسته با روح جمعی قدم زده، رشد کرده، تغییر ماهیت داده و به اکنون شعر رسیده است. شاعر شعرهای نیمایی در سفر شعرش زبانی به صراحت و سادگی شعرهای سپید پیدا میکند، از هر تقید و تکلف شعری بری میشود و با آشناییاش به زبان امروز دنیا و گفتوگوی شعری جاری بر آن از طبیعت و انسان ایرانی امروز به ارائه شعر سخن میگوید.
شعر ترابی روند منطقی شعر سپید است با منطق مردمگرا و انسانی- ایرانی آن؛ جهانی رمزآلود اما ساده با نمادهایی تکلایه و دمدستی که در کاربردشان عجله و عمدی بر پیشرو بودن دیده نمیشود؛ فضاهایی نزدیک به زبان شعری اوایل قرن نوزدهم میلادی؛ جایی که شاعرانی مثل رابرت برونینگ و روستیها شعر را حدیث نفسی واقع گرایانه با پرشهایی تخیلی میپنداشتند و میسرودند؛ شعرهایی یکدست با زبانی روشن و بیپیرایه که میشود خواند و گفت که چقدر ساده اما شعر!
چه قشقرقی راه انداختهاند این کلاغها/ برای پنیر، نه/ برای ماهی، نه/ برای چشمهای تو/ که زل زدهاند به آسمان.
جالب اینجاست که ترابی هیچ ادعایی در شعر ندارد؛ نه بازی زبانی دارد نه در ماوراءالاکنون، در ماوراءالمن و تو سیر میکند. به همین سادگی به شعر سپید رسیده است؛ به زبانی که تنها گاهی سمبلیک است و نه بیشتر از این.
پس زادگاهمان را گوزنها پر کردند و/ شکارچیانی/ که به بهانه شکار یکییکی رسیدند/ و دشت/ پرشد از شکارچیان بیگانه/ با تفنگهای سر پر/ که پیشانی مردم را نشانه گرفتند/ این عکس را همان روز گرفتهام/ درست پیش از خوردن گلوله/ وسط پیشانی تو.../
ترابی از آنجا که حافظانه به گزینش اشعارش دست زده است (حداقل در 4مجموعه اخیرش) روندی روشن از آثارش را پیش روی مخاطب میگذارد.
ترابی را هرگز جزو موجسواران شعر نو- آنانکه پدرخواندههای شعر اکنون، خود خوانده شدهاند- نمیبینیم. او به جهانی از شعر رسیده که نمیشود تاریخ زد، نمیشود سانسور کرد، نمیشود از آن لغزید. تعهد شعریاش تنها در شعر معنی میدهد. پایبند مرام و مسلک شعری است نه شعرش تابع مرام و مسلک. از همه چیز سخن میگوید؛ از جنگ و گنجشک و اسپانیا تا بهاری در عشق پیری. شعر او بیشتر از آن تعادل دارد که شرقی باشد.
پیراهنهای هفت رنگمان را آتش زده بودیم/ تا کسی رد پایمان را پیدا نکند/ گردنبندها و سنجاق سرهایمان را/ اما فراموش کرده بودیم/ جهانگردان آمدند/ رد پایمان را پیدا کردند و/ پایمان را کشیدند به موزهها/ حالا سالهاست که استخوانهایمان در باد میرقصد/ نه پارچه هفترنگی برایمان مانده است و/ نه خیاطی/ که بتواند پیراهنی بدوزد چیندار/ با گیسوانی یله بر رویش/ تا باد پریشانشان کند و/ شاعران شعرهای عاشقانه بگویند.
او حوادث و زندگی پیرامونش را از دریچه خیال نگریسته، فضای عمده اشعارش از نوعی سیالیت خیال بهره میبرد. بیشتر از اینکه در زبان و فرم به نو آوری دست بزند و مانور دهد سعی در اجرای گستاخانه شعر و استفاده از المانهای شعر پیشرو بهصورتی روان و همه فهم دارد.
واضح است مخاطب برای او ارج و قربی خاص دارد هرچند هیچگاه مستقیم او را مورد خطاب و خطابه قرار نمیدهد اما زبانش به صلحی با منی رسیده که شاید خواننده حرفهای شعر اکنون نباشم. جهان ترابی در حیاط خلوت تهماندههای خاطره و خیال قدم میزند؛ جهانش به بزرگی کُرهای است که در آن میزیایم. دیکتاتورها از دل تاریخ بر تابوتهایشان قدم میزنند و کلاغها حاکمان مطلق کوچههای بن بستند؛ جایی که مردم زیر پای هم را صابون میکشند!
نیمی از همین زندگانی یخ زده توست که میسوزد در سماور نیکالا/... استالین مرده است...
بیشک آشنا بودن با جهان شعر و شعر و ادبیات جهان افقهایی نو پیش روی شاعر مینهد تا زبان و نگاه شعریاش همردیف و همخوان با شعر جاری بر زبان دنیا باشد. اینکه شعر در قیامت تصویری اکنون تا چه اندازه در سبد معنوی آدمها جا میگیرد همچنان جای بحث دارد. اینکه امروز سینما و کاریکاتور پیشروان هنر فکری انسان اکنونند غیرقابل انکاراست اما شعر همچنان آهسته به روند خود ادامه میدهد و با ترکیب و تلفیق و گاه تأثیرپذیری از هنرهای دیداری زوایای ناآزمودهای را در خود کشف میکند.
اینکه ترابی شاعر به بیان تحول فکری خود با خیال شعر کشیده میشود و بسیاری هستند که مسحور واژههایند هنوز، میرساند رمزی که در کلمه نهفته است آن قدرت جادویی را دارد که به واژهها تجسم بخشیده، خیال را جامه عمل پوشانده، شعر را هنوز هم جادوی اول قلمداد کند؛ که دیوان را گفت اگر خواهید که آزاد شوید پس رمز واژگان (خواندن و نوشتن) را به فرشتگان روشنایی بیاموزید تا برهید و چنین شد که شعر نخستزاده شد(1).
میخ طویله این عکس را باید کمی بالاتر میزدید/ بالاتر از بقیه/ تا فرقی گذاشته باشید/ بین کسی که میخندد/ و کسی که میخنداند/ آن هم با این دماغ پخ و پهن/ و چیزی که پشت سرش نوشته/ به زبانی لایقرأ
(1) افسانه آفرینش در مانویت و پیدایش نوشتار