سینما شلوغ بود. ما باعث شلوغی سینما شده بودیم. مادر و پدرم می‌گفتند: «آخه، ما بدبخت بیچاره‌ها چی داریم که سینما داشته باشیم؟ مگه این‌که بچه‌هامون از طرف مدرسه برن سینما.»

من بودم و هفت نفر از بچه‌های دیگر مدرسه با ناظممان آقای مستوفی. فقط پدر و مادر ما هشت نفر اجازه داده بودند برویم سینما. بقیه‌ی پدر و مادرها می‌گفتند هوایی می‌شوند، همین بهتر که بنشینند سرجایشان و درسشان را بخوانند. وقتی آقای مستوفی بلیت‌ها را تک‌تک بهمان داد، وارد سالن شدیم.

کوله‌پشتی‌ام روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. شعبانی گفت: «بچه‌ها، بیاین بریم جلو بنشینیم تا پر نشده!» و ما به سمت صندلی‌های شیری‌رنگ ردیف اول حمله‌ور شدیم. حسابی جا خوش کرده بودیم که آقای مستوفی تک‌تکمان را بلند کرد و سرجای خودمان در ردیف نهم و دهم نشاند. کنار من یک پسر بچه با کلاه بافتنی همراه مادرش نشسته بود. گرم نگاه کردن پسر بودم که چراغ‌ها خاموش شد. به جوادی گفتم: «شانس رو ببین! یک‌روز اومدیم سینما،  برق رفت!» مردی که جلومان نشسته بود، با اخم برگشت و گفت: «ساکت! حرف نزنین.» و ما ساکت شدیم. مردی چراغ‌قوه به‌دست این طرف و آن طرف می‌رفت و صندلی مردم را نشانشان می‌داد تا بروند سرجایشان بنشینند.

در این گیرودار رستمی، دانش‌آموز کلاس اول ابتدایی گریه‌اش گرفته بود. بچه‌ی ترسویی بود و اگر می‌ترساندی‌اش، فردا باید برای عیادتش به بیمارستان می‌رفتی. چند نفری دورش جمع شدیم و آرامش کردیم. لقمه‌ای از کوله‌پشتی‌ام بیرون آوردم و مثل بقیه‌ی مردم به پرده‌ی سفید خیره شدم. فیلم شروع شد. هنوز گاز اول را نزده بودم که اکبریِ شکم‌گنده لقمه را از دستم کشید و وقتی خواست سرجایش، سه صندلی آن طرف‌تر بنشیند، پای صادقی را له کرد.

صادقی، چوب کبریت مدرسه، آخ بلندی از ته دل گفت که جگرم کباب شد. برای این‌که حق اکبری را کف دستش بگذارم، بلند شدم و به طرفش رفتم. صدای مردم بلند شد: «بشین بچه. نمی‌تونیم فیلم رو ببینیم.» اما من که حسابی از دست اکبری کفری بودم، حرف‌ها را نشنیده گرفتم. جلوی اکبری ایستادم، یقه‌اش را سفت چسبیدم و با پایم محکم به شکم قلمبه‌اش زدم. مردی که چراغ‌قوه دستش بود، نزدیک آمد و گفت: «زودباش برو بیرون.» آقای مستوفی پادرمیانی کرد و گفت: «شما ببخشید. بار آخرشه.» مرد گفت: «آخه نظم سینما رو به هم زده.» آقای مستوفی گفت: «شما بزرگواری کنید، ببخشیدش.» اواخر فیلم بود. بعد از دعوای مرد چراغ‌قوه‌ای جرئت نکردم از جایم جم بخورم. همه‌جا ساکت بود.

