یواشکی از کنار یک ستون آجرهای حصار را از جا در آورده بودیم، پایمان را میگذاشتیم روی آجرهای ردیف پایین و میپریدیم آن طرف. زمین صاف و پرخاک بود و موقع دویدن تا مچ میرفتیم توی خاک نرم و پاهایمان زخم و زیلی نمیشد. دور از چشم صاحب زمین، دور زمین را همچی کج و معوج، گچ ریخته بودیم و خطکشیاش کرده بودیم. از آنطرف، توی گل کوچک برای خودمان حریف نمیشناختیم و هر دسته کریخوانی را با چند گل ناقابل، سرافکنده، روانه خانه میکردیم.
آن روز هم برده بودیم و حسابی سر کیف بودیم. لیچ عرق، روی شکم گرسنه، یک نوشابه زرد سفارش دادم و با دو دست، سفت، تنه شیشه را چسبیدم که خنکایش رفت زیر پوستم. بعد، دهانه شیشه را چسباندم به لبهایم و مزهمزهاش کردم. نوشابهاش تگری بود و آدم را حال میآورد. در حالی که یک دستم را به کمرم زده بود، قلقلقل، ریختمش توی حلقم که تا ته گلویم سوخت و اشک توی چشمانم جمع شد. ته نوشابه را که در آوردم یک آههه پرمایه و خنک از دهانم بیرون دادم. تا آن روز نوشابهای به آن تند و تیزی و گازداری نخورده بودم.
اما، وقتی در مقابل ننه سیخ ایستادم و سلام دادم همه عیش و خوشیهایم، مثل مگس، پروازکنان از دماغم زد بیرون.
ننه با چشمان از حدقه در آمده زل زد بهام: «بیصاحب مونده، باز رفته بودی فوتبال!» و چنان نیشگون سوزندهای از پک و پهلویم گرفت که دفتر و کتابها از دستم رها شدند و درد تا مغز استخوانم دوید. سرم را پایین انداختم که بلافاصله چاشنیاش یک پسگردنی آبدار بود:
« الهی خدا ذلیلت بکنه که ذلیلم کردی.» و یک قدم عقبتر رفت: «سرو وضعش رو نگاه، خوشا خرخاکی.» و دستم را گرفت و به طرف حمام کشید که پایم روی کتاب فارسیام رفت، روی جلدش لیز خوردم و چیزی نمانده بود پاره بشود.
تصویرگری : لیدا معتمد
گوشه حمام، ننه نیشگون دیگری از بازویم گرفت و بلوزم را به طرف سرم بالا کشید و فریاد زد «زودباش لباسات رو در بیار تا من بخت برگشته بشینم و بشورمشون. والله از بس رخت و لباسهاتون رو شستم دست درد گرفتم.»
بیاختیار اشک به چشم آورده بودم اما هرطور که بود جلوی خودم را نگه داشتم. هیچوقت جلوی ننه و هیچ کس دیگری گریه نکرده بودم. ننه لباسهایم را به گوشه ای پرت کرد و زوزه کشید: «نگاه کن، نگاه کن، انگار توی خال و خاک غلتش داده باشن. آخه من با شماها، یتیم بیپدر، چه باید بکنم!» و دستهایش را به طرف سقف حمام بالا برد. «خدایا! هر چه زودتر جان منو بگیر و از دست بخصوص این زبون نفهم، نجات بده.» و مشتی خطمی پاشید به سرم و با انگشتهای زبرش، انگار بخواهد حیوانی را غشو بکند،شروع کرد به چنگ زدن. بعد از آن نوبت کیسه و لیف رسید. کیسه را چنان محکم به پوست تنم میکشید که از درد در خودم جمع میشدم و با ناله و نفرین، شتلق، پرضرب میکوبید به پشتم. اگر راه دستش بود همانجا پوستم را میکند.وقتی حمام تمام شد،نیشگونی خیلی محکم و از ته دل از بازویم گرفت و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید: «الهی که به زمین گرم بخوری، از کت و کول افتادم. بلدی فوتبال بازی کنی اما نمیتونی خودت سر بیصاحبت رو بشوری و اینقدر منو عذاب ندی.»
انگار من ازش خواسته بودم حمامم کند. ننه ادامه داد :«میری توی اتاق کپه مرگت رو میگذاری، از نهار هم خبری نیست.» و هلم داد داخل اتاق.
از پشت در اول صدای کشیده شدن زبانه قفل را شنیدم، بعد صدای خودش را: «تا تو باشی دور فوتبال رو خط بکشی و بعد از مدرسهات، مثل بچه آدم، یکراست برگردی خونه.» و یک دقیقه بعد در کمی باز شد و کتاب و دفترهایم پرت شدند وسط اتاق و دوباره در به رویم قفل شد.