جوادی به پهلویم زد و گفت: «چه‌قدر پرده‌ی این سینما بزرگه، نه؟ نمی‌دونی چه‌قدر دلم می‌خواد از این پرده‌ها تو خونه‌مون داشته باشیم. فوتبال دیدن توش خیلی حال می‌ده.» عبدلی که صدایمان را شنیده بود، گفت: «پسر خواهر زن عموی من از این تلویزیون گنده‌ها داره. منم همیشه می‌رم خونه‌شون فوتبال می‌بینم. می‌خوای تو هم بیای؟» جوادی گفت: «نخیرم، من دلم نمی‌خواد بیام خونه‌ی نمی‌دونم کی‌تون!» من گفتم: «بسه دیگه. مردم رو نمی‌بینین برگشتن نگامون می‌کنن؟ می‌خواین سرمون رو از بدنمون جدا کنن؟»

در همین جا بحث پایان گرفت. به محض تمام شدن فیلم برق آمد و ما هشت نفر صلوات بلندی فرستادیم. نمی‌دانم چرا مردم آن‌قدر باتعجب نگاهمان می‌کردند!

فاطمه احمدی، 16 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌‌ى دوچرخه از تهران

 

 

یک روز با کوچه

صبح است. دارم از گرما خفه می‌شوم. پنجره را باز می‌گذارم و بیرون را نگاه می‌کنم. چه آفتاب داغی!

ظهر است. کارهای مدرسه‌ام را انجام می‌دهم. یکهو صدای گوشخراشی می‌آید. ای بابا! یک کنده‌کاری دیگر.

عصر شده. پسرها توی کوچه فوتبال بازی می‌کنند. سر و صدا می‌کنند. همیشه همین‌طور است.

شب فرا می‌رسد. مسواک زده‌ام و آماده‌ام که بخوابم.هنوز به تخت نرسیده صدای دست و هورا می‌آید. حتماً‌ یکی از همسایه‌ها عروسی دارد.

صدای ماشین‌هایی می‌آید که از توی کوچه رد می‌شوند. صدای پلیس محل می‌آید که سوت می‌کشد.

گربه‌ها، کیسه‌های زباله را پاره کرده‌اند و کوچه حسابی کثیف شده است.

دلم برای کوچه می‌سوزد. صبور است. آسایش ندارد.

اما گاهی هم فکر می‌کنم شاید کوچه همه‌ی این‌ها را دوست دارد.

سارینا کاظمیان اصلی، 12 ساله از کرج

 

 

منت کشی

از صبح تا حالا داره زنگ می‌زنه. فکر کرده اگه منت‌کشی کنه، جوابش رو می‌دم.

- حالا تو بردار. شاید کار مهمی داشته باشه.

- چه کار مهمی داره آخه؟ جز این‌که بگه ببخشید رفتم پای تلویزیون. حواسم نبود احیاناً برگ چغندری کنارم نشسته. آخه مامان تو بگو، تا حالا شده خونه‌ی یکی از دوستات بری، لم بده روی کاناپه و بگه، یه چند دقیقه وایسا، الآن این برنامه تموم می‌شه. بعد تو دندون رو جیگر بذاری و صدات درنیاد و آخرش با عصبانیت خداحافظی کنی و تازه خانوم بگه: ئه، رفتی؟ می‌ایستادی، چایی شیرینی در خدمت بودیم!

وقتی فردا که امتحان ریاضی داریم براش موشک تقلب پرت نکردم، می‌فهمه. وقتی فردا رفتم پیش خانوم احمدی و گفتم سیما رنگ گواش رو روی صندلی‌تون پاشیده و به خاطر اون مانتو‌تون رنگی شده و یه صفر بهش داد، می‌فهمه وقتی کسی می‌آد خونه‌شون، نباید کنترل دستش بگیره و کانال به کانال عوض کنه.

حسابی آتیشی بودم. به اتاقم رفتم و به گوشی‌ام نگاه کردم. 12 تا میس‌کال افتاده بود. یه کمی از عصبانیتم کم شد و یه کمی خوشحال شدم. پس هنوز داشت منت‌کشی می‌کرد. گوشی‌ام دوباره زنگ زد. این دفعه برش داشتم و جواب دادم: «چیه؟ واسه منت‌کشی زنگ زدی؟ عمراً دیگه باهات حرف بزنم...»

- می‌ذاری حرفم رو بزنم یا نه؟ کاپشنت جا مونده. بیا ببرش!

الهام همتی، 15 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ى دوچرخه از کنگاور


تصویرگرى: سارا مرادى از اسلام‌آباد غرب

 

منبع: همشهری آنلاین