گوشهای نشستم و زانوهایم را بغل زدم و به کتاب و دفترهای نیمباز و ولو شده روی کف اتاق خیره شدم. بیاختیار چند قطره اشک از چشمانم سرازیر شد. با سر آستینم اشکهایم را گرفتم و با خودم غرغر کردم. دوست داشتم به چشمهایم چشمغرهای اساسی بروم تا حساب کار دستشان بیاید و راه و بیراه اشکم را ول نکنند.
کمی که گذشت حوصلهام سر رفت. بلند شدم، قدم زدم، خوابیدم، نشستم، ورجه وورجهای کردم، از نو برگشتم سرجایم و چهار زانو نشستم. کمکم شکمم به قاروقور افتاد. از صبح که با یک لقمه نان و پنیر راهی مدرسه شده بودم هیچی نخورده بودم. در این موقع احساس کردم پشت شیشه مربع شکل در چیزی تکان خورد. اتاق نیمه روشن بود. چراغ را زدم. حسین بود. دستهایش را کاسه کرده بود و از پشت شیشه کنجکاوانه نگاهم میکرد. وقتی دید متوجهش شدهام سرش را دزدید و کله و چشمها و دماغ علی پیدا شدند. مطمئن بودم با پا بلندی خودش را تا وسطهای شیشه رسانده است. بعد از او صورت متحرک سارا بالا و پایین میرفت. صدای علی و حسین را میشنیدم. بغلش کرده بودند و تقلا میکردند صورتش را در سطح شیشه میزان نگه دارند. خندهام گرفت. سارا که دید میخندم او هم لبخند دلنشینی زد. ناگهان ننه هوار کشید که سهتایی پا به فرار گذاشتند.
وقتی رفتند احساس تنهایی کردم. به پشت دراز کشیدم، دستهایم را زیر سرم بردم و به سقف شکم داده اتاق چشم دوختم. احساس خستگی میکردم و سرم درد میکرد. کمکم پلکهایم سنگین شدند. یکهو دستی ظاهر شد و یک بشقاب پر از نان ساندویچ چاق و چله که کلی کالباس و خیارشور و گوجهفرنگی لایشان خوابانده بود، جلویم گذاشت. دیگر معطلش نکردم. با دو دستم دو ساندویچ برداشتم و شروع کردم به گاز زدن. بوی کالباس و سیر میخورد زیر دماغم و از خوشی داشتم دیوانه میشدم. دو شیشه نوشابه، یکی زرد و یکی سیاه کنارم گذاشته شده بود. تازه درشان را باز کرده بودند و بخار از دهانه شیشهها میزد بیرون، یک گاز به ساندویچ میزدم یک قلپ نوشابه میخوردم، یک گاز به ساندویچ میزدم یک قلپ نوشابه میخوردم. آنقدر خوردم تا فکهایم خسته شدند و درد گرفتند. همان موقع با خودم تصمیم گرفتم هرچه زودتر بزرگ بشوم و پولدار بشوم و همه پولهایم را بدهم صبح و ظهر و شام ساندویچ با نوشابه بخورم. در این موقع، چشمهایم باز شدند و به سقف اتاق دوخته شدند. دستهایم را بالا آوردم و جلوی چشمهایم تکان دادم. دستهایم خالی بودند. کمکم متوجه میشدم همه آن چیزها را در خواب دیده بودم. چرخیدم و نشستم. بدجوری گرسنهام شده بود. ناگهان صدایی شنیدم. در اتاق جیری صدا کرد و سه تا کله، مثل کلههای سه بچه گربه، به ترتیب قد و سن، از لای در آمدند تو. بیسروصدا آمدند طرفم. توی دست سارا نصف ساندویچ کالباسی پیچیده در یک کاغذ کاهی بود. یک لحظه نگاهم در نگاه پر تشویش و مهربانشان گره خورد. سارا ساندویچ را به طرفم دراز کرد و فوری پا به فرار گذاشتند و زبانه قفل در را زدند.
بعد از آن خواب خوش و قشنگ، احساس کردم هنوز خواب میبینم و گیج و ویج به نصف ساندویچ توی دستم زل زده بودم. بیهوا قطره اشکی از چشمم لغزید و از کناره لبم داخل دهانم شد و مزه دهانم شور شد.
بعداً فهمیدم حسین و علی و سارا، سهتایی، قلکهایشان را شکسته و دور از چشم ننه، آن نصف ساندویچ خوشمزه را برایم خریده بودند. آن نصف ساندویچ، خوشمزهترین ساندویچی بود که در تمام عمرم خوردم